برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
125 این نفس ، جان دامنم بر تافته ستبوی پیراهان یوسف یافته ست کز برای حق صحبت سالهاباز گو رمزی از آن خوش حالهاتا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صد چندان شودهمانطور که در قسمت قبل خواندیم مولانا با آمدن نام شمس بی قرار می شود و هنوز امیدوار یافتن اوست ... یاد شمس الدین همه ی هستی را در نظر مولانا شاد و خندان می کند و نیروی تعقل و وسعت روح و دید او را صد چندان می کند . در بخش "مولانا که بود " می توانید اطلاعات بیشتری درباره شمس بخوانید . لا تکلفنی فإنی فی الفناکلت أفهامی فلا أحصی ثناکل شیئی قاله غیر المفیقإن تکلف أو تصلف لا یلیق بر من تکلیف نکن که چه بکنم و چه نکنم . من در فنا هستم و در برابر عشق شمس الدین دریافت های من از کار افتاده است و نمی توانم ثنای او را بگویم . هر سخنی که آن را ناهشیاری بگوید چه از روی تکلیف باشد و چه از روی چاپلوسی و لاف ، به هر حال لایق شمس الدین نیست . من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیستشرح آن یاری که او را یار نیست؟ شرح این هجران و این خون جگراین زمان بگذار تا وقت دگریک رگم هشیار نیست جمله ی حالیه است . من از خود بیخود شده ام و یار من هم یاری است که نظیری ندارد تا مشابهت ها را وسیله ی توصیف او قرار دهم پس چه بگویم ؟ بهتر است درباره او حرفی نزنم . قال : أطعمنی فإنی جائعو اعتجل فالوقت سیف قاطع صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق!نیست فردا گفتن از شرط طریق تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟هست را ، از نسیه خیزد نیستی باز جان مولانا می گوید : به من غذا بده ، من گرسنه ام ، شتاب کن ، زمان شمشیر برنده ای است . صوفی – ای دوست ! فرزند حال و لحظه های زودگذر است و از هر یک بهره ای می برد . در طریقت صوفیان درست نیست که بگویی : این زمان بگذار تا وقت دگر . تو ای جلال الدین ! مگر صوفی نیستی ؟ باید بدانی وعده ی فرداو آینده دادن ، چیزی را که هست تبدیل به نیست می کند . وقت در زبان صوفیان حال و وصفی است که بر دل صوفی غلبه دارد یا هر گونه تغییر درونی و روحانی در مرد راه خداست . این حالت درونی و تغییر روحانی صوفی را از امور دیگر دور می کند و رشته ی ارتباط او را با دلبستگی های این جهان می بُرد و از این نظر مانند شمشیر برنده ای است. در چنین حالتی است که صوفی ممکن است به کشف حقایق توفیق یابد و نباید این فرصت را از دست بدهد زیرا ممکن است که آن حال و آن کشف بار دیگر پیش نیاید . گفتمش: پوشیده خوشتر سرّ یارخود تو در ضمن حکایت گوش دارخوشتر آن باشد که سرّ دلبرانگفته آید در حدیث دیگران گفتمش : به جان خود گفتم ... حقایق و معانی بلندی را که مرد راه خدا در میابد به هر کس نمی توان گفت . بنابراین از لوازم سیر و سلوک راز داری است و اگر رازی را باید گفت مستقیم و صریح نباید گفت "در ضمن حکایت " باید بیان کرد . گفت: مکشوف و برهنه گوی این آشکارا به که پنهان ، ذکر دین پرده بردار و برهنه گو ، که منمی نخسبم با صنم با پیرهندر وصال حق بنده همه چیز را کنار می گذارد .  گفتم: ار عریان شود او در عیاننه تو مانی، نه کنارت، نه میان آرزو میخواه، لیک اندازه خواهبر نتابد کوه را یک برگِ کاه اگر حقیقت را عریان و بی پرده با تو در میان گذارند ، از وجود تو و هستی  مادی تو اثری نمی ماند که معشوق را در کنار بگیری یا دست در کمر او کنی . تو در او محو می شوی . تو مثل برگ کاه ضعیفی ، تحمل نداری که کوه را روی تو بگذارند .   آفتابی کز وی این عالم فروختاندکی گر پیش آید ، جمله سوختسخن از تجلی آفتاب حقیقت است . اما همین آفتاب حقیقت بر کسی تجلی کند که اهل درد نباشد او را می سوزاند .  فتنه و آشوب و خون ریزی مجویبیش از این از شمس تبریزی مگوی اشاره به وقایعی است که با ظهور شمس در قونیه اتفاق افتاد و میان اهل ظاهر و مردان طرقت ماجراها به پا کرد . این ندارد آخر، از آغاز گویرو تمام این حکایت باز گوی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۶/۰۷
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی