برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
با سلام به همراهان همیشگی دوستانی که با من در این وبلاگ همراهند در جریانند که ما در داستان پادشاه و کنیزک هستیم . در این پست این داستان به پایان میرسه و در پست بعد هم نتیجه گیری های مولانا در مورد این داستان را می خونیم و به سراغ داستان بعدی میریم ... داستان تا بدینجا رسید که پادشاهی عاشق کنیزکی شد و او را به دربار آورد اما کنیز بیمار شد و طبیبان از معالجه ی او ناتوان بودند تا پادشاه دست به دامان پرودگار شد و حکیمی به بالین کنیز آمد و با ترفندهای خاص خود فهمید که کنیز عاشق زرگری در سمرقند است و حال او از عشق و هجران چنین است ... و اینک ادامه و قسمت پایانی داستان ... قست های قبل داستان فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند ، به آوردن  زرگر 186 شه فرستاد آن طرف یک دو رسولحاذقان و کافیان بس عُدولرسولان شاه در کار خود ماهر ، با کفایت و بسیار درستکار و عادل بودند .  تا سمرقند آمدند آن دو امیرپیش آن زرگر ز شاهنشه بشیرکای لطیف استادِ کامل معرفت!فاش اندر شهرها از تو صفت معرفت در این بیت یک اصطلاح عارفانه نیست و به معنی آگاهی به کار رفته . نک ، فلان شه، از برای زرگریاختیارت کرد، زیرا مهتری نک : اکنون اینک این خلعت بگیر و زر و سیمچون بیایی ، خاص باشی و ندیم مرد، مال و خلعت بسیار دیدغره شد، از شهر و فرزندان بُریداندر آمد شادمان در راه مردبی خبر کان شاه، قصدِ جانش کرداسپ تازی بر نشست و شاد تاخخونبهای خویش را خلعت شناخت اسپ تازی را فرهنگ نویسان "اسب عربی " معنی کرده اند اما صفت تازی می تواند منسوب به "تاز" به معنی تاختن باشد بخصوص در مورد اسب که دارای این صفت است . مال و خلعتی که شاه برای زرگر فرستاده بود در واقع خونبهای او بود و او متوجه نشد و فریب خورد . دقت کنید که مولانا در بیان داستان های خود راوی دانای کل است یعنی از قبل تمام ماجرا می داند و گاهی از همان ابتدای داستان اشاره هایی به انتهای آن دارد ... ای شده اندر سفر با صد رضاخود ، به پای خویش تا سوء القضاسوء القضاء : حادثه بد در خیالش مُلک و عز و مهترگفت عزرائیل: رو ، آری ، بری زرگر سمرقندی در اندیشه ی قدرت و جاه و بزرگی بود ، در حالی که عزرائیل به ریش او می خندید و می گفت : آری ، برو آنچه را فکر می کنی می بری . مرگ در انتظار او بود . چون رسید از راه آن مرد غریباندر آوردش به پیش شه طبیب سوی شاهنشاه بردندش به نازتا بسوزد بر سر شمع طِرازطراز از شهرهای پر نعمت و از مراکز کشاورزی و بازرگانی ایران قدیم بوده و جای آن در جمهوری قرقیزستان است . زنان این شهر به زیبایی شهرت داشته اند . "بر سر شمع طراز بسوزد " : فدای آن زیبا روی شود . شاه دید او را ،  بسی تعظیم کردمخزن زر را بدو تسلیم کردپس حکیمش گفت: کای سلطان مِهآن کنیزک را بدین خواجه بده مه : بزرگ تا کنیزک در وصالش خوش شودآب وصلش، دفع آن آتش شودوصال زرگر سمرقندی آتش بیماری کنیزک را خاموش کند . شه بدو بخشید آن مه روی راجفت کرد آن هر دو صحبت جوی راصحبت جوی: جوینده دوستی یکدیگر یا جوینده وصال مدت شش ماه میراندند کامتا به صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او شربت بساختتا بخورد و پیش دختر میگداخت شربت : دارو – در اینجا نشان از دارویی است که به مرور زمان باعث رنجوری زرگر شد . چون ز رنجوری جمال او نماندجان دختر در وبال او نماندچون که زشت و ناخوش و رخ زرد شداندک اندک در دل او سرد شدوقتی ظاهر زیبای زرگر از میان برداشته شد دیگر دختر به او دلبستگی اش را از دست داد و از نظر او افتاد . عشقهایی کز پی رنگی بودعشق نبود، عاقبت ننگی بودکاش کان هم ننگ بودی یک سریتا نرفتی بر وی آن بد داوری رنگ یعنی ظاهر چشم گیر . مولانا در ابیات می گوید که اگر عشق فقط در پی هوس و ظاهر باشد عاقبت جز ننگ چیزی به دنبال نخواهد داشت البته عشق هایی هم هستند که در پی ظاهر می آیند و کم کم تبدیل به عشقی عمیق و باطنی می شوند و عشق مجازی به عشق حقیقی تبدیل می شود . اما ای کاش از ابتدا یکسره ننگ بود تا کسی انتظار بهتر از آن نمی داشت . عشق کنیزک عشقی از روی هوس بود و از پی رنگ .خون دوید از چشم همچون جوی اودشمن جان وی آمد، روی اودشمن طاوس آمد، پرّ اوای بسا شه را بکشته، فرّ اوگفت: من آن آهویم کز ناف منریخت آن صیاد خون صاف من ای من آن روباهِ صحرا، کز کمینسر بریدندش برای پوستین ای من آن پیلی که زخم پیل بانریخت خونم از برای استخوان در این ابیات به طور کلی مولانا می گوید که خوبی و کمال موجب حسد دیگران است و آنها را به دشمنی با انسان وادار می کند . آن که کشتستم پی مادون منمینداند که نخسبد خون من بر من است امروز و فردا بر وی استخون چون من کس، چنین ضایع کی است؟ پی مادون من : در راه غیر من و به خاطر دیگری – کشتن من بی انتقام نخواهد بود و اگر او اکنون موفق به کشتن من شود فرداو آینده به سود او نخواهد بود . گر چه دیوار افکند سایۀ درازباز گردد سوی او آن سایه بازاین جهان کوه است و فعل ما نداسوی ما آید نداها را صَداصَدا : انعکاس صدا . هر عملی در این دنیا عکس العمی در پی دارد و به سوی ما باز می گردد . این بگفت و رفت در دم زیر خاکآن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک زآنکه عشق مردگان پاینده نیستزآنکه مرده سوی ما آینده نیست عشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه تردر هر عشقی معشوق تا هنگامی عزیز است که نیازی را در عاشق بر آورد .  "عشق مردگان " یعنی علاقه ی ما به مردگان که بسیار زود فراموش می شود ، عشق نیست . عشق آن زنده گزین ، کو باقی استکز شراب جان فزایت ساقی است عشق آن بگزین که جمله انبیایافتند از عشق او کار و کیاتو مگو: ما را بدان شه بار نیستبا کریمان کارها دشوار نیست همه ی زندگان فانی اند و عشق به آنها ، پس از مرگ مصیبت و غم به بار می آورد . اما زنده ی باقی ( پروردگار ) همیشه هست و عشق او شرابی است که جان و زندگی را در عاشق افزایش می دهد و همواره زندگی تازه می بخشد . متکلمان عشق به خدا را امری ناممکن می دانند اما عارفان و صوفیان می گویند که عشق فقط عشق به خداست زیرا بهترین مناسبت میان بنده و خدا وجود دارد  . از سوی دیگر خداوند کریم است و همواره می بخشد و لطف می کند بی آنکه دلیل آن را بجوید ، پس از پذیرش او نا امید نباید بود .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۲۰
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی