سلام به دوستان عزیز
با ادامه ی داستان عُمَر در خدمت شما هستم ...
در ضمن : مدتی باید دور باشم از اینجا .... نیاز به سکوت و آرامش دارم ... شاید سفری در خود ...
البته سعی می کنم وبلاگم رو به روز کنم اما اگر غیبت ام در وبلاگهاتون طولانی شد شرمنده ی همه ی دوستان هستم ... امیدوارم زودتر برگردم ...
بخش های گذشته
اضافت کردن آدم آن زَلّت را به خویشتن که رَبَّنا ظَلَمْنا ، و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی که: بِما أَغْوَیتَنِی
1490 کردِ حق و کردِ ما هر دو ببین کردِ ما را هست دان ، پیداست این گر نباشد فعل خلق اندر میان، پس مگو کس را : چرا کردی چنان خلق حق، افعال ما را موجد استفعل ما آثار خلق ایزد است ناطقی ، یا حرف بیند یا غرضکی شود یک دم محیط دو عرض ؟گر به معنی رفت ، شد غافل ز حرفپیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف آن زمان که پیش بینی ، آن زمانتو پس خود کی ببینی ؟این بدان چون محیط حرف و معنی نیست جانچون بود جان خالق این هر دو آن؟ حق ، محیط جمله آمد ای پسر!وا ندارد کارش از کار دگردر این ابیات مولانا سعی در نشان دادن مفهوم جبر و اختیار دارد . در ظاهر کارهای ما دیده می شود و وجود دارد . اگر فعل خلق را به کلی منکر شویم ، دلیلی ندارد که از کسی بپرسیم : "چرا کردی چنان؟" . اما به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست .در مثنوی موارد زیادی هست که مولانا با وجود نسبت دادن همه ی اعمال به مشیت الهی ، انسان را هم مسئول می داند ، به این حال می گوید : که روح انسانی قادر به اداره ی تمام امور و احوال نیست ، و فعل حق است که کل زندگی او را می گرداند ، اما در جزئیات اراده ی آدمی و مسئولیت فردی او مطرح است و مشمول ثواب و عِقاب الهی نیز می گردد . سپس مولانا به ذکر مثال می پردازد : ناطق به الفاظ خود توجه دارد یا به منظور و معانی آن الفاظ ، و نمی تواند در یک لحظه بر هر دو احاطه یابد . وقتی به معانی می اندیشد از الفاظ غافل می شود و به طور کلی نمی تواند هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت سر خود را . پس فقط پروردگار بر همه ی امورو احوال احاطه دارد و هیچ کاری او را از کار دیگر باز نمی دارد . گفت شیطان که : بِما أغویتنیکرد فعل خود نهان، دیو دنی گفت آدم که : ظلمنا نفسنااو ز فعل حق نبد غافل چو مادر گنه او از ادب پنهانش کردز آن گنه بر خود زدن، او بر بخَوردبعد توبه گفتش :ای آدم نه منآفریدم در تو آن جرم و محن ؟نی که تقدیر و قضای من بُد آن؟چون به وقت عذر کردی آن نهان؟ گفت : ترسیدم. ادب نگذاشتمگفت : هم من پاس آنت داشتم در ابیات پیش و در موارد دیگر از مثنوی ، سخن از مسئولیت فرد است که در عین اعتقاد به قدرت بی چون و چرای خداوند ، انسان هم مستوجب ثواب یا عِقاب می شود ، و این ثواب و عِقاب مربوط به داعی و انگیزه ی هر عمل است که در باطن انسان پدید می آید . در اینجا مولانا برای روشن تر ساختن این معنی ابلیس و آدم را مثال می آورد . ابلیس گناه گمراهی خود را به پرودگار نسبت می دهد اما آدم نافرمانی خود و حوا را به گردن میگیرد و هر دو می گویند که ما به خود ستم کردیم و اگر تو از ما نگذری در شمار زیانکارانیم . مولانا اعتقاد دارد که ابلیس و آدم هر دو مسئولیت خود را نیز می شناختند اما ابلیس "فعل خود را نهان کرد " و آدم به گردن گرفت و پوزش خواست و از روی ادب فعل حق را خود به گردن گرفت و از آن" گنه بر خود زدن " بر خوردار شد . پروردگار از آدم پرسید : تو که می دانستی خطای تو هم تقدیر و قضای من بود ، چرا نگفتی ؟ گفت : ترسیدم ، ادب بندگی را رها نکردم . پروردگار فرمود : به پاس همین ادب ، مقبول درگاه من شدی . در این ابیات ابلیس مثالی است برای جرم عوام ، و آدم نمونه ای است از مردان کامل که به بهانه ی جبر مسئولیت خود را نادیده نمی گیرند. هر که آرد حرمت ، او حرمت بردهر که آرد قند، لوزینه خوردطیبات از بهر کی؟ للطیبینیار را خوش کن، برنجان ، و ببینهر کار نیک پاداش نیک دارد ، چنان که خداوند در قرآن فرموده است : زنان پاک برای مردان پاک اند . پروردگار را خوشحال کن ، یا برنجان ، و نتیجه ی هر دو را ببین .
یک مثال - ای دل!- پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش،و آن که دستی را تو لرزانی ز جاش، هر دو جنبش آفریدۀ حق شناسلیک نتوان کرد این با آن قیاس زان پشیمانی ، که لرزانیدیشمرتعش را کی پشیمان دیدیش؟هر حرکت ، وقتی که مسبوق به انگیزه درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب یا عِقاب دارد . اما دستی که دچار لرزش حاصل از بیماری و سستی اعصاب است ، صاحب آن از این حرکت پشیمان یا خشنود نمی تواند باشد . بحث عقل است این .چه عقل ؟ آن حیله گرتا ضعیفی ره برد آن جا مگربحث عقلی ، گر دُر و مرجان بودآن ، دگر باشد که بحث جان بودبحث جان اندر مقامی دیگر استبادۀ جان را قوامی دیگر است آن زمان که بحث عقلی ساز بوداین عمر با بو الحکم هم راز بودچون عمر از عقل آمد سوی جانبو الحکم بو جهل شد در حکم آن سوی حس و سوی عقل ، او کامل استگر چه خود نسبت به جان ، او جاهل است بحث عقل و حس اثر دان یا سبببحث جانی ، یا عجب ! یا بوالعجب! ضوء جان آمد ، نماند ای مستضی!لازم و ملزوم . نافی مقتضی ز آن که ، بینایی که نورش بازغ استاز دلیل چون عصا بس فارغ است بار دیگر مولانا باز می گردد به سخن کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار ، گناه خود را هم به گردن خدا می گذارند و می گوید : این گونه استدلال بحث عقل مادی و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را می پذیرند .مولانا از عقل تعبیرهای گوناگون دارد : عقلی که عوام می پسندند و حافظ مادی و این جهانی است ، عقلی که مردان کامل به آن تکیه می کنند و عقلی است که نور خدا را در دل بنده می تاباند . در این ابیات عقل حسابگر و مادی مورد نظر است . این عقل و بحث عقلی ، اگر مانند دُر و مرجان جالب و دلپذیر باشد ، باز هم باید آن را رها کرد و در پی "بحث جان" رفت . بحث جان یعنی رابطه معنوی میان مرید و مراد ، که مبادله اسرار غیب است به صورتی که از هر دو سو کشش و کوششی در کار است . سپس مقایسه ی عقل حسابگر با جان روشن و آگاه ادامه می یابد و مولانا می گوید : جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است که قوام و پختگی دیگری دارد . در نظر عقل مادی و حسابگر ، عُمَر و ابوالحکم ( = ابوجهل ) هر دو دانشمند و پر مایه اند ، اما هنگامی که عُمَر از عقل سوی جان می آید ، در نظر او و در عالم جان ، ابوالحکم ، ابوجهل می شود و مردود می گردد . اهل حس و عقل ( = اهل ظاهر ) ابوجهل را کامل و فرزانه می دانند اما در پیشگاه جان ، او نادان به حساب می آید و مولانا می گوید : بحث عقل و حس ، یا در آثار حقیقت الهی است یا اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق . اما بحث جان خیلی عجیب است ، بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است . ضوء : نور – مستضی ء : نور پذیرنده ، روشن – نافی: حکمی است که حکم دیگری را نفی و نادرستی آن را اثبات کند – نافی مقتضی : آنچه تمام کننده ی کلام است ، سخنی که مقدمات استدلالی و بحث لازم و ملزوم را نفی کند . مولانا می گوید : ای انسان روشن ! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحث های استدلالیان نداری و حقیقت را بی هیچ دلیل می توانی ببینی . آدمی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است ، نیازی ندارد که مانند کوران ، عصا ( = دلیل و برهان ) به دست گیرد .