برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز با ادامه ی داستان عُمَر در خدمت شما هستم ... در ضمن : مدتی باید دور باشم از اینجا .... نیاز به سکوت و آرامش دارم ... شاید سفری در خود ... البته سعی می کنم وبلاگم رو به روز کنم اما اگر غیبت ام در وبلاگهاتون طولانی شد شرمنده ی همه ی دوستان هستم ... امیدوارم زودتر برگردم ... بخش های گذشته اضافت کردن آدم آن  زَلّت  را به خویشتن  که رَبَّنا ظَلَمْنا ، و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای  تعالی که: بِما أَغْوَیتَنِی 1490 کردِ حق و کردِ ما هر دو ببین کردِ ما را هست دان ، پیداست این گر نباشد فعل خلق اندر میان، پس مگو کس را : چرا کردی چنان خلق حق، افعال ما را موجد استفعل ما آثار خلق ایزد است ناطقی ، یا  حرف بیند یا غرضکی شود یک دم محیط دو عرض ؟گر به معنی رفت ، شد غافل ز حرفپیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف آن زمان که پیش بینی ، آن زمانتو پس خود کی ببینی ؟این بدان چون محیط حرف و معنی نیست جانچون بود جان خالق این هر دو آن؟ حق ، محیط جمله آمد ای پسر!وا ندارد کارش از کار دگردر این ابیات مولانا سعی در نشان دادن مفهوم جبر و اختیار دارد . در ظاهر کارهای ما دیده می شود و وجود دارد . اگر فعل  خلق  را به کلی منکر شویم ، دلیلی ندارد که از کسی بپرسیم : "چرا کردی چنان؟" . اما به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست .در مثنوی موارد زیادی هست که مولانا با وجود نسبت دادن همه ی اعمال به مشیت الهی ، انسان را هم مسئول می داند ، به این حال می گوید : که روح انسانی قادر به اداره ی تمام امور و احوال نیست ، و فعل حق است که کل زندگی او را می گرداند ، اما در جزئیات اراده ی آدمی و مسئولیت فردی او مطرح است و مشمول ثواب و عِقاب الهی نیز می گردد . سپس مولانا به ذکر مثال می پردازد : ناطق به الفاظ خود توجه دارد یا به منظور و معانی آن الفاظ ، و نمی تواند در یک لحظه بر هر دو احاطه یابد . وقتی به معانی می اندیشد از الفاظ غافل می شود و به طور کلی نمی تواند هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت سر خود را . پس فقط پروردگار بر همه ی امورو احوال احاطه دارد و هیچ کاری او را از کار دیگر باز نمی دارد . گفت شیطان که : بِما أغویتنیکرد فعل خود نهان، دیو دنی گفت آدم که : ظلمنا نفسنااو ز فعل حق نبد غافل چو مادر گنه او از ادب پنهانش کردز آن گنه بر خود زدن، او بر بخَوردبعد توبه گفتش :ای آدم نه منآفریدم در تو آن جرم و محن ؟نی که تقدیر  و قضای من بُد آن؟چون به وقت عذر کردی آن نهان؟ گفت : ترسیدم. ادب نگذاشتمگفت : هم من پاس آنت داشتم در ابیات پیش و در موارد دیگر از  مثنوی ، سخن از مسئولیت فرد است که در عین اعتقاد به قدرت بی چون و چرای خداوند ، انسان هم مستوجب ثواب یا عِقاب می شود ، و این ثواب و عِقاب مربوط به داعی و انگیزه ی هر عمل است که در باطن  انسان پدید می آید . در اینجا مولانا برای روشن تر ساختن این معنی ابلیس و آدم را مثال می آورد . ابلیس گناه گمراهی خود را به پرودگار نسبت می دهد اما آدم نافرمانی خود و حوا را  به گردن میگیرد و هر دو می گویند که ما به خود ستم کردیم و اگر تو از ما نگذری در شمار زیانکارانیم . مولانا اعتقاد دارد که ابلیس و آدم هر دو مسئولیت خود را نیز می شناختند اما ابلیس "فعل خود را نهان کرد " و آدم به گردن گرفت و پوزش خواست و از روی ادب فعل حق را خود به گردن گرفت و از آن" گنه بر خود زدن " بر خوردار شد . پروردگار از آدم پرسید : تو که می دانستی خطای تو هم تقدیر و قضای من بود ، چرا نگفتی ؟ گفت : ترسیدم ، ادب بندگی را رها نکردم  . پروردگار فرمود : به پاس همین ادب ، مقبول درگاه من شدی . در این ابیات ابلیس مثالی است برای جرم عوام ، و آدم نمونه ای است از مردان کامل که به بهانه ی جبر مسئولیت خود را نادیده نمی گیرند. هر که آرد حرمت ، او حرمت بردهر که آرد قند، لوزینه خوردطیبات از بهر کی؟ للطیبینیار را خوش کن، برنجان ، و ببینهر کار نیک پاداش نیک دارد ، چنان که خداوند در قرآن فرموده است : زنان پاک برای مردان پاک اند . پروردگار را خوشحال کن ، یا برنجان ، و نتیجه ی هر دو را ببین . یک مثال - ای دل!- پی فرقی بیار تا بدانی جبر را از اختیار دست کان لرزان بود از ارتعاش،و آن که دستی را تو لرزانی ز جاش،  هر دو جنبش آفریدۀ حق شناسلیک نتوان کرد این با آن قیاس زان پشیمانی ، که لرزانیدیشمرتعش را کی پشیمان دیدیش؟هر حرکت ، وقتی که مسبوق به انگیزه درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب یا عِقاب دارد . اما دستی که دچار لرزش حاصل از بیماری و سستی اعصاب است ، صاحب آن از این حرکت پشیمان یا خشنود نمی تواند باشد . بحث عقل است این .چه عقل ؟ آن حیله گرتا ضعیفی ره برد آن جا مگربحث عقلی ، گر دُر و مرجان بودآن ، دگر باشد که بحث جان بودبحث جان اندر مقامی دیگر استبادۀ جان را قوامی دیگر است آن زمان که بحث عقلی ساز بوداین عمر با بو الحکم هم راز بودچون عمر از عقل آمد سوی جانبو الحکم بو جهل شد در  حکم  آن سوی حس  و سوی  عقل  ، او کامل استگر چه خود نسبت به جان ، او جاهل است بحث عقل و حس اثر دان یا سبببحث جانی ، یا عجب ! یا بوالعجب! ضوء جان آمد ، نماند ای مستضی!لازم و ملزوم . نافی مقتضی ز آن که ، بینایی که نورش بازغ استاز دلیل چون عصا بس فارغ است بار دیگر مولانا باز می گردد به سخن کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار ، گناه خود را هم به گردن خدا می گذارند و می گوید : این گونه استدلال بحث عقل مادی  و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را می پذیرند .مولانا از عقل تعبیرهای گوناگون دارد : عقلی که عوام می پسندند و حافظ مادی و این جهانی است ، عقلی که مردان کامل به آن تکیه می کنند و عقلی است که نور خدا را در دل بنده می تاباند . در این ابیات عقل حسابگر و مادی مورد نظر است . این عقل و بحث عقلی ، اگر مانند دُر و مرجان جالب و دلپذیر باشد ، باز هم باید آن را رها کرد و در پی "بحث جان" رفت . بحث جان یعنی رابطه معنوی میان مرید و مراد ، که مبادله اسرار غیب است به صورتی که از هر دو سو کشش و کوششی در کار است . سپس مقایسه ی عقل حسابگر با جان روشن و آگاه ادامه می یابد و مولانا می گوید : جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است که قوام و پختگی دیگری دارد . در نظر عقل مادی و حسابگر ،  عُمَر و ابوالحکم ( = ابوجهل ) هر دو دانشمند و پر مایه اند ، اما هنگامی که عُمَر از عقل سوی جان می آید ، در نظر او و در عالم جان ، ابوالحکم ،  ابوجهل می شود و مردود می گردد . اهل حس و عقل ( = اهل ظاهر ) ابوجهل را کامل و فرزانه می دانند اما در پیشگاه جان ، او نادان به حساب می آید و مولانا می گوید : بحث عقل و حس ، یا در آثار حقیقت الهی است یا اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق . اما بحث جان خیلی عجیب است ، بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است . ضوء : نور – مستضی ء : نور پذیرنده ، روشن – نافی: حکمی است که حکم دیگری را نفی و نادرستی آن را اثبات کند – نافی مقتضی : آنچه تمام کننده ی کلام است ، سخنی که مقدمات استدلالی و بحث لازم و ملزوم را نفی کند .  مولانا می گوید : ای انسان روشن ! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحث های استدلالیان نداری و حقیقت را بی هیچ دلیل می توانی ببینی . آدمی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است ، نیازی ندارد که مانند کوران ، عصا ( = دلیل و برهان ) به دست گیرد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۸۹ ، ۱۵:۰۱
نازنین جمشیدیان
روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 ه . / 17 دسامبر 1273 م . هنگامی که روز به پایان رسید ،‌دو آفتاب در افق قونیه فرو نشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ،‌بی آنکه جسم  ، او را بمیراند ، و امروز پس از هفتصد و پنجاه سال ،‌ او سرشار از زندگی ، مرا و شما را در این گفتارها و دفترها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگوست . افلاکی در مناقب العارفین در باب غزلی که تقدیم میگردد می گوید : و گویند : حضرت سلطان ولد [ در مرض فوت مولانا ]  از خدمت بی حد و رقت بسیار  و بی خوابی به غایت ضعیف شده بود ، دایم نعره ها میزد و جامه ها پاره می کرد و نوحه ها می نمود و اصلا نمی غنود . همان شب حضرت مولانا فرمود که بهاء الدین ! من خوشم ، برو سری بنه ( = استراحتی کن ) و قدری بیاسا . چون حضرت ولد سر نهاد ( تسلیم امر شد ) و روانه شد این غزل را فرمود و حضرت چلبی حسام الدین می نوشت  و اشک های خونین میریخت ... آخرین غزل مولانا تقدیم به شما : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز ! تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید : "تدبیر خونبها کن" بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟ در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره ، عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هین ،  دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو ، تنبیه بوالعلا کنبا صدای دکتر سروش دانلود کنید اجرای این غزل توسط علیرضا عصار ضمنا پیشنهاد می کنم یکی از پست هام رو که قبلا نوشتم دوباره بخونید ، ارزش دوباره خوندن داره : به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۹ ، ۱۷:۵۸
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیزم در این بخش از داستان سوال و جواب هایی بین عمر و  رسول روم رد و بدل می شود که به نظر من بسیار قابل توجه است ... امیدوارم استفاده ببرید . در ضمن این روزها ، روزهای خوبی است برای اندیشیدن در آزادگی حسین و افکار و منشش ... به نظر من هر چی میتونین دور بشین از این ظواهری که برامون از حسین و عاشورا ساختند ... حالم بد میشه از مراسم هایی که برگزار میشه و آدم هایی که دور هم جمع میشن اما وقتی به زندگیشون نزدیک میشی ، شرم می کنی از نحوه ی صحبت کردنشون ، از بی قانونی هاشون ، از بی حرمتی هاشون .... و از بی ایمانیشون ... ... و : من مست و تو دیوانه ... ما را که برد خانه .....صد بار تو را گفتم ... کم خور دو سه پیمانه .... تمام . سؤال کردن رسول روم از امیر المومنین عمر ، رضی الله عنه 1456 مرد گفتش: کای امیر المؤمنین!جان ز بالا چون در آمد در زمین ؟مرغ بی اندازه چون شد در قفص؟گفت: حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدم ها کان ندارد چشم و گوشچون فسون خواند، همی آید به جوش از فسون او عدمها زود زودخوش معلق میزند سوی وجودباز بر موجود ، افسونی چو خواندزو دو اسبه در عدم موجود راندبالا : مقام قدس و پیشگاه پروردگار – مرغ بی اندازه : روح  در مرتبه ای که به جسم خاکی نزول نکرده – قفص : جسم خالی در این 3 مصراع رسول روم از عمر می پرسد که چگونه این روح نامحدود در این قفص محدود تن جای می گیرد ؟ عمر جواب می دهد : پروردگار بر روح فسون و قصص خوانده است . عدم با افسون و قصه ی پروردگار رقص کنان و معلق زنان به عالم وجود می آید و باز با افسونی دیگر دو اسپه ( شتابان ) به عدم باز می گردد . جان کلام است که همه چیز به مشیت الهی بستگی دارد و اگر کسی به خدا ایمان دارد ، جواب عمر به رسول روم او را قانع می کند .  باز در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد گفت با جسم آیتی تا جان شد اوگفت با خورشید ، تا رخشان شد اوباز در گوشش دمد نکتۀ مخوفدر رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش ابر ، آن گویا چه خواند ؟کاو چو مشک از دیدۀ خود اشک راندتا به گوش خاک ، حق چه خوانده است ؟کو مراقب گشت و خامش مانده است باز صحبت از همان افسون یا اشاراتی است که مشیت الهی را در موجودات جاری می سازد ، گل را خندان می کند ، سنگ را به عقیق معدنی مبدل می سازد ، جسم خاکی را با آیات حق چنان به کمال می رساند که تبدیل به جان می شود و رازهای غیب را در میابد . با همان آیات و قصص و افسون های الهی است  که خورشید دچار کسوف می شود ، ابر می گرید و خاک مانند درویشان در حال مراقبت سکوت می کند . "مراقب " درویشی است که می کوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد و این پاسداری دل را مراقبه می گویند . در تردد هر که او آشفته استحق به گوش او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمانآن کنم کاو گفت یا خود ضد آن ؟هم ز حق ترجیح یابد یک طرفز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف گر نخواهی در تردد هوش جانکم فشار این پنبه اندر گوش جان تا کنی فهم آن معماهاش راتا کنی ادراک رمز و فاش راپس محل وحی گردد گوش جانوحی چه بود؟ گفتن از حس نهان گوش جان و چشم جان جز این حس استگوش عقل و چشم ظن ، زین مفلس است در ابیات پیش جان کلام مولانا این بود که کائنات ، جلوه های مشیت است که در ذهن بنده جریانی پدید می آورد و این جریات ذهنی موجب اعمال جسم می شود و در اینجا صحبت از بنده ای است که پروردگار جریان اراده ی خود را در وجود او روشن و آشکار نمی سازد یا او شایستگی پیوند روشن با مشیت الهی را ندارد و مثل این است که حق معمایی به گوش و دل او خوانده است . چنین کسی دچار شک و دو دلی است و حالتی آشفته دارد ، میان دو تصمیم و دو عمل سرگردان است . مولانا به چنین بنده ای راه را می نماید : ترجیح یک طرف و انتخاب یکی از دو راه ، باز با عنایت حق باید صورت گیرد و در پناه حق . اگر نمی خواهی که هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست بازداری تا گوش جان برای شنیدن الهام پروردگار باز شود . "پنبه در گوش فشردن " کنایه از اشتغال ذهن به امور دنیوی است که نمی گذارد پیام حق را بشنویم . اگر اشتغال به دنیا نباشد گوش جان وحی خداوند را می شنود . وحی سخنی است که با گوش ظاهر  شنیده نمی شود . جان گوش و چشمی دارد که با چشم و گوش ظاهر فرق دارد عقل و گمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد .  لفظ جبرم عشق را بی صبر کردو آنکه عاشق نیست ، حبس جبر کرداین معیت با حق است و جبر نیستاین تجلی مه است، این ابر نیست ور بود این جبر، جبر عامه نیستجبر آن اماره  خودکامه نیست جبر را ، ایشان شناسند ای پسر!که خدا بگشادشان در دل بصرغیب و آینده بر ایشان گشت فاشذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش اختیار و جبر ایشان دیگر استقطره ها اندر صدفها گوهر است بحث جبر و اختیار در کلام  مولانا  بارها تکرار شده است و در غالب موارد مولانا تاکید دارد که سالک تا در راه است و به وصال حق نرسیده ، جبر برای او گمراه کننده است . بسیاری از افراد کاهل و سست به جبر می چسبند تا مسئولیت خود را ندیده بگیرند . در اینجا از این گونه جبر به "جبر عامه" و "جبر نفس اماره خودکامه" تعبیر می کند . سپس می گوید : عاشق از رنج راه  عشق خشنود است ، اما  کسی که در تمام مسائل لفظ جبر بر زبان می آورد در حقیقت رنج ها را  با نا خشنودی می پذیرد ، اینگونه جبر را عشق تحمل نمی کند . همه چیز را در لفظ جبر حبس کردن  کار کسانی است که عاشق حق نیستند . "معیت با حق " به این معنی است که چون حق در همه ی احوال با همه ی کائنات همراه است ، مشیت او در همه ی اعمال و احوال ما موثر و فاعل مطلق است . مولانا می  گوید : آنچه من می گویم معیت با حق است نه جبر . این مانند تابش ماه ، راه را روشن می کند نه اینکه مانند ابر سیاهی پدید آورد . اگر هم بگوییم که این هم جبر است ، باز جبر به معنای عوام نیست که به دنبال نفس اماره می روند و هر گناهی می کنند و می گویند :خدا خواسته است که من چنین و چنان کنم . سپس جبر را از زبان مردان کامل بیان می کند ، که در دل آنها بصیرت و جشم باطن گشوده است ، اسرار غیب را می دانند آینده را میبینند  و برای آنها ماضی و مستقبل مطرح نیست که از چیزی به نام گذشته یاد کنند .  علم آنها پیوسته به علم جاویدان الهی است و محدود به زمان و مکان نمی شود . در نظر آنها صحبت از زمان  بی ارزش است . مردان خدا هم ممکن است جبر و اختیاری را مطرح کنند اما جبر و اختیار آنها در مقایسه با عوام ، مانند مروارید در مقابل قطره ی آب است در درون آنها جبر و اختیار به یک مفهوم عالی الهی می رسد . هست بیرون ، قطرۀ خرد و بزرگدر صدف ، آن دُرِّ خرد است و سترگ طبع ناف آهو است آن قوم رااز برون خون ، و  درونشان مشکهاتو مگو کین مایه  بیرون خون بود، چون رود در ناف ، مشکی چون شود؟تو مگو کین مس برون بد محتقر، در دل اکسیر چون گیرد گوهر؟اختیار و جبر ، در تو بد خیالچون در ایشان رفت ، شد نور جلال در این ابیات معنای جبر و اختیار در دید مردان کامل روشن ترمی شود : یک فرد عامی جبر و اختیار را با مفاهیم این جهانی و مادی ارتباط می دهد اما مرد کامل و واصل نگرشی غیرمادی و الهی دارد . مانند این است که شما از قطره ی باران بگویید  یا از دانه های مروارید ، از خون بگویید یا مشک ، از مس بگویید یا طلا . جبر و اختیار هم در آدم عامی حرفی و خیالی بیش نیست اما در مرد واصل ، جبر و اختیار هم نور الهی است و این دو مفهوم خیلی با هم متفاوت است .  نان چو در سفره است ،باشد آن جماددر تن مردم شود او روح شاددر دل سفره نگردد مستحیلمستحیلش جان کند از سلسبیل قوّت جان است این، ای راست خوانتا چه باشد قوّت آن جان جانگوشت پارۀ آدمی ، با عقل و جانمی شکافد کوه را با بحر و کان زور جان کوهکن، شق حجرزور جان جان در انْشَقَّ القمرگر گشاید دل ، سر انبان رازجان به سوی عرش سازد تُرک تازباز مولانا به تمثیل دیگری می پردازد : جسم جامدی چون نان ، پس از گوارش به روح و جان تبدیل می شود و در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحاله ای پدید می آورد  که این استحاله روی سفره و خارج از بدن صورت نمی گیرد . سلسبیل نام یکی از جویبارهای بهشت است اما در این کلام مولانا به معنای عالم غیبی و الهی به کار رفته است و این عامل در واقع خاصیتی است در خلقت ما ، که موجب این استحاله خوردنی ها می شود . مولانا می گوید : جان ما قدرت استحاله اش این است  ، تو قیاس کن که قدرت جان جان ( پروردگار) چقدر است . راست خوان : کسی که حقیقت را می فهمد . گوشت پاره ی آدمی ( تن خاکی ما ) با کمک عقل و جان ، در طبیعت تصرفاتی می کند اما "زور جان جان " را در معجزات پیامبران می توان دید و از جمله در معجزه ی به دو نیم کردن ماه توسط اشاره ی  پیامبر . سپس مولانا می گوید بگذار این رازها را فاش نکنم . اگر سر کیسه ی راز را وا کنم ، جان دیگر در این بدن نمی تواند بماند و به سوی عرش الهی می تازد . جانِ جان : در برخی تفاسیر به مرد کامل و قدرت ارشاد او و در برخی به قدرت پروردگار  معنی شده . در حقیقت میان این دو نظر اختلافی وجود ندارد زیرا قدرت مردان حق هم جلوه ای از قدرت پروردگار است و وجودی جداگانه ندارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۹ ، ۱۵:۵۴
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیزم اول عذر می خواهی می کنم که به دلیل پاره ای دل مشغولی ها و سرمشغولی ها مدت زمان بین پست گذاشتن های من طولانی شده و امروز هم با وجود  بیماری و بی حوصلگی خود را موظف دانستم ادامه  ی داستان را پیگیری کنم .... این گل های نرگس هم تقدیم به شما ... حیف نمیشه بوی گل را هم فرستاد .. یافتن رسول روم امیرالمومنین عمر را رضی الله عنه ،خفته به زیر درخت1425 : آمد او آن جا و از  دور ایستادمر عمر را دید و در لرز اوفتادهیبتی ز آن خفته آمد بر رسولحالتی خوش کرد بر جانش نزولمهر و هیبت هست ضد یکدگراین دو ضد را دید جمع اندر جگردر قدیم می پنداشتند که امور عاطفی به دلیل تغییرات فیزیولوژیک در کبد مربوط است . ترکیب هایی چون خون جگر ، جگرگوشه و ... از همین معنی پدید آمده است . گفت با خود: من شهان را دیده امپیش سلطانان ، مَهِ بگزیده اماز شهانم هیبت و ترسی نبودهیبت این مرد هوشم را ربودرفته ام در بیشۀ شیر و پلنگروی من ز یشان نگردانید رنگبس شدستم در مصاف و کارزارهمچو شیر آن دم که باشد، کار  زاربس که خوردم بس زدم زخم گراندل قوی تر بوده ام از دیگرانبی سلاح ، این مرد خفته بر زمینمن به هفت اندام لرزان، چیست این؟هیبت حق است این ، از خلق نیستهیبت این مرد صاحب دلق نیست"هیبت حق " مرتبه ای از خوف خداست که در آن بنده به عقوبت خود نمی اندیشد اما شکوه و عظمت پروردگار او را تحت تاثیر قرار میدهد  .دلق : جامه ی کهنه و خشن و وصله دار .  صاحب دلق : شخصی دارای ظاهر فقیرانههر که ترسید از حق و تقوی گزیدترسد از وی جن و انس و هر که دیداندر این فکرت به حرمت دست بستبعد یک ساعت عمر از خواب جستبه حرمت دست بست : دستهای خود را روی سینه نهاد .کرد خدمت مر عمر را و سلامگفت پیغمبر: سلام آن گه کلامخدمت کرد : تعظیم کردپس علیکش گفت و او را پیش خواندایمنش کرد و به پیش خود نشاندایمنش کرد : به او امان داد لا تخافوا هست نُزل خایفانهست در خور از برای خائف ، آنهر که ترسد ، مر ورا ایمن کنندمر دل ترسنده را ساکن کنندآن که خوفش نیست، چون گوئی : مترس ؟درس چه دهی؟ نیست او محتاج درسلا تخافوا اشاره به آیه 30 از سوره ی فصلت است که در آن به مومنین راستین آرامش داده می شود و فرشتگان بر آنها فرود می آیند که : نترسید و غمگین نباشید و بدانید که بهشت موعود را خواهید دید .نزل : خوراکی که پیش مهمان می گذارند .خایفان : آنهایی که از پروردگار می ترسند . بسیاری از پیران صوفیه خوف را صفت کسی می دانند که در راه خدا هنوز به جایی نرسیده و در قدم های اول است و ترس از کیفر خدایی نشانه ی توجه او به نفس و زندگی این جهانی است . با این حال اگر ایمان درست داشته باشد ، در پیشگاه خداوند پذیرفته می شود و اما کسی که از این مرحله بالاتر رفته و از هستی خود گذشته است نیازی ندارد که به او بگویند : نترس .آن دل از جا رفته را دل شاد کردخاطر ویرانش را آباد کرددل از جا رفته : ترسیده و نومیدبعد از آن گفتش سخنهای دقیقوز صفات پاک حق ، نعم الرفیقوز نوازشهای حق ، ابدال راتا بداند او مقام و حال راحال ، چون جلوه است ز آن زیبا عروسوین مقام آن خلوت آمد با عروسجلوه بیند شاه و غیر شاه نیزوقت خلوت ، نیست جز شاه عزیزجلوه کرده خاص و عامان را عروسخلوت اندر ، شاه باشد با عروسهست بسیار اهل حال از صوفیاننادر است اهل مقام اندر میاندر این ابیات مولانا از زبان عمر سخنان  دقیق که از اسرار الهی است را بیان می کند .نعم الرفیق : از اسماء خداوند است یعنی دوست خوبی است .ابدال : مردان راه حق   مقام و حال دو اصطلاح بیان کیفیت روحی و درونی سالک است اما مفهوم این دو یکسان نیست . مقام ، حالت با کیفیت پایداری است که با کوشش سالک به دست می آید و سالک باید در هر مقام توقف کند تا مرشد به او اجازه ی رفتن به مقام بعدی را دهد . اما حال وارد قلبی است که به عنایت حق بر دل سالک فرود می آید و سالک در رسیدن به آن دستی ندارد و عموما ناپایدار است و ماندن در آن حال هم به اشارات مرشد نیست .شاه : دامادمولانا در این ابیات می گوید : عمر نکته هایی از اسرار الهی را به رسول روم گفت ، از صفات پاک خداوند گفت ، از توجهات پروردگار به مردان حق سخن گفت تا او حالات پایدار و ناپایدار بنده را در راه معرفت حق بداند . مولانا با تمثیلی تعریف حال و مقام را روشن تر می کند : حال جلوه ی بیرونی و آشکار دارد و این جلوه را همه میبینند اما مقام در خلوت مرد راه خدا ظهور  می کند  و دیگران از تحقق آن خبر ندارند ، به همین دلیل اهل حال بسیار میبینیم اما اهل مقام کم است .از منازل های جانش یاد دادوز سفرهای روانش یاد دادوز زمانی کز زمان خالی بُده ستوز مقام قدس که اجلالی بُده ستوز هوایی کاندر او سیمرغ روحپیش از این دیده است پرواز و فتوحهر یکی پروازش از آفاق بیشوز امید و نهمت مشتاق بیشمنازل های جان مراتبی است که جان از آغاز هستی تا دوباره پیوستن به پروردگار طی می کند و یکی از این مراتب یا منازل  ، جسم خاکی است که روح هر کس در آن مدتی می ماند . سفرهای روان انتقال روح از منزلی به منزل دیگر است . بسیاری از مفسران مثنوی سفرهای روان را ، طی مقامات سلوک از نخستین قدم تا وصول به حق می دانند . در کتب صوفیه تعداد این مقامات 7 ، 10 ، 100، 300 و حتی 1000 مقام ثبت شده است و به هر حال همه مشایخ به تعدد مقامات و وجود پله های تکامل معتقد بوده اند و هر یک این سلسله مراتب را به گونه ای تعبیر کرده اند . جان انسان ، پیش از نزول به جسم خاکی او در عالمی سیر می کرده است که محدود به زمان و مکان نبوده است : زمانی کز زمان خالی بده ست . "مقام قدس " پیشگاه حق است که در آن زمان و مکان ، نهایت و حد و مرز نمی پذیرد و روح انسان از آن مقام می آید و به همان مقام باز می گردد .اجلالی : شایسته ی بزرگداشت – سیمرغ : مرغ افسانه ای است که هم بسیار بلند پرواز است و هم گره گشای بسیاری از کارها و روح را مولانا از هر دو جهت به سیمرغ  تشبیه کرده است . فتوح : گشایش ها و آنچه از غیب و نه از طرق مادی به صوفی برسد و دل او را به عالم بالا بپیوندد و شادمان دارد . نهمت : میل شدید به چیزی – شور و شوق همراه با امید که یک عاشق از خود نشان می دهد.به طور خلاصه : عمر ، سیر تکامل روح آدمی را از ازل تا پیوستن دوباره به پروردگار برای رسول روم بازگو کرد و نشان داد که سیمرغ روح پیش از نزول به عالم خاکی در فضایی پرواز می کرده که در آن هر پروازش گسترده تراز تمام جهان بوده است و از خیالات پر از امید و شوق عاشقان ، دورتر میرفته است. روح در آن فضا با آزادی بی حد  و مرز میزیسته است .چون عمر اغیار رو را یار یافتجان او را طالب اسرار یافتشیخ کامل بود ، و طالب مشتهیمرد چابک بود و مرکب درگهیدید آن مرشد که او ارشاد داشتتخم پاک اندر زمین پاک کاشتاغیار رو : به ظاهر بیگانهمشتهی : مشتاقدرگهی : مرکبی زین کرده و آماده که در جلو بارگاه یا خیمه پادشاهان نگه می داشتند و در اینجا کنایه از کسی است که مستعد ادراک حقایق باشد .او ارشاد داشت : آماده ی پذیرش هدایت بود .تخم پاک اندر زمین پاک کاشت : عمر اسرار حق را به کسی که شایسته ی آن بود آموخت .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۸:۱۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز ... اول از همه تشکر می کنم به خاطر بحث زیبایی که در دو پست قبل داشتیم با هم و همکاری تمامی دوستان . در این بخش ادامه ی داستان های مثنوی را دنبال می کنیم . داستانی که در این بخش به آن اشاره می شود از روایاتی است که در کتاب های مختلف آمده ولی طبق معمول مولانا به خاطر بیان اندیشه های خود از آن استفاده کرده است . این روایت در مورد مقام روحانی و وارستگی عمر است  .مرد رومی به منظور کشتن عمر به مدینه می آید و با دیدن زندگی ساده ی این مرد با شکوه ، زیر و رو شده و مسلمان می شود . آمدن رسول روم تا امیرالمومنین عمر رضی الله عنه ، و دیدن اوکرامات عمر را ، رضی الله عنه1399 در بیان این شنو یک قصه ای تا بری از سر گفتم حصه ایاین قصه را بشنو تا از این سخن من بهره یی ببری .تا  عمر آمد ز قیصر یک رسولدر مدینه از بیابان نغول بیابان نغول : بیابان دور و درازگفت: کو قصر خلیفه ، ای حشم تا من اسب و رخت را آن جا کشم؟ در آنجا فرود آیم و استراحت کنم . قوم گفتندش که: او را قصر نیستمر عمر را قصر، جان روشنی استجان عمر به نور معرفت و آگاهی از اسرار غیب روشن است و این از تاج و تخت بهتر است . گر چه از میری ورا آوازه ای استهمچو درویشان مر او را کازه ای است کازه ، خانه ی کوچکی است که در کنار مزرعه از چوب و شاخ و برگ می سازند . عمر بسیار ساده زندگی می کرده و امیران و یاران خود را نیز از داشتن زندگی متجمل باز می داشته است . ای برادر! چون ببینی قصر او؟چون که در چشم دلت رُسته است موچشم دل از موی علت پاک آر    و آن گه  آن دیدار قصرش چشم دارموی در چشم رستن کنایه از وجود غرضی است که مانع دیدن حقیقت می شود . هر که را هست از هوسها جان پاک    زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد از نار و دودهر کجا رو کرد وجه الله بودچون رفیقی وسوسۀ بد خواه راکی بدانی ثم وجه الله را ؟ حضرت و ایوان پاک : بارگاه الهی و عالم غیب است – نار و دود : وسوسه های نفس و هوس های انسان است -  بدخواه : نفس اماره هر کس هوای نفس  را از جان خود بزداید عالم غیب را مشاهده می کند . محمد چنین بود و در هر حالتی رو به خدا داشت . انسانی که از هوای نفس و علایق مادی دل بر کند ، توجه دائم به پروردگار دارد و برای او قبله ی خاص و جهت خاصی نیست . همیشه و هر جا رو به خدا دارد . هر که را باشد ز سینه فتح باباو ز هر شهری  ببیند آفتاب سینه جای قلب است و زندگی و روح و جان به قلب بازبسته است . در این کلام مولانا "زسینه " یعنی از جان ، و معنی این بیت این است که هر کس از جانش دری به اسرار غیب گشوده شود ، آفتاب حقیقت را از هر جایی می بیند . شرق و غرب ، دور و نزدیک ، روز و شب برای او فرقی ندارد . همه جا خانه عشق است ، چه مسجد چه کنشت ( حافظ ) حق پدید است از میان دیگرانهمچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نِههیچ بینی از جهان؟ انصاف ده گر نبینی این جهان ، معدوم نیستعیب ، جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بردار هینآنگهانی هر چه میخواهی ببین در این چهار بیت ، برای توضیح بیت پیش مثالی می آورد که معنی آن روشن است . بعد می گوید : نفس مانند انگشت که بر چشم نهاده باشی ، مانع دیدن چشم دل است و دری را که باید بر سینه ی تو بگشایند می بندد  .  پس هوای نفس را رها کن . نوح را گفتند امت: کو ثواب ؟گفت او: ز آن سوی استغشوا ثیاب رو و سر در جامه ها پیچیده ایدلا جرم با دیده و نادیده ایدمضمون کلی این دو بیت از آیه 7 سوره ی نوح است که در آن نوح از نافرمانی امت به پروردگار پناه می آورد : هر چه آنها را فرا خواندم تا تو از گناهانشان درگذری آنها انگشتان خود را به گوش ها فرو کردند و جامه هاشان را بر سر خود کشیدند تا سخن مرا نشنوند و روی مرا نبینند . آدمی دید است و باقی پوست استدید آن است، آنکه دیدِ دوست است چونکه دید دوست نبود کور بهدوست کو باقی نباشد دور به دید ، ترجمه بصیرت است و به معنای آگاهی حاصل از تعقل و تفکر .  مولانا همین بصیرت و آگاهی را در صورتی ارج می نهد که متوجه دوست ( پروردگار ) باشد و اگر چنین دیدی نباشد کوری بهتر است . این گونه بصیرت را کسی دارد که از هوای نفس پاک است . چون رسول روم این الفاظ تردر سماع آورد شد مشتاق تردر سماع آورد : شنید دیده را بر جستن عمّر گماشترخت را و اسب را ضایع گذاشت به ضرورت شعر "عمر" با تشدید میم تلفظ می شود . ضایع گذاشت : رها کرد . هر طرف اندر پی آن مرد کارمی شدی پرسان او دیوانه وارکاین چنین مردی بود اندر جهان    وز جهان مانند جان باشد نهان؟جان : روح یا حقیقت هستی  که با چشم ظاهر دیده نمی شود .  جُست او را ، تاش چون  بنده شودلا جرم جوینده یابنده بودتاش : تا او را دید اعرابی زنی او را دخیلگفت: عمره نک به زیر آن نخیل زیر خرما بن ز خلقان او جدازیر سایه خفته بین سایۀ خدادخیل : بیگانه ، خارجی – نک : آنک = آنست = آنجاست زن عربی او را دید و دریافت که غریبه است به او گفت : عمر آنجا زیر آن  درخت خرماست .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۹ ، ۱۳:۵۱
نازنین جمشیدیان
این چند روزه به خاطر مسائلی فکر می کنم تعریفم از عشق کامل تر شده ! برای همین توی قسمت نظر خودم جمله ای اضافه کردم که فکر کنم از همه اش مهمتره !! مرسی از شما که درس عشق دادی .... فاصله دارم تا عشق ... اون عشقی که اینجا نوشتم ... بقیه همه دوست داشتنه ..که البته اون هم زیبا و دوست داشتنیه و...  پرسید یکی که عاشقی چیستگفتم که چو ما شوی بدانی ... سلام به دوستان عزیزم ... بالاخره این فرصت فراهم شد تا وقت بزارم و به یه نتیجه کلی برسیم با هم ... راستش به نظر من خیلی سخته یک تعریف کلی از عشق داد چون هر کسی از زاویه ای خاص به این موضوع نگاه می کنه .. حتی بعضی این موضوع را خوب می دانند و برخی بد ! اول صحبت های شما : ابن عربی می گوید:" از عشق هیچ تعریف ذاتی که بدان شناخته شود ، ممکن نیست و تصور ناپذیر است ، اما با حدود رسمی و لفظی می توان آن را تعریف کرد ، همین و بس. هر کس که عشق را تعریف کند ، آن را نشناخته است و هر کس که آن را ننوشیده و نچشیده باشد ، عشق را نشناخته است. آن کس که می گوید من از عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته است. عشق ، نوشیدن بی سیراب شدن است."عشق را نشاید تعریف کرد بلکه عشق را بایست لمس نمود . عشق توی هرکسی مثل اثر انگشت دلش میمونه!در برابر عشق باید خاموش بود و سکوت کرد.به نظرم عشق یه پدیده است . نه یه دستاورد. یه توانایی بالفعل دراومده است برای اوج گرفتنبرا هر چیزی که انسان و از حیوانیتش بکنه و به آدمیتش برسونه. در حقیقت فهم یا احساس ما از عشق ، با بالاتر رفتن ظرفیت های وجودی ماکاملتر میشه و هر تعریفی که از عشق داریم مثل یه پله از نردبانی است که ما را بالاتر می برد و این راهی است که پایانی ندارد . دارای درجه بندی و سلسله مراتبهعشق در درون آگاهی, عشق است . عشق، خنده ای دور در اعماق روح - عشق، تو را هوشیار می کند.عشق به وسعت خداست شاید، همان‌طور که نمی‌شود خدا را آن طور که هست تعریف کرد عشق را هم نمی‌شود ولی می‌شود نشانه‌هایش را در دل حس کرد. عشق قسمتی از خداست که توی وجود ما به وام گذاشته شده و هرکی بتونه هرچه بیشتر اون رو استخراج کنه بیشتر میتونه خدایی بشه . کافیه اون رو به خدا نشون بدی و تو رابطه خدا رو شاهد بگیری اگر عشق باشه مایه افتخار هست جلوی خدا ولی اگر جلوی خدا خجالت زده بشی بهش شک کن که شاید ناخالصی داشته باشه!توی عشق باید خدا رو شاهد دید برای سنجش پاکیش . بهترین و شیرین ترین چیزی که در زندگی هر انسانی وجود داره عشق اونه که باعث می شه عاشق خودش بشه و عاشق دنیا بشه و با همه چیز مهربون باشه . در آن انسان بقدری مجذوب کسی غیر از خود شده است که دیگر به نفع خویش نمی اندیشد . عشق اون حسیه که خیلی دوسش داری دلت میخواد ادامه پیدا کنه هی ته دلت برای خودت با داشتن اون حس خوشحال باشی . عشق بالاترین احساس آدمیست که اگر آن را درک کنی دیگر هیچ چیز برای تو لذت ندارد به جز لحظه ای کنار یار بودن حتی اگر به تو ناسزا هم بگوید برایت زیباست و در دل به خود میگویی : اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلیوعشق بسیار ساده است : عاشقی یعنی هر چه او گفت.. و او کسی ست که خود میگوید: هرچه او گفت..گفتنی نیست...فقط چشیدنی ست!عشقِ ـشهپری است که خدا به انسان داده تا با آن به نزد او بپردو این هم یک نظر متفاوت : باید عرض کنم عشق یک احساس (اکثراً) مطلوب است که عاشق بی چاره به آن معتاد شده است !عاشق کسی در مایه های دیوانه است که تصور می کند راز خلقت را کشف نموده است و اگر به معشوقش برسد جهان را از نو خواهند ساخت ! ولی بعداً متوجه می شوند که زحمت کشیده و همه چیز را خراب فرموده اند ! لذا سعی می کنند با فرار از همدیگر از افزایش خسران و زیان "جلوگیری" نمایند ولی به قول ما ترک ها " آمّــــــــا " دیگه کار از کار گذشته و قضیه به جاهای باریک رسیده ! پس اینهایی که عاشق ها می گن همش شعره !"شنونده باید عاقل باشد " شما چرا باور می کنید؟عقل از همه چی بهتره - اگه یکی گفت : " عشق بهتر از عقله "  بشنو ولی باور نکن .و خودم : فکر می کنم عشق یعنی احساسی که به خاطرش حاضری از همه چیز بگذری ... و این ، یعنی نهایت عشق و  برای من  این عشق حقیقی در پروردگار تجلی پیدا می کنه و هیچ کس به اندازه ی خداوند  در نظر من شایسته ی این احساس نیست . عشق یک احساس ناب و غیر قابل تعریف و به قول دوستان چشیدنی ... برای رسیدن به حقیقت زندگی باید نیروی عشق به کمک انسان بیاد .. ممکنه از چیزهای کوچیک شروع بشه اما نباید به همون جزئیات ختم بشه عشق باید رشد کنه باید از پله های این نردبام  رفت و نباید به پله ای چسبید .. خودم هم نمی دونم اون بالاها چیه اما مشتاقانه دوست دارم از پله ها عبور کنم ... البته فکر می کنم رسیدنی در کار نباشه ... رفتن و رفتن ...راستی عشق زمینی هم جزء همون پله های رسیدن به معشوق ازلی و ابدی است ... حتما نیازه ... بدون اون نمیشه به بالا رسید ...  و در مورد سوال های هبوط عزیز : 1- انسان برای چه عاشق می شود ؟!چون به نظرم عشق واقعی باعث میشه انسان عاشق خدا بشه  و با همه چیز مهربون باشه . کلا به نظرم حس زیبایی است ... و این حس در ذات آدمی است ... 2-  علت نایاب بودن عشق حقیقی چیست ؟!چون به نظر من آگاهی در این مورد خیلی کمه  و سختی ها زیادی باید کشید برای رسیدن بهش ... 3-  عقل در عشق چه نقشی بازی می کند ؟پله های اولیه عشق را  به نظر من باید با عقل طی کرد  ولی بعد رها باید بشه چون تا یه جایی با عقل میشه رفت و بعد دیگه به کار نمیاد  . 4-  علل نافرجامی عشقهای امروزین چیست ؟ ( که می تواند مرتبط با سوال 2 باشد)بدون آگاهی ... شاید اصلا عشق نیست . 5-  قابلیت ها و توانایی های عشق کدامند ؟بالا رفتن و رفتن و رفتن و ... جایی که دیگر "من " نباشه ... بدون عشق نمیشه به حقیقت رسید ... من نمی دونم چقدر از حرفام درسته .. اینها فقط احساسات درونیم بود و اون دسته از دوستانی که پرسیدن چرا در مورد عشق پرسیدی و .... باید بگم که مولانا اولین درسش عشقه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۸۹ ، ۱۷:۲۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم ... اول از همه ممنونم از لطف همه ی دوستان برای پاسخ دادن به سوال هام .... چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم هم از صحبت های شما و هم از اتفاقات خاصی که این مدت در زندگی ام رخ داد ... آشنایی ها و دیدارها و .... به هر حال من در حال جمع بندی صحبت های شما هستم تا در یک پست مستقل همراه با دیدگاه های خودم براتون بنویسم ... راستش از امروز  قرار بود که به سفری چند روزه برم .. اما چون دیروز بهم خبر دادند که اسمم برای یک دوره ی ضمن خدمت رد شده و این دوره هم خیلی برام مهم بود  تصمیم به موندن گرفتم ... خلاصه همه رفتند و این چند روز تنهایی شاید فرصت خوبی باشه برای فکر کردن روی حرف های شما و روی زندگی ام و روی خیلی چیزهایی که مدت هاست منتظر فرصتی هستم براشون ....  سعی می کنم هم پست مربوط به حرف های شما را زودتر آماده کنم و هم داستان جدیدی از مثنوی شروع کنیم ... روزگارتون شاد و همراه با عشق ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۵
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان و همراهان عزیز خب شما همیشه میایید اینجا و نوشته های منو می خونید و ... این بار لطفا شما برای من حرف بزنید ... من یک سوال دارم ... بعضی از شما جواب این سوال رو قبلا به من دادید اما دوباره می خوام بدونم ...سوال اینه که واقعا عشق چیه ؟؟؟ از کجا می فهمیم احساسات ما عشق هست اسمش و اصلا عشق تعریف و واحد سنجش داره ؟؟؟؟ خودم بعد از چند روز نظرم رو می نویسم اما حالا منتظر شما هستم .... اضافه شد : واقعا خیلی ممنونم از این حرف های جالبی که برام نوشتید ... منتظر بقیه ی دوستان هستم ... دانلود کنید .... اعتراف دو سه روزه که مات و بی اراده امیه چیزی فکرمو مشغول کردههمین عشقی که درگیر هواشممنو نسبت به تو مسئوول کردهاز اون رابطه معمولی ماچه عشقی سر گرفت تو روزگارمدو سه روزه که بعد از این همه سالواسه تو ادعای عشق دارمنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقد راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجامیخوام مثه قدیما مثه سابقیه وقتایی یکی با من بخندهیکی باشه که دستامو بگیرهیکی باشه که زخمامو ببندهنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقد راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجا آلبوم خاطره ای از فردا - احسان خواجه امیری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۷:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز این بار با داستان مرد بقال و طوطی در خدمت شما هستم . راستش این بخش کمی طولانی است و می خواستم به چند بخش تقسیم کنم اما آنچنان مفاهیم در هم گره خورده که دیدم شاید پشت هم نوشتن آن مفید تر واقع شود . امیدوارم حوصله کنید و تا آخر بخوانید ...  حکایت مرد بقال و طوطی ، و روغن ریختن طوطی در دکان 248 : بود بقالی و وی  را طوطییخوش نوایی ،  سبز ، گویا ، طوطیی بر دکان بودی نگهبان دکاننکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بدیدر نوای طوطیان حاذق بدی جست ، از سوی  دکان، سویی گریختشیشه های روغن  ُگل را بریخت از سوی خانه بیامد خواجه اشبر دکان بنشست ، فارغ ، خواجه وش خواجه وش : مانند فرد قابل احترام دید پُر روغن دکان و جامه چرببر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب کل : کچل روزکی ،چندی ،سخن کوتاه کردمرد بقال از ندامت آه کردریش بر میکند و میگفت: ای دریغکافتاب نعمتم شد زیر میغ میغ : ابر دست من بشکسته بودی آن زمانکه زدم من بر سر آن خوش زبان هدیه ها میداد هر درویش راتا بیابد نطق مرغ خویش رابعد سه روز و سه شب حیران و زاربر دکان بنشسته بُد نومیدوارمی نمود آن مرغ را هر گون نهفتتا که باشد اندر آید او به گفت جولقیی سر برهنه می گذشتبا سر بی مو، چو پشت طاس و طشت جولق : گروهی از درویشان قلندر ... آمد اندر گفت طوطی آن  زمانبانگ بر درویش زد چون عاقلان کز چه ای کل با کلان آمیختی؟تو مگر از شیشه روغن ریختی؟ از قیاسش خنده آمد خلق راکو چو خود پنداشت صاحب دلق راکار پاکان را قیاس از خود مگیرگر چه ماند در نبشتن شیر و شیرجمله عالم، زین سبب گمراه شدکم کسی ز ابدال حق آگاه شدمردان حق فقط در ظاهر مانند تو هستند . اگر تو کار مردان حق را با معیارهای خود بسنجی ، درست مثل مقایسه ی طوطی کل با قلندر سر برهنه خنده آور است . مردم عادی از راز و رازدانی مردان حق آگاهی ندارند و به کار آنها ممکن است عیب بگیرند و ندانند که در هر کار آنها رازهای ناگفتنی است . پیران صوفیه ، گاه عبادت را موجب خودبینی و در نتیجه باعث دوری از حق میبینند و مرید را از انجام آن باز می دارند تا از عاقبت چنین عبادتی آسیب نبیند . مردان حق بر حسب تکامل روحانی هفت طبقه اند که بالاترین آنها را اقطاب می گذارند و در نامگذاری طبقات بعد کتب صوفیه هماهنگ نیستند . برخی از آنها طبقه پایین تر از قطب را ابدال می گویند و برخی اوتاد . به هر حال این طبقه بندی ها نشانه ی مراحل تکامل شخصیت است و چندگونگی لفظ و اصطلاح در جان کلام اثری ندارد . اما در اینجا منظور مولانا از ابدال مرد راه حق بوده و به نظر نمی رسد که به طبقه ی خاصی اشاره داشته باشد . همسری با انبیا برداشتنداولیا را همچو خود پنداشتندگفته اینک: ما بشر ایشان بشرما و ایشان بستۀ خوابیم و خَوراین ندانستند ایشان از عَمیهست فرقی در میان بی منتهاعمی : نابینایی – در اینجا به معنی ناتوانی در درک حقیقت است.هر دو گون زنبور خوردند از محللیک شد زآن نیش و، زین دیگر عسل هر دو گون آهو گیا خوردند و آبزین یکی سرگین شد و، زآن مشک ناب هر دو نی خوردند از یک آبخوراین یکی خالی و، آن پر از شکرصد هزاران این چنین اشباه بینفرقشان، هفتاد ساله راه بین این خورد، گردد پلیدی زو جداآن خورد، گردد همه نور خدااین خورد، زاید همه بخل و حسدو آن خورد، زاید همه نور احداین زمین پاک و، آن شوراست و بداین فرشتۀ پاک و، آن دیو است و دددر این ابیات مولانا فرق بین فرد آگاه و نا آگاه را با ذکر مثال نشان می دهد . و همچنین نشان میدهد که این فرق ها فقط میان انسان ها نیست بلکه در تمام هستی و در تمام موجودات می توان این تفاوت ها را دید . هر دو صورت گر بهم ماند رواستآبِ تلخ و آبِ شیرین را صفاست جز که صاحب ذوق، که شناسد ؟ بیاباو شناسد آب خوش از شوره آبهیچ عجیب نیست که دو چیز ظاهرشان مثل هم باشد و باطن آنها مثل هم نباشد . یا حتی ضد یکدیگر باشد . آب چه تلخ و چه شیرین در ظاهر شفاف است اما تلخی و شیرینی را کسی می فهمد که ذائقه ی او کار کند . او را پیدا کن تا حقیقت را به تو بگوید  . در زبان صوفیان ذوق ، وجد و شوری است که در اثر آشنایی به اسرار معرفت الهی پدید می آید و چون این آغاز آشنایی با حقایق ، معرفت کامل  نیست ، آن را به چشیدن شراب دانسته اند که مستی می بخشد و سالک را از هستی خود جدا می کند و به حق می پیوندد . صاحب ذوق ، مرد کاملی است که می تواند بگوید از کدام آب بنوش تا تشنگی تو فرو نشیند .  سحر را با معجزه کرده قیاسهر دو را ، بر مکر پندارد اساس ساحران  موسی از استیزه رابر گرفته چون عصای او عصازین عصا، تا آن عصا فرقی است ژرفزین عمل تا آن عمل، راهی شگرف لعنة الله، این عمل را در قفارحمة الله، آن عمل را در وفاکافران اندر مری بوزینه طبعآفتی آمد درون سینه ، طبع هر چه مردم میکند ، بوزینه همآن کند کز مرد بیند دم به دم برای گمراهان و کسانی که از اسرار حق آگاهی ندارند معجزه ی پیامبران با جادوگری فرقی ندارد چون هر دو را خارق العاده می دانند ، تصور می کننند مکری در کار است و قدرت خدا را در معجزه نمی بینند. جادوگران بارگاه فرعون که در برابر موسی و معجزات او می خواستند کارهای خارق العاده بکنند از روی ستیز و لجاج عصایی مانند عصای او بر می داشتند و آن را با جادویی چون مار به حرکت در می آوردند اما عصای موسی به اشارت خداوند اژدهایی شد و همه ی بساط جادوگران را بلعید . عمل کافران لعنت خداوند را به دنبال دارد و عمل موسی موجب آن می شود که خداوند وعده ی رحمت به مومنان را وفا کند . کافران و جادو گران بارگاه فرعون ، میمون صفت کارهای موسی را تقلید می کردند و با این تقلید می خواستند با او مقابله کنند . مولانا می گوید در آنها تقلید و مقابله با کارهای موسی مثل حالت بوزینه بود که هر کاری را تقلید می کند و این سرشت بوزینگی ، آفت وجود آنها شده بود . عادت و خوی و سرشت درون سینه ، گاه آفت است . او گمان برده که من کردم چو اوفرق را کی داند آن استیزه رو؟این کند از امر و، او بهر ستیزبر سر استیزه رویان خاک ریزآن منافق با موافق در نمازاز پی استیزه آید، نی نیازدر نماز و روزه و حج و زکاتبا منافق مومنان در برد و مات مومنان را برد باشد عاقبتبر منافق مات ، اندر آخرت در همه ی عبادات و وظایف شرعی ، مومنان باید با منافقان در بیفتند و گرفتار برد و باخت و مات شدن یا نشدن باشند ، اما باید بدانند که عاقبت مومنان برد است .  گر چه هر دو بر سر یک بازیندلیک با هم مروزی و رازیندبا اینکه مومن و منافق به ظاهر در یک بازی شرکت دارند اما چنان از هم دورند که فاصله ی آنها گویی از مرو تا ری است . هر یکی سوی مقام خود رودهر یکی بر وفق نام خود رودمومنش خوانند ،  جانش خوش شودور منافق ، تیز و پر آتش شودنام او ، محبوب از ذات وی استنام این ، مبغوض ا ز آفات وی است میم و واو و میم و نون تشریف نیستلفظ مومن جز پی تعریف نیست گر منافق خوانیش، این نام دونهمچو کژدم می خلد در اندرون گرنه این نام اشتقاق دوزخ استپس چرا در وی مذاق دوزخ استزشتی آن  نام بد، از حرف نیستتلخی آن آب بحر، از ظرف نیست هر کس را چه مومن و چه منافق باشد اگر مومن بخوانند خوشحال می شود . اگر منافق بخوانند از کوره در می رود . اما این نامگذاری ها دلیلی دارد . آن که به او مومن می گویند نام خوب او از ذات پاک اوست و آن که منافقش می خوانند به دلیل آفاتی است که از وجودش پدید می آید و دیگران را به خشم می آورد . چهار حرف کلمه ی مومن برای آن نیست که به کسی عزت و شرف بدهیم و آن را به صورت تعارف به کار ببریم . بلکه برای شناساندن یک مومن حقیقی باید به کار رود . و اگر به او منافق بگوییم این کلمه مانند نیش کژدم درون او را می آزارد . کلمات مانند ظرف است و معنی آن مانند آب ، خداوند که بحر معنی است ، علم کلی و جامع الهی نزد ، اوست و همه ی دانستنی ها را باید از او آموخت و برای معرفت بر اسرار و حقایق عالم به او پیوست .  بحر تلخ و بحر شیرین در جهاندر میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان وانگه این هر دو، ز یک اصلی رواندرگذر زین هر دو رو تا اصل آن مولانا به این مسئله اشاره دارد که مبدا آفرینش همه ی این اضداد یکی است و به سالک می گوید : از این دویی درگذر تا بتوانی به سوی اصل و مبدا آن بروی . قدرت خداوند در اینجا نمایان می شود که دو دریای نیکی و بدی را در کنار هم و به ظاهر در آمیخته با هم نگه داشته است . زر قلب و زر نیکو در عیاربی محک هرگز ندانی ز اعتبارهر که را در جان خدا بنهد محکهر یقین را باز داند او ز شکبرای شناختن نیک و بد نیاز به محک داریم . در راه حق نیز پیر و مرشد محک استو ما را از گمراه شدن می رهاند زیرا خداوند در جان او محکی برای تشخیص نیک و بد قرار داده است .  در دهان ِ زنده خاشاکی جهدآنگه آرامد که بیرونش نهددر هزاران لقمه یک خاشاکِ خُردچون در آمد، حس زنده پی ببردتفاوت پیر راه دان و آشنا به حقایق با کسی که از این آشنایی بویی نبرده است مانند تفاوت زنده و مرده است که زنده در هزاران لقمه ای که به دهان می گذارد اگر خاشاکی باشد می فهمد اما مرده هیچ چیز را حس نمی کند . انسان گرفتار زندگی مادی و نفسانی ، برای احساس و ادراک حقایق ، حسی ندارد و مانند مرده است . حس دنیا، نردبان این جهانحس دینی ، نردبان آسمان صحت این حس، بجوئید از طبیبصحت آن حس بجوئید از حبیب صحت این حس ز معموری تنصحت آن حس ز تخریب بدن حواس ظاهر وسیله ای است برای زندگی مادی و این جهانی . حس دینی ، حسی که کشش های معنوی در ما پدید می آورد وسیله ای است برای رابطه با عوالم بالاتر از این جهان و ادراک حقایق . برای سلامت حواس مادی و زندگی مادی و زندگی مادی ، پزشک می تواند به ما یاری کند اما برای سلامت حس دینی و سلامت حس دینی و معنوی از محبوب ( خداوند ) باید کمک خواست . اگر تن آباد و درست باشد حس مادی ما و زندگی مادی ما درست خواهد بود اگر بخواهیم حس دینی و معنوی ما صحت یابد باید به تخریب حیات مادی و رها کردن جسم و امور نفسانی بپردازیم .تخریب بدن خودآزاری راهبانه و خودکشی نیست و منظور مولانا این است که سالک غرق در شهوت و خور و خواب نشود تا همراه با زندگی عادی به معرفت حق نیز راه یابد .  راهِ جان، مر جسم را ویران کندبعد از آن ویرانی ،  آبادان کندکرد ویران خانه بهر گنج زروز همان گنجش کند معمورترآب را بُبرید و جو را پاک کردبعد از آن در جو روان کرد آب خَوردپوست را بشکافت، پیکان را کشیدپوست تازه بعد از آنش بردمیدقلعه ویران کرد و از کافر سِتدبعد از آن بر ساختش صد برج و سدویران کردم جسم : رها کردم نفسیات و امور مادی آبادانی : آشنایی سالک به حقایق الهی که پس از ویرانی آغاز می شود . انسان در این مرحله مانند خانه ای است که گنجی در آن پنهان است باید زیر و رو و ویران شود تا گنج آشکار شود. کار بیچون را که کیفیت نهد؟این که گفتم هم ضرورت میدهدگه چنین بنماید و، گه ضد اینجز که حیرانی نباشد کار دین نه چنان حیران که پشتش سوی اوستبل چُنان حیران و  غرق و مستِ دوست "بی چون" خداوند است زیرا در مورد او نباید چون و چرا گفت . هیچ کس نباید درباره چگونگی کار خدا اظهار نظر کند . مشیت الهی و ظهور قدرت حق چنان است که در نظر ما گه چنین بنماید و گه ضد دین . ما در کار او حیران و سرگردان میشویم به گونه ای که خود را از یاد می بریم و غرق و مست اوییم . آن یکی را روی او شد سوی دوستو آن یکی را روی او خود روی اوست روی هر یک می نگر میدار پاسبو که گردی تو ز خدمت رو شناس یکی روی به سوی خدا دارد یعنی هنوز در راه است و دیگری از خود و خودپرستی آزاد شده و به حق پیوسته ،  و سیمای او سیمای حق است . هر دوی اینها عزیزند و باید آنهارا پاس داشت . چون بسی ابلیس آدم روی هستپس به هر دستی نشاید داد دست زانکه صیاد آورد بانگِ صفیرتا فریبد مرغ را، آن مرغ گیربشنود آن مرغ بانگ جنس خویشاز هوا آید بیابد دام و نیش حرف درویشان بدزدد مردِ دونتا بخواند بر سلیمی زان فسون ابلیس آدم روی یعنی کسی که باطن پاکی ندارد اما در ظاهر عابد و زاهد و مرد راه خداست . "دست به هر دستی دادن " یعنی با هر کسی ندانسته و ناشناخته دوستی و بیعت کردن . این شیطان آدم روی مانند یاد صدای پرنده را تقلید می کند و تو مانند مرغ فریب می خوری و گرفتار دام آنها می شوی . مرد پست و خوش ظاهر سخن درویشان را برای فریب ساده دلان به کار می بندد . کار مردان روشنی و گرمی استکار دونان حیله و بی شرمی است شیر پشمین از برای گَد کنندبو مُسَیلم را لقب احمد کنندبو مسیلم را لقب "کذاب" ماندمر محمد را "اولو الالباب" ماندآن شراب حق ، ختامش مشک نابباده را ختمش بود، گند و عذاب شیر پشمین یعنی پیکره ای که ظاهرش مانند شیر است و ساخته شده از پارچه – کسی که ظاهرش شبیه مردان خداست اما باطنی ندارد . گمراهان برای گدایی و سوء استفاده ، ظاهر فقیرانه و زاهدانه درست می کند و مانند مسیلمه کذاب که مدعی پیامبری بود بر خود لقب های پیامبر را می گذراند اما سرانجام نام مسیلمه در تاریخ با صفت کذاب همراه شد و محمد در شمار خردمندان و آگاهان قرار گرفت .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۳:۳۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز با غزل زیبایی از مولانا در خدمت شما هستم ... همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامدسر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامدچه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟ که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامدز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامدخردم گفت برپر ز مسافران گردون چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامدچو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامدچو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۵
نازنین جمشیدیان