هیس ...
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۳ ق.ظ
این روزها خیلی آرومم ... به هیچ چیز فکر نمی کنم ، انگار بیرون از جریان زندگی ایستادم ، توی کتاب هام قدم میزنم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم و مینویسم و صدای گنجشک ها رو گوش میدم و لبخند میزنم ، لبخندی که از قلبم میاد و بیشتر به جای لبهام به دام چشمام میافته ...
انگار من هستم و یک دنیا ، تنها ، به دنبال هیچ چیز ... خوشبختی ؟ نه ، فکر نمی کنم اسمش این باشه ، شاید بهترین نام براش " هیچ " باشه ...
تا نقش خیال دوست با ماستما را همه عمر خود تماشاستآن جا که وصال دوستانستوالله که میان خانه صحراستوان جا که مراد دل برآیدیک خار به از هزار خرماستچون بر سر کوی یار خسبیمبالین و لحاف ما ثریاستچون عکس جمال او بتابدکهسار و زمین حریر و دیباستاز باد چو بوی او بپرسیمدر باد صدای چنگ و سرناستبر خاک چو نام او نویسیمهر پاره خاک حور و حوراستبر آتش از او فسون بخوانیمزو آتش تیزاب سیماستقصه چه کنم که بر عدم نیزنامش چو بریم هستی افزاستوان لحظه که عشق روی بنموداینها همه از میانه برخاستغزلیات شمس ( حضرت مولانا )
تو نیستی اما فکر کنم بهانه ی این روزهای آروم تویی ...
۹۱/۰۳/۰۲