خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک (بخش ششم )
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۰۴ ب.ظ
قست های قبل داستان
با سلام به دوستان عزیز چون مدتی از روایت داستان پادشاه و کنیزک میگذره مختصری از داستان رو برای اونهایی که خدای نکرده فراموش کردند یا تازه به جمع ما اضافه شدند مرور می کنم : پادشاهی ، عاشق کنیزکی شد و پس از اینکه او را به قصر آورد کنیز بیمار شد و هیچ حکیم و دارویی هم اثر نکرد تا اینکه پادشاه از همه روی برگرداند و به خداوند متوسل شد . وقتی به خواب رفت در خواب دید که کسی به او گفت که حکیمی از طرف خداوند می آید که علاج کنیز در دست اوست و پادشاه وقتی بیدار شد در انتظار حکیم و فرستاده ی خدا نشست تا حکیم از راه رسید .... در این قسمت از داستان حکیم از پادشاه می خواهد که خانه را خلوت کند تا بتواند به راز بیماری کنیز پی ببرد ... و اینکه ادامه ی داستان : خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
144 گفت: ای شه! خلوتی کن خانه رادور کن هم خویش و هم بیگانه راکس ندارد گوش در دهلیزهاتا بپرسم زین کنیزک چیزهاخانه خالی ماند و، یک دَیّار نهجز طبیب و جز همان بیمار، نهدَیّار یعنی دیر نشین . اما در زبان فارسی غالبا این کلمه به معنی ساکن یا اهل خانه یا شهری به کار رفته است . نرم نرمک گفت: شهر تو کجاست؟که علاج اهل هر شهری جداست چون شرایط اقلیمی شهرها و کشورها در زندگی و طبیعت انسان اثر می گذارد و در طب قدیم این مسئله را در تشخیص و درمان مورد توجه قرار می دادند . واندر آن شهر از قرابت کیستت؟خویشی و پیوستگی با چیستت؟ قرابت یعنی نزدیکی ، و در اینجا یعنی نزدیکان و بستگان . دست بر نبضش نهاد و یک به یکباز میپرسید از جور فلک یعنی از آنچه سرنوشت بر سر او آورده بود می پرسید . چون کسی را خار در پایش خلدپای خود را بر سر زانو نهدوز سر سوزن، همی جوید سرشور نیابد میکند با لب ترش خار در پا ، شد چنین دشواریابخار در دل چون بود؟ واده جواب خار دل را گر بدیدی هر خسیدست کی بودی غمان را بر کسی؟ کس به زیر دم خر، خاری نهدخر نداند دفع آن، بر میجهدبر جهد ، وآن خار محکمتر زندعاقلی باید که خاری بر کندخر ز بهر دفع خار، از سوز و دردجفته می انداخت، صد جا زخم کردخار دل یعنی چیزی که دل را آزار می دهد و غمگین می کند . هر ناکسی نمی تواند ریشه ی رنج ها و شادی ها را پیدا کند و این کار پیران طریقت است که بر دلها آگاهی دارند . اگر همه می توانستند خار دل را ببینند و آن را بیرون بکشند ، کسی غمگین نبود . اما کسی که غمی دارد و خود آن را نمی شناسد ، اضطرابی از خود نشان می دهد و از این غم سخن می گوید تا مرد کاملی پیدا شود و او را هدایت کند ، درست مثل خری که زیر دمش خاری نهاده باشند و نداند چگونه خار را از خود دور کند . آن حکیم خارچین ، استاد بوددست میزد، جا به جا می آزمودخارچین : خارکن – یا کسی که خار را بیرون می کشد . به کنایه پیر راه دان . زآن کنیزک بر طریق داستانباز می پرسید حال دوستان با حکیم او قصه ها میگفت فاشاز مقام و خواجگان و شهر باش یعنی همه چیز را درباره وطن ، مردم شهر خود و چگونگی زندگی خود به طبیب می گفت . "باش" به معنی بودن و در اینجا به معنی چگونگی زیستن است . سوی قصه گفتنش میداشت گوشسوی نبض و جستنش میداشت هوش در این بیت هوش یعنی تمرکز حواس و توجه به چیزی . تا که نبض از نام کی گردد جهان؟او بود مقصود جانش در جهان جهان در مصراع اول صفت عالی است ، در حال جهیدن . دوستان شهر او را بر شمردبعد از آن شهری دگر را نام برد
ادامه دارد ...
۸۹/۰۶/۲۲