برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
با سلام به دوستان عزیز حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و ... به پایان رسید و در این بخش مولانا به طرح این موضوع می پردازد که دلیل کشتن زرگر هوا و هوس نبود .. البته دقت داشته باشید که هدف مولانا طرح داستان نیست بلکه پرداختن به موضوعاتی خاص در خلال داستان است . قست های قبل داستان بیان آن که کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت  الهی بود نه به هوای نفس و   تامل فاسد 223 کشتن آن مرد بر دست حکیمنه پی اومید بود و نه ز بیم او نکشتش از برای طبع شاهتا نیامد امر و الهام از اله الهام ، خطور یک معنی تازه به ذهن کسی است بی آن که خود بر آن کوشیده باشد و اگر الهام به ذهن مرد کامل صورت گیرد الهام الهی است . مولانا قتل زرگر سمرقندی را چنین توجیه می کند که به اراده ی حق و بنا به مصلحت صورت پذیرفته است . آن پسر را کش خضر، ببرید حلقسرّ آن را درنیابد عام خلق خضر در شمار انبیاء است و می گویند هر جا که می رفت سبزی و خرمی پدید می آورد و به همین دلیل او را خضر می گفتند . خضر زنده ی جاوید است و بر آب حیات دست دارد و برخی از صوفیان بزرگ می گویند که او را دیده اند . در سرگذشت حضرت موسی آمده است که او خضر را دید و با او همراه شد . خضر به این شرط همراهی او را پذیرفت که هر چه دید اعتراض نکند اما چند بار موسی شرط را فراموش کرد و یکی از این موارد آن بود که از دریا به ساحل رفتند و خضر پسری را در ساحل دید و بی درنگ او را کشت و توجیه آن کار خضر این بود که : اگر او را نمی کشتم آدم تبهکاری میشد . مولانا می گوید : کشتن زرگر سمرقندی هم بنا به مصلحتی بود که آن طبیب الهی از آن آگاه بوده است.آنکه از حق یابد او وحی و جوابهر چه فرماید، بود عین صواب  در قرآن غالبا وحی به معنی سخنی است از جانب خداوند که بر پیامبران فرود می آید اما در مورد اولیای حق و حواریون هم این لفظ به کار رفته است . آن که از حق وحی و جواب به او می رسد در سخن مولانا می تواند پیامبری یا ولیی باشد و به هر حال در کار او اعتراض وارد نیست . آنکه جان بخشد، اگر بکشد رواستنایب است و دست او دست خداست همچو اسماعیل پیشش سر بنهشاد و خندان پیش تیغش جان بده اسماعیل و به روایتی اسحاق پسر حضرت ابراهیم پیامبر است که پدر نذر کرده بود او را قربان کند و با فرستادن گوسفندی از قربان کردن او منع فرمود و پسر را به پدر بخشید ، اما اسماعیل تا لحظه ی آخر با رغبت ، گردن زیر تیغ داده و آماده ی قربان شدن بود .  تا بماند جانت خندان تا ابدهمچو جان پاکِ احمد با احدجان انبیاء و اولیا پس از  رها شدن از بند تن به حضرت حق می پیوندد و از وصال حق شادمان است . عاشقان آن گه  شراب جان کَشندکه به دست خویش خوبانشان  ُکشندشراب جان کشند : شراب زندگی جاودان را بنوشند . کشته شدن به دست معشوق زندگی تازه یی است و چون معشوق است ، این زندگی تازه جاودانگی هم دارد.  شاه، آن خون از پی شهوت نکردتو رها کن بد گمانی و نبردتو گمان بردی که کرد آلودگیدر صفا، غِش کی هلد پالودگی ؟مولانا برای قتل زرگر سمرقندی به دست حکیم الهی ، توجیهاتی دارد که ذهن علمی و منطقی آن را به راحتی  نمی پذیرد ، به هر حال طی این قصه در ذهن شاه دگرگونی پدید آمده و توجه او را به خداوند ، او را از پلیدی شهوت پاک کرده است و در کنار طبیب الهی قرار داده . پالودگی و صفای پاکی نمی گذارد که در صفای درونی مرد ، غل و غشی راه یابد . بهر آن است این ریاضت وین جفاتا بر آرد کوره از نقره جُفابهر آن است امتحان نیک و بدتا بجوشد، بر سر آرد زر ز بَدریاضت در معنای عام یعنی پرورش ستور و بخصوص اسب . صوفیان این کلمه را برای تربیت نفس آدمی از طریق عبادت بسیار و تحمل دشواری ها به کار برده و رنج آن را ضروری و سودمند دانسته اند . جُفا در اینجا مواد زائدی است که در نقره و طلا  پس از ذوب در کوره ، آن مواد را جدا می کنند .  و چون غالبا به صورت کف در می آید مولانا فعل " بر سر آرد " را برای آن به کار برده . گر نبودی کارش الهام الهاو سگی بودی دراننده، نه شاه پاک بود از شهوت و حرص و هوانیک کرد او، لیک نیکِ بد نماگر خِضر در بحر کشتی را شکستصد درستی در شکست خضر هست وَهم موسی با همه نور و هنرشد از آن محجوب، تو بی پر مپریکی دیگر از کارهای خضر که موسی به آن اعتراض کرد این بود که خضر در دریا ، کشتی یا قایقی را شکست و توجیه کرد که این قایق متعلق به خانواده ی فقیری بود و اگر سالم میماند پادشاه این ولایت آن را غصب می کرد و این وسیله ی کار و  کسب از دست آنها میر فت .  آن  ُگل سرخ است، تو خونش مخوانمست عقل است او، تو مجنونش مدان تو که از اسرار الهی آگاهی نداری قضاوت نادرستی می کنی . بسیاری از آنها که ظاهری شوریده و دیوانه وش دارند مردان کامل و صاحب معرفتند ... گر بُدی خون مسلمان کام اوکافرم گر بُردمی من نام اوتوجیه مولانا در مورد قتل زرگر قانع کنده نیست ، و خود او در این بیت با توجیه  همین نکته ، از خود نیز دفاع می کند و می گوید : ریختن خون مسلمان مراد آن پادشاه یا آن حکیم الهی نبوده است و گرنه من از آن دفاع نمی کردم و نه اسم آن را می بردم . می بلرزد عرش از مدح شقیبد گمان گردد ز مدحش متقی ستایش بدکاران عرش را به لرزه در می آورد و اعتقاد پرهیزکاران را سست می کند یا موجب می شود که پرهیزکاران نسبت به گوینده بدگمان شوند . شاه بود و شاه بس آگاه بودخاص بود و خاصۀ الله بودآن کسی را کش چنین شاهی  ُکشدسوی بخت و بهترین جاهی  ِکشدگر ندیدی سود او در قهر اوکی شدی آن لطف مطلق قهر جو؟شاه میدید که این ستم و آزار به سود زرگر است و گرنه او که لطف محض بود چگونه ستم و آزار روا می داشت . بچه می لرزد از آن نیش حَجاممادر مشفق ، در آن دم  شاد کاماشاره به سنتی که در مشرق زمین رواج داشته است و هر سال مقداری از خون بدن را با ابزاری خاص بیرون می کشیدند و این را در  پیشگیری و در مان بسیاری از بیماری ها موثر می دانسته اند . روش این کار چنین بوده است که در قسمت فرو رفته بین دو شانه ، رگهای پشت را با تیغ می شکافته و با نهادن شاخ میان تهی یا شیشه ای بوقی شکل خون را می مکیده اند . پس از تراوش نخستین قطره های خون هوای داخل شیشه را با مکیدن تخلیه می کرده اند و سر شیشه را می بستند و این خلا باعث می شد که مدتی تراوش خون از رگها ادامه یابد . این کا ر را خونگیری یا حجامت و عامل آن را حجام می گفتند . ( البته الان هم رواج پیدا کرده ) شادکامی مادر به دلیل این است که با این حجامت دردناک سلامت فرزندش راتامین می کند . نیم جان بستاند و صد جان دهد آنچه در وهمت نیاید ، آن دهد  هستی ما بدون معرفت الهی و پیوستگی به حق نیم جان است و پس از پیوند با حق صد جان می شود . یک زندگی همراه با معرفت الهی ارزش صد زندگی دارد  و چیزی به ما می دهد که در تصور نمی توان آورد . تو قیاس از خویش میگیری، ولیکدور دور افتاده ای، بنگر تو نیکمسئله ی معرفت الهی را با خود و امکان و ادراک خود نباید قیاس کرد . چنین قیاسی ما را از حقیقت بسیار دور می کند . توضیح بیشتر این معنی در قصه ی بعدی آمده است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۸۹ ، ۰۷:۳۵
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز متاسفانه امروز خبر درگذشته بانو مرضیه را شنیدم .... روحش شاد که بارها با شنیدن آهنگ هاش شاد شدم ... انتخاب سخت بود اما 3 تا از آهنگ های بانو مرضیه را انتخاب کردم تا با هم گوش بدیم ... دلم می خواست یکی از این آهنگ ها " غمگین چو پاییزم از من بگذر" باشه اما نمی دونم چرا توی آرشیوم هر چی گشتم پیدا نکردم ... به هر حال ... R-click - save ... من در سرای     تو .... نیمه    شبان ... مگر    ز  نای    من ....  ( استاد شجریان + بانو مرضیه )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۹ ، ۲۲:۱۶
نازنین جمشیدیان
با سلام به همراهان همیشگی دوستانی که با من در این وبلاگ همراهند در جریانند که ما در داستان پادشاه و کنیزک هستیم . در این پست این داستان به پایان میرسه و در پست بعد هم نتیجه گیری های مولانا در مورد این داستان را می خونیم و به سراغ داستان بعدی میریم ... داستان تا بدینجا رسید که پادشاهی عاشق کنیزکی شد و او را به دربار آورد اما کنیز بیمار شد و طبیبان از معالجه ی او ناتوان بودند تا پادشاه دست به دامان پرودگار شد و حکیمی به بالین کنیز آمد و با ترفندهای خاص خود فهمید که کنیز عاشق زرگری در سمرقند است و حال او از عشق و هجران چنین است ... و اینک ادامه و قسمت پایانی داستان ... قست های قبل داستان فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند ، به آوردن  زرگر 186 شه فرستاد آن طرف یک دو رسولحاذقان و کافیان بس عُدولرسولان شاه در کار خود ماهر ، با کفایت و بسیار درستکار و عادل بودند .  تا سمرقند آمدند آن دو امیرپیش آن زرگر ز شاهنشه بشیرکای لطیف استادِ کامل معرفت!فاش اندر شهرها از تو صفت معرفت در این بیت یک اصطلاح عارفانه نیست و به معنی آگاهی به کار رفته . نک ، فلان شه، از برای زرگریاختیارت کرد، زیرا مهتری نک : اکنون اینک این خلعت بگیر و زر و سیمچون بیایی ، خاص باشی و ندیم مرد، مال و خلعت بسیار دیدغره شد، از شهر و فرزندان بُریداندر آمد شادمان در راه مردبی خبر کان شاه، قصدِ جانش کرداسپ تازی بر نشست و شاد تاخخونبهای خویش را خلعت شناخت اسپ تازی را فرهنگ نویسان "اسب عربی " معنی کرده اند اما صفت تازی می تواند منسوب به "تاز" به معنی تاختن باشد بخصوص در مورد اسب که دارای این صفت است . مال و خلعتی که شاه برای زرگر فرستاده بود در واقع خونبهای او بود و او متوجه نشد و فریب خورد . دقت کنید که مولانا در بیان داستان های خود راوی دانای کل است یعنی از قبل تمام ماجرا می داند و گاهی از همان ابتدای داستان اشاره هایی به انتهای آن دارد ... ای شده اندر سفر با صد رضاخود ، به پای خویش تا سوء القضاسوء القضاء : حادثه بد در خیالش مُلک و عز و مهترگفت عزرائیل: رو ، آری ، بری زرگر سمرقندی در اندیشه ی قدرت و جاه و بزرگی بود ، در حالی که عزرائیل به ریش او می خندید و می گفت : آری ، برو آنچه را فکر می کنی می بری . مرگ در انتظار او بود . چون رسید از راه آن مرد غریباندر آوردش به پیش شه طبیب سوی شاهنشاه بردندش به نازتا بسوزد بر سر شمع طِرازطراز از شهرهای پر نعمت و از مراکز کشاورزی و بازرگانی ایران قدیم بوده و جای آن در جمهوری قرقیزستان است . زنان این شهر به زیبایی شهرت داشته اند . "بر سر شمع طراز بسوزد " : فدای آن زیبا روی شود . شاه دید او را ،  بسی تعظیم کردمخزن زر را بدو تسلیم کردپس حکیمش گفت: کای سلطان مِهآن کنیزک را بدین خواجه بده مه : بزرگ تا کنیزک در وصالش خوش شودآب وصلش، دفع آن آتش شودوصال زرگر سمرقندی آتش بیماری کنیزک را خاموش کند . شه بدو بخشید آن مه روی راجفت کرد آن هر دو صحبت جوی راصحبت جوی: جوینده دوستی یکدیگر یا جوینده وصال مدت شش ماه میراندند کامتا به صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او شربت بساختتا بخورد و پیش دختر میگداخت شربت : دارو – در اینجا نشان از دارویی است که به مرور زمان باعث رنجوری زرگر شد . چون ز رنجوری جمال او نماندجان دختر در وبال او نماندچون که زشت و ناخوش و رخ زرد شداندک اندک در دل او سرد شدوقتی ظاهر زیبای زرگر از میان برداشته شد دیگر دختر به او دلبستگی اش را از دست داد و از نظر او افتاد . عشقهایی کز پی رنگی بودعشق نبود، عاقبت ننگی بودکاش کان هم ننگ بودی یک سریتا نرفتی بر وی آن بد داوری رنگ یعنی ظاهر چشم گیر . مولانا در ابیات می گوید که اگر عشق فقط در پی هوس و ظاهر باشد عاقبت جز ننگ چیزی به دنبال نخواهد داشت البته عشق هایی هم هستند که در پی ظاهر می آیند و کم کم تبدیل به عشقی عمیق و باطنی می شوند و عشق مجازی به عشق حقیقی تبدیل می شود . اما ای کاش از ابتدا یکسره ننگ بود تا کسی انتظار بهتر از آن نمی داشت . عشق کنیزک عشقی از روی هوس بود و از پی رنگ .خون دوید از چشم همچون جوی اودشمن جان وی آمد، روی اودشمن طاوس آمد، پرّ اوای بسا شه را بکشته، فرّ اوگفت: من آن آهویم کز ناف منریخت آن صیاد خون صاف من ای من آن روباهِ صحرا، کز کمینسر بریدندش برای پوستین ای من آن پیلی که زخم پیل بانریخت خونم از برای استخوان در این ابیات به طور کلی مولانا می گوید که خوبی و کمال موجب حسد دیگران است و آنها را به دشمنی با انسان وادار می کند . آن که کشتستم پی مادون منمینداند که نخسبد خون من بر من است امروز و فردا بر وی استخون چون من کس، چنین ضایع کی است؟ پی مادون من : در راه غیر من و به خاطر دیگری – کشتن من بی انتقام نخواهد بود و اگر او اکنون موفق به کشتن من شود فرداو آینده به سود او نخواهد بود . گر چه دیوار افکند سایۀ درازباز گردد سوی او آن سایه بازاین جهان کوه است و فعل ما نداسوی ما آید نداها را صَداصَدا : انعکاس صدا . هر عملی در این دنیا عکس العمی در پی دارد و به سوی ما باز می گردد . این بگفت و رفت در دم زیر خاکآن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک زآنکه عشق مردگان پاینده نیستزآنکه مرده سوی ما آینده نیست عشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه تردر هر عشقی معشوق تا هنگامی عزیز است که نیازی را در عاشق بر آورد .  "عشق مردگان " یعنی علاقه ی ما به مردگان که بسیار زود فراموش می شود ، عشق نیست . عشق آن زنده گزین ، کو باقی استکز شراب جان فزایت ساقی است عشق آن بگزین که جمله انبیایافتند از عشق او کار و کیاتو مگو: ما را بدان شه بار نیستبا کریمان کارها دشوار نیست همه ی زندگان فانی اند و عشق به آنها ، پس از مرگ مصیبت و غم به بار می آورد . اما زنده ی باقی ( پروردگار ) همیشه هست و عشق او شرابی است که جان و زندگی را در عاشق افزایش می دهد و همواره زندگی تازه می بخشد . متکلمان عشق به خدا را امری ناممکن می دانند اما عارفان و صوفیان می گویند که عشق فقط عشق به خداست زیرا بهترین مناسبت میان بنده و خدا وجود دارد  . از سوی دیگر خداوند کریم است و همواره می بخشد و لطف می کند بی آنکه دلیل آن را بجوید ، پس از پذیرش او نا امید نباید بود .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۰۷:۳۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز متاسفانه چندی است آن قدر مشغولیت ها زیاد شده که از خود نیز  غافل شده ام ... در این مدت همیشه دوزاریم دیر افتاده و خیلی مسائلی که در موردش می خواستم پست بزنم آنقدر به تاخیر افتاد که رها کردم ... از جمله دومین سالگرد بازگشایی وبلاگم که شهریور بود و ... روز بزرگداشت مولانا پنج شنبه 7/8 که فرصت برای نوشتن نشد ... سر زدن به وبلاگ دوستان همچنان ادامه داره ولی از همه معذرت می خوام که چیزی نمی نویسم . بدونید که حتی اگه ردپایی از من در وبلاگتون نمی بینید اما همیشه مثل سایه ای از اون ورا رد می شم :) متاسفانه کلاس مثنوی که می رفتم هم بعد از چند سال به دلایلی تعطیل شد و این از همه ی اتفاقات بدتر بود .... البته در جای دیگری دوباره آغاز کردم .... گاهی هم بازگشتن به ابتدا بد نیست ... جالب اینجاست که در مورد مثنوی هر بار هم که بازگردی به ابتدا نکته های جدیدی میگیری و بار خودش رو داره .... ممنون از همه ی دوستانی که همیشه هستند و مایه ی دلگرمی من هستند ... قست های قبل داستان دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او پیش پادشاه  182 بعد از آن برخاست و عزم شاه کردشاه را زآن شمه ای آگاه کردشمه : بوی چیزی – شمه ای : مقدار بسیار کم گفت: تدبیر آن بود، کان مرد راحاضر آریم از پی این درد راحرف "را" در انتهای بیت زاید است اما شواهد بسیاری هست که در آنها این علامت همراه با حرف اضافه برای متمم و مفعول به کار رفته . مرد زرگر را بخوان زآن شهر دوربا زر و خلعت بده او را غرورغرور دادن یعنی فریب دادن چون که سلطان از حکیم آن را شنیدپند او را از دل و جان بر گزید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۹ ، ۰۵:۵۷
نازنین جمشیدیان
قست های قبل داستان 163 گفت: چون بیرون شدی از شهر خویشدر کدامین شهر بودستی تو بیش؟ نام شهری گفت و زآن هم در گذشترنگ روی و نبض او دیگر نگشت خواجگان و شهرها را یَک به یَکباز گفت از جای و از نان و نمک در زندگی درویشان ، نمک ساده ترین و فقیرانه ترین نانخورش است و نان و نمک خوردن کنایه از معاشرت و دیدار صمیمانه است . هرکس و هر شهری را که اسم می برد از جای زندگی و روابط خود با آنها ، ساده و روشن حکایت می کرد . شهر شهر و خانه خانه قصه کردنه رگش جنبید و، نی رخ گشت زردنبض او بر حال خود بُد بی گزندتا بپرسید از سمرقند چو قندگزند در این بیت به معنی آزار و آسیب نیست . بی گزند یعنی بی تغییر . سمرقند از شهرهای پرنعمت ایران کهن بوده و مولانا به دلیل آشنایی با آن شهر و مدتی اقامت در آن ، ظاهرا خاطره ی شیرینی از آن داشته و به همین مناسبت آن را به قند تشبیه کرده است . نبض جَست و روی سرخ و زرد شدکز سمرقندی، زرگر فرد شداز زرگر سمرقندی دور شده و جدا مانده بود . البته مولانا در ابیات بعد ، از این زرگر سخن خواهد گفت اما عبارت این بیت چنان است که گویی خواننده جزئیات داستان را قبلا شنیده است . چون ز رنجور آن حکیم این راز یافتاصل آن درد و بلا را باز یافت گفت: کوی او کدام است در گذراو سر پل گفت و کوی غاتفردر قدیم در تلفظ کلمه ی "است" حرف "ت" خوانده نمیشده به همین دلیل شعر سکته نداشته . غاتفر نام یکی از محله های آباد سمرقند بوده است  و پلی آن را به محله های دیگر مربوط می کرده که در مآخذ جغرافیایی از آن با عبارت "قنطره ی غاتفر" یاد شده است . گفت: دانستم که رنجت چیست، زوددر خلاصت سحرها خواهم نمودشاد باش و فارغ و آمِن، که منآن کنم با تو، که باران با چمن آمن یعنی ایمن و در امن و امان . باران چمن را زندگی تازه می بخشد . من غم تو میخورم، تو غم مخَوربر تو من مشفق ترم از صد پدرهان و هان این راز را با کس مگوگر چه شه از تو کند بس جست و جوگورخانه راز تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شوداگر راز دل خود را مدفون کنی و به کسی نگویی ... گفت پیغمبر: هر آنکو سر نهفتزود گردد با مراد خویش جفت این مضمون از این حدیث مقتبس است : در بر آوردن نیازها از نهان داشتن کمک بگیرید که هر که نیازهایش برآورده است مورد حسد دیگران است . دانه چون اندر زمین پنهان شودسِرّ آن، سر سبزی بستان شودمضمون این بیت را استاد فروزانفر در حدیث ثنایی یافته اند : آن نبینی که تخم ها در گِل ننماید به هیچ ظالم دل ؟کم ز خاکی ؟ و خاک نعمت ساز از زمستان نهفته دارد راز زرّ و نقره گر نبودندی نهانپرورش کی یافتندی زیرِ کان ؟ وعده ها و لطفهای آن حکیمکرد آن رنجور را آمن ز بیم وعده ها باشد ، حقیقی ، دل پذیروعده ها باشد ، مجازی ، تاسه گیرحقیقی : آن چه به حقیقت و راه حق منسوب و مربوط است ، و مجاز چیزی است که حقیقی نیست و به این جهان و زندگی مادی بستگی دارد و یا دروغی و ساختگی است . "تاسه" در اینجا به معنی میل و هوس "ویار" است و "تاسه گیر" یعنی آنچه هوسی را خاموش کند و از ما بگیرد . در مقابل وعده های حقیقی و دلپذیر ، وعده هایی هم هست که مجازی است و هوس و خواهش های ناپایدار و نفسانی را فرو می نشاند اما چون به حقیقت نمی  پیوندد و تاثیر پایدار ندارد مطابق بیت بعد سبب رنج روان و آزار روح می شود .  وعدۀ اهل کرم گنج روانوعدۀ نا اهل ، شد رنج روان گنج روان را در کتب لغت به گنج قارون معنی کرده اند ، اما  در این ترکیب ، روان به معنی سرشار و گنج روان ثروت بسیار است . اهل کرم کسانی هستند که سالک را هدایت می کنند و به مقصود می رسانند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۵
نازنین جمشیدیان
قست های قبل داستان با سلام به دوستان عزیز چون مدتی از روایت داستان پادشاه و کنیزک میگذره مختصری از داستان  رو برای اونهایی که خدای نکرده فراموش کردند یا تازه به جمع ما اضافه شدند مرور می کنم : پادشاهی ، عاشق کنیزکی شد و پس از اینکه او را به قصر آورد کنیز بیمار شد و هیچ حکیم  و دارویی هم اثر نکرد تا اینکه پادشاه از همه روی برگرداند و به خداوند متوسل شد . وقتی به خواب رفت در خواب دید که کسی به او گفت که حکیمی از طرف خداوند می آید که علاج کنیز در دست اوست و پادشاه وقتی بیدار شد در انتظار حکیم و فرستاده ی خدا نشست تا حکیم از راه رسید  .... در این قسمت از داستان حکیم از پادشاه می خواهد که خانه را خلوت کند تا بتواند به راز بیماری کنیز پی ببرد ... و اینکه ادامه ی داستان  :   خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک 144 گفت: ای شه!  خلوتی کن خانه رادور کن هم خویش و هم بیگانه راکس ندارد گوش در دهلیزهاتا بپرسم زین کنیزک چیزهاخانه خالی ماند و، یک دَیّار نهجز طبیب و جز همان بیمار، نهدَیّار یعنی دیر نشین . اما  در زبان فارسی غالبا این کلمه به معنی ساکن یا اهل خانه یا شهری به کار رفته است . نرم نرمک گفت: شهر تو کجاست؟که علاج اهل هر شهری جداست چون شرایط اقلیمی شهرها و کشورها در زندگی و طبیعت انسان اثر می گذارد و در طب قدیم این مسئله را در تشخیص و درمان مورد توجه قرار می دادند . واندر آن شهر از قرابت کیستت؟خویشی و پیوستگی با چیستت؟ قرابت یعنی نزدیکی ، و در اینجا یعنی نزدیکان و بستگان . دست بر نبضش نهاد و یک به یکباز میپرسید از جور فلک یعنی از آنچه سرنوشت بر سر او آورده بود می پرسید . چون کسی را خار در پایش خلدپای خود را بر سر زانو نهدوز سر سوزن، همی جوید سرشور نیابد میکند با لب ترش خار در پا ، شد چنین دشواریابخار در دل چون بود؟ واده جواب خار دل را گر بدیدی هر خسیدست کی بودی غمان را بر کسی؟ کس به زیر دم خر، خاری نهدخر نداند دفع آن، بر میجهدبر جهد ، وآن خار محکمتر زندعاقلی باید که خاری بر کندخر ز بهر دفع خار، از سوز و دردجفته می انداخت، صد جا زخم کردخار دل یعنی چیزی که دل را آزار می دهد و غمگین می کند . هر ناکسی نمی تواند ریشه ی رنج ها و شادی ها را پیدا کند و این کار پیران طریقت است که بر دلها آگاهی دارند . اگر همه می توانستند خار دل را ببینند و آن را بیرون بکشند ، کسی غمگین نبود . اما کسی که غمی دارد و خود آن را نمی شناسد ، اضطرابی از خود نشان می دهد و از این غم سخن می گوید تا مرد کاملی پیدا شود و او را هدایت کند ، درست مثل خری که زیر دمش خاری نهاده باشند و نداند چگونه خار را از خود دور کند .   آن حکیم خارچین ، استاد بوددست میزد، جا به جا می آزمودخارچین : خارکن – یا کسی که خار را بیرون می کشد . به کنایه پیر راه دان . زآن کنیزک بر طریق داستانباز می پرسید حال دوستان با حکیم او قصه ها میگفت فاشاز مقام و خواجگان و شهر باش یعنی همه چیز را درباره وطن ، مردم شهر خود و چگونگی زندگی خود به طبیب می گفت . "باش" به معنی بودن و در اینجا به معنی چگونگی زیستن است . سوی قصه گفتنش میداشت گوشسوی نبض و جستنش میداشت هوش در این بیت هوش یعنی تمرکز حواس و توجه به چیزی . تا که نبض از نام کی گردد جهان؟او بود مقصود جانش در جهان جهان در مصراع اول صفت عالی است ، در حال جهیدن . دوستان شهر او را بر شمردبعد از آن شهری دگر را نام برد ادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۰۴
نازنین جمشیدیان
توی اصفهان یک آرامستان قدیمی هست به نام تخت فولاد در شهر که دیگر اجازه دفن در آن نیست و یک آرامستان جدید دور تر از شهر به نام باغ رضوان ... واقعا چقدر فرق هست بین این دو ...  نمی دونم چی در تخت فولاد هست که همیشه منو به سمت خودش جذب می کنه و آرامش عمیق و عجیبی درون این مکان هست که همیشه من مشتاقش هستم ...  چند روز پیش نزدیک غروب با خواهرم در حال برگشت به خونه بودیم که طبق معمول با دیدن تخت فولاد هوایی شدیم و تصمیم گرفتیم راهمون رو کمی کج کنیم و به یکی از تکیه های تخت فولاد بریم ... حال و هوای اونجا وصف ناشدنیه اما امیدوارم اگر گذرتون به اصفهان افتاد سری هم به تخت فولاد بزنید ... فکر می کنم دوست عزیز آقای عمرانی که در کلاس های تخت فولاد با ایشون آشنا شدم و دوست قدیمی حاج نوید با من هم عقیده باشند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۲۲
نازنین جمشیدیان
125 این نفس ، جان دامنم بر تافته ستبوی پیراهان یوسف یافته ست کز برای حق صحبت سالهاباز گو رمزی از آن خوش حالهاتا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صد چندان شودهمانطور که در قسمت قبل خواندیم مولانا با آمدن نام شمس بی قرار می شود و هنوز امیدوار یافتن اوست ... یاد شمس الدین همه ی هستی را در نظر مولانا شاد و خندان می کند و نیروی تعقل و وسعت روح و دید او را صد چندان می کند . در بخش "مولانا که بود " می توانید اطلاعات بیشتری درباره شمس بخوانید . لا تکلفنی فإنی فی الفناکلت أفهامی فلا أحصی ثناکل شیئی قاله غیر المفیقإن تکلف أو تصلف لا یلیق بر من تکلیف نکن که چه بکنم و چه نکنم . من در فنا هستم و در برابر عشق شمس الدین دریافت های من از کار افتاده است و نمی توانم ثنای او را بگویم . هر سخنی که آن را ناهشیاری بگوید چه از روی تکلیف باشد و چه از روی چاپلوسی و لاف ، به هر حال لایق شمس الدین نیست . من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیستشرح آن یاری که او را یار نیست؟ شرح این هجران و این خون جگراین زمان بگذار تا وقت دگریک رگم هشیار نیست جمله ی حالیه است . من از خود بیخود شده ام و یار من هم یاری است که نظیری ندارد تا مشابهت ها را وسیله ی توصیف او قرار دهم پس چه بگویم ؟ بهتر است درباره او حرفی نزنم . قال : أطعمنی فإنی جائعو اعتجل فالوقت سیف قاطع صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق!نیست فردا گفتن از شرط طریق تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟هست را ، از نسیه خیزد نیستی باز جان مولانا می گوید : به من غذا بده ، من گرسنه ام ، شتاب کن ، زمان شمشیر برنده ای است . صوفی – ای دوست ! فرزند حال و لحظه های زودگذر است و از هر یک بهره ای می برد . در طریقت صوفیان درست نیست که بگویی : این زمان بگذار تا وقت دگر . تو ای جلال الدین ! مگر صوفی نیستی ؟ باید بدانی وعده ی فرداو آینده دادن ، چیزی را که هست تبدیل به نیست می کند . وقت در زبان صوفیان حال و وصفی است که بر دل صوفی غلبه دارد یا هر گونه تغییر درونی و روحانی در مرد راه خداست . این حالت درونی و تغییر روحانی صوفی را از امور دیگر دور می کند و رشته ی ارتباط او را با دلبستگی های این جهان می بُرد و از این نظر مانند شمشیر برنده ای است. در چنین حالتی است که صوفی ممکن است به کشف حقایق توفیق یابد و نباید این فرصت را از دست بدهد زیرا ممکن است که آن حال و آن کشف بار دیگر پیش نیاید . گفتمش: پوشیده خوشتر سرّ یارخود تو در ضمن حکایت گوش دارخوشتر آن باشد که سرّ دلبرانگفته آید در حدیث دیگران گفتمش : به جان خود گفتم ... حقایق و معانی بلندی را که مرد راه خدا در میابد به هر کس نمی توان گفت . بنابراین از لوازم سیر و سلوک راز داری است و اگر رازی را باید گفت مستقیم و صریح نباید گفت "در ضمن حکایت " باید بیان کرد . گفت: مکشوف و برهنه گوی این آشکارا به که پنهان ، ذکر دین پرده بردار و برهنه گو ، که منمی نخسبم با صنم با پیرهندر وصال حق بنده همه چیز را کنار می گذارد .  گفتم: ار عریان شود او در عیاننه تو مانی، نه کنارت، نه میان آرزو میخواه، لیک اندازه خواهبر نتابد کوه را یک برگِ کاه اگر حقیقت را عریان و بی پرده با تو در میان گذارند ، از وجود تو و هستی  مادی تو اثری نمی ماند که معشوق را در کنار بگیری یا دست در کمر او کنی . تو در او محو می شوی . تو مثل برگ کاه ضعیفی ، تحمل نداری که کوه را روی تو بگذارند .   آفتابی کز وی این عالم فروختاندکی گر پیش آید ، جمله سوختسخن از تجلی آفتاب حقیقت است . اما همین آفتاب حقیقت بر کسی تجلی کند که اهل درد نباشد او را می سوزاند .  فتنه و آشوب و خون ریزی مجویبیش از این از شمس تبریزی مگوی اشاره به وقایعی است که با ظهور شمس در قونیه اتفاق افتاد و میان اهل ظاهر و مردان طرقت ماجراها به پا کرد . این ندارد آخر، از آغاز گویرو تمام این حکایت باز گوی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۴
نازنین جمشیدیان
116 : آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید، از وی رو متاب اگر بخواهی بدانی که عشق چیست باید خود عاشق باشی . استدلال فایده ای ندارد . خودش ، خودش را ثابت می کند . در این ابیات مولانا یک معنی را گوناگون بیان می کند . از وی ، ار سایه نشانی میدهدشمس هر دم نور جانی میدهد سایه در این بیت کنایه از تعبیرات لفظی و استدلال است . برای شناختن خدا باید خدا را دید . سخن و دلیل مانند سایه ای است که در مسیر نور آفتاب از چیزی پدید آید که هر چند حاکی از وجود آفتاب است اما آفتاب نیست . توجه به استدلال و بیان ، دور شدن از معرفت حق است . سایه خواب آرد تو را ، همچون سمرچون بر آید شمس ، انْشَقَّ القمر سمر داستان و افسانه است و نیز به معنی سایه اشیا در نور ماه . سایه خواب آور است . در شب مهتاب و با شنیدن قصه و افسانه بهتر می توان خفت . اما خواب تا موقعی است که آفتاب سر نزده باشد . بیان و استدلال درباره خدا هم همینطور است . ما را خوشحال می کند و می پنداریم خدا را شناخته ایم ولی اگر آفتاب حقیقت بتابد همه ی این گفت و شنیدها را بی معنی و بی حاصل میبینیم . خود غریبی در جهان چون شمس نیستشمس ِ جان باقیی کش امس نیست ب ا این که در این ابیات سخن  از شمس تبریزی نیست ، هر جا که مولانا به کلمه ی "شمس" بر می خورد در کنار مضامین خود هاله ای از شور و هیجان و سوز و اشتیاق می سازد و کلام را شاعرانه تر می کند . در این بیت "جان باقی" یا هستی جاودان و روح پیوسته یا نیستان حقیقت ، به شمس ( خورشید ) تشبیه شده است و این روح جاودان پیوسته با حق ، چیزی است که همه توانایی ادراک آن را ندارد و به همین دلیل در این جهان مادی خیلی غریب است . این شمس جان باقی خورشیدی نیست که طلوع و غروب داشته باشد . همواره طالع و نورافشان است و بنابراین دیروز و امروز و فردا ندارد .  شمس در خارج اگر چه هست فردمیتوان هم مثل او تصویر کرد آگاهی علمای قدیم از افلاک و ستارگان محدود بوده و بیش از یک خورشید نمی شناختند و مولانا به همین دلیل می گوید در عالم خارج و ظاهر خورشید یکی است اما می شود مانند آن را تصویر کرد یا صورت ذهنی از آن ساخت . لیک شمسی که از او شد هست اثیرنبودش در ذهن و در خارج نظیردر تصور، ذات او را،  ُگنج کو ؟تا در آید در تصور مثل او در این دوبیت صحبت از خورشیدی است که در ابیات قبل به آن اشاره شد ( روح جاودان پیوسته با حق ) و همان است که هستی افلاک و ملکوت آسمان ها از اوست و آن آفتاب حقیقت است . از این آفتاب حقیقت نه صورت ذهنی می توان ساخت و نه در عالم خارج نظیر آن را می توان یافت . در ذهن آدمی نمی گنجد تا نظیر آن را بتوانیم بسازیم . کلمه اثیر به معنای آذر و آتش نام یکی از عناصر چهارگانه هستی در جهانشناسی قدیم است و می پنداشته اند که آتش بالاتر از سه عنصر دیگر ( خاک و آب و باد ) و در زیر آسمان ها و افلاک است و مطابق روایات مذهبی فرشتگان از آتش آفریده شده اند . " شمسی که از او شد هست اثیر "  خورشید معانی غیبی و الهی است که تصور و تصویر آن ممکن نیست و ادراک آن نیازمند تعالی و روح و شایستگی معنوی است .  چون حدیث روی شمس الدین رسیدشمس چارم آسمان سر در کشید گفتیم که کلمه شمس همیشه یاد شمس الدین تبریزی را در ذهن مولانا زنده می کند و غالبا زبان مولانا هم متوجه شمس می شود و در چنین لحظه ای خورشید آسمان چهارم دیگر از یاد مولانا می رود و فراموش می شود و مولانا از شمس خودش حرف می زند . به اعتقاد ستاره شناسان جای خورشید در چهارمین مرتبه آسمان ( فلک چهارم ) بوده است . در بخش "مولانا که بود " می توانید اطلاعات بیشتری درباره شمس بخوانید . واجب آید ، چون که آمد  نام اوشرح کردن رمزی از انعام او انعام یعنی به کسی نعمت دادن و اینجا اشاره به تربیت و تاثیری است که شمس در مولانا داشته و هر بار که مولانا یادش می کند ، گوشه ای از آن تاثیر روحانی را می گشاید ، و چون رازی با خواننده ی مثنوی در میان می گذارد . این نفس ، جان دامنم بر تافته ستبوی پیراهان یوسف یافته ست کز برای حق صحبت سالهاباز گو رمزی از آن خوش حالها در این لحظه مولانا به هیجان آمده است . باز عشق روحانی و معنوی او به شمس جانش را بی قرار کرده است . شاید هنوز مولانا امیدوار است که شمس الدین را خواهد یافت و همان طور که بوی پیراهن یوسف برای پدرش یعقوب ، امید دیدار یوسف را با خود داشت ، جان مولانا هم از این امید به هیجان آمده است . دامنم برتافته است یعنی دامنم را محکم در چنگ های خود گرفته است و التماس می کند که از شمس تبریز سخن بگو .. ادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۴۳
نازنین جمشیدیان
و مولانا از عشق می گوید و..... بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند 102 قصۀ رنجور و رنجوری بخواندبعد از آن در پیش رنجورش نشاندرنگ رو و نبض و قاروره بدیدهم علاماتش، هم اسبابش شنیدقاروره : شیشه ادرار مریض . در قدیم با گرفتن نبض و قاروره پی به بیماری شخص می بردند . گفت: هر دارو که ایشان کرده اندآن عمارت نیست ، ویران کرده اندبی خبر بودند از حال درونأستعیذ الله مما یفترون عبارت عربی : پناه می برم به خدا از آنچه می گویند و درست نیست . دید رنج و، کشف شد بر وی نهفتلیک پنهان کرد و، با سلطان نگفت رنجش از صفرا و از سودا نبودبوی هر هیزم پدید آید ز دوددر طب قدیم بیماری ها و عدم تعادل بدن را در موارد بسیاری نتیجه ی غلبه ی یکی از چهار خلط صفرا و سودا و بلغم و خون می دانسته اند . هر چیزی نشانه های خود را دارد . دید از زاریش، کو زار دل استتن خوش است و، او گرفتار دل است عاشقی ، پیداست از زاری دلنیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علت ها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداست علت : بیماری – اصطرلاب : دستگاهی است که در دانش ستاره شناسی برای تعیین ارتفاع کواکب و در مهندسی برای تعیین ارتفاع و عمق به کار میرفته است . اطلاعاتی که از طریق اصطرلاب به دست می آمده برای عوام فوق العاده جلوه می کرده و  همین امر بیش و کم در اعتقاد عوام به طالع و طالع بینی موثر می افتاده است تا آنجا که گاه یک ستاره شناس را عالم اسرار غیب هم می دانسته اند . عشق وسیله ای است برای کشف اسرار الهی .  عاشقی گر زین سر و، گر زان سر استعاقبت ما را بدان سر رهبر است عاشقی چه مجازی و چه حقیقی در هر حال انسان را از خود و خود پرستی دور می کند و گامی است در راه معرفت . هر چه گویم عشق را شرح و بیانچون به عشق آیم ، خجل باشم از آن هر شرح و تعریفی از عشق وقتی بیان می شود درمی یابیم که گویای آنچه از عشق در میابیم نیست . عشق به شرح و وصف نمی آید ... گر چه تفسیر زبان روشنگر استلیک ، عشق بی زبان روشنتر است چون قلم اندر نوشتن می شتافتچون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت سر قلم معمولا شکافی دارد که باعث جریان پیدا کردن جوهر در آن می شود اما اگر این شکاف زیاد باشد دیگر هادی جوهر نیست و نمی توان با آن نوشت . عقل در شرحش ، چو خر در گِل بخفتشرح عشق و عاشقی ، هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتابگر دلیلت باید، از وی رو متاب اگر بخواهی بدانی عشق چیست باید خود عاشق باشی و استدلال فایده ای ندارد ، خودش خودش را ثابت می کند . ادامه دارد ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۱۵
نازنین جمشیدیان