بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند ( ادامه بخش پنجم )
يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۸۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ
125 این نفس ، جان دامنم بر تافته ستبوی پیراهان یوسف یافته ست کز برای حق صحبت سالهاباز گو رمزی از آن خوش حالهاتا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صد چندان شودهمانطور که در قسمت قبل خواندیم مولانا با آمدن نام شمس بی قرار می شود و هنوز امیدوار یافتن اوست ... یاد شمس الدین همه ی هستی را در نظر مولانا شاد و خندان می کند و نیروی تعقل و وسعت روح و دید او را صد چندان می کند .
در بخش "مولانا که بود " می توانید اطلاعات بیشتری درباره شمس بخوانید .
لا تکلفنی فإنی فی الفناکلت أفهامی فلا أحصی ثناکل شیئی قاله غیر المفیقإن تکلف أو تصلف لا یلیق بر من تکلیف نکن که چه بکنم و چه نکنم . من در فنا هستم و در برابر عشق شمس الدین دریافت های من از کار افتاده است و نمی توانم ثنای او را بگویم . هر سخنی که آن را ناهشیاری بگوید چه از روی تکلیف باشد و چه از روی چاپلوسی و لاف ، به هر حال لایق شمس الدین نیست .
من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیستشرح آن یاری که او را یار نیست؟ شرح این هجران و این خون جگراین زمان بگذار تا وقت دگریک رگم هشیار نیست جمله ی حالیه است . من از خود بیخود شده ام و یار من هم یاری است که نظیری ندارد تا مشابهت ها را وسیله ی توصیف او قرار دهم پس چه بگویم ؟ بهتر است درباره او حرفی نزنم . قال : أطعمنی فإنی جائعو اعتجل فالوقت سیف قاطع صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق!نیست فردا گفتن از شرط طریق تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟هست را ، از نسیه خیزد نیستی باز جان مولانا می گوید : به من غذا بده ، من گرسنه ام ، شتاب کن ، زمان شمشیر برنده ای است . صوفی – ای دوست ! فرزند حال و لحظه های زودگذر است و از هر یک بهره ای می برد . در طریقت صوفیان درست نیست که بگویی : این زمان بگذار تا وقت دگر . تو ای جلال الدین ! مگر صوفی نیستی ؟ باید بدانی وعده ی فرداو آینده دادن ، چیزی را که هست تبدیل به نیست می کند . وقت در زبان صوفیان حال و وصفی است که بر دل صوفی غلبه دارد یا هر گونه تغییر درونی و روحانی در مرد راه خداست . این حالت درونی و تغییر روحانی صوفی را از امور دیگر دور می کند و رشته ی ارتباط او را با دلبستگی های این جهان می بُرد و از این نظر مانند شمشیر برنده ای است. در چنین حالتی است که صوفی ممکن است به کشف حقایق توفیق یابد و نباید این فرصت را از دست بدهد زیرا ممکن است که آن حال و آن کشف بار دیگر پیش نیاید . گفتمش: پوشیده خوشتر سرّ یارخود تو در ضمن حکایت گوش دارخوشتر آن باشد که سرّ دلبرانگفته آید در حدیث دیگران گفتمش : به جان خود گفتم ... حقایق و معانی بلندی را که مرد راه خدا در میابد به هر کس نمی توان گفت . بنابراین از لوازم سیر و سلوک راز داری است و اگر رازی را باید گفت مستقیم و صریح نباید گفت "در ضمن حکایت " باید بیان کرد . گفت: مکشوف و برهنه گوی این آشکارا به که پنهان ، ذکر دین پرده بردار و برهنه گو ، که منمی نخسبم با صنم با پیرهندر وصال حق بنده همه چیز را کنار می گذارد . گفتم: ار عریان شود او در عیاننه تو مانی، نه کنارت، نه میان آرزو میخواه، لیک اندازه خواهبر نتابد کوه را یک برگِ کاه اگر حقیقت را عریان و بی پرده با تو در میان گذارند ، از وجود تو و هستی مادی تو اثری نمی ماند که معشوق را در کنار بگیری یا دست در کمر او کنی . تو در او محو می شوی . تو مثل برگ کاه ضعیفی ، تحمل نداری که کوه را روی تو بگذارند . آفتابی کز وی این عالم فروختاندکی گر پیش آید ، جمله سوختسخن از تجلی آفتاب حقیقت است . اما همین آفتاب حقیقت بر کسی تجلی کند که اهل درد نباشد او را می سوزاند . فتنه و آشوب و خون ریزی مجویبیش از این از شمس تبریزی مگوی اشاره به وقایعی است که با ظهور شمس در قونیه اتفاق افتاد و میان اهل ظاهر و مردان طرقت ماجراها به پا کرد . این ندارد آخر، از آغاز گویرو تمام این حکایت باز گوی
۸۹/۰۶/۰۷