برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

پایان داستان طوطی و بازرگان

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۹ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز تصمیم گرفتم در یک پست داستان طوطی و بازرگان را به انتها برسونم . شاید کمی طولانی باشه اما داستان اونقدر زیبا و پر از نکات بکر هست که فکر کنم خوندنش بدون خستگی باشه : داستان ما حکایت طوطی بود که به بازرگان( صاحب خود) گفت : وقتی به هندوستان میروی سلام من ِ در بند را به طوطی های آزاد آنجا برسان . وقتی بازرگان این پیام را به طوطیان آزاد رسانید یکی از این طوطیان بر خود لرزید و به زمین افتاد . وقتی بازرگان بازگشت و این خبر را به طوطی خود داد طوطی او نیز بر خود لرزید و بر کف قفس افتاد..  خواجه با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و با ناله و زاری به خود گفت آخر این چه کاری بود که من کردم ؟! و گاه با خداوند راز و نیاز میکرد و گاه به سخن با طوطی خود باز میگشت . مانند یک فردی شده بود که در حال غرق شدن هست و به هر گیاهی چنگ میزند :  رجوع به حکایت خواجۀ تاجر1824 بس دراز است این حدیث خواجه گوتا چه شد احوال آن مرد نکو ؟خواجه اندر آتش و درد و حنینصد پراکنده همی گفت این چنین گه تناقض ، گاه ناز و گه نیازگاه سودای حقیقت ، گه مجازمرد غرقه گشته جانی می کنددست را در هر گیاهی می زندتا کدامش دست گیرد در خطردست و پایی می زند از بیم سرمولانا می گوید که "یار" این آشفتگی را می پسندد . حق شاهد افعال درونی و بیرونی توست و بالاخره لحظه ای سِرِّ غیب را با تو خواهد گفت :  دوست دارد یار ، این آشفتگیکوشش بیهوده به از خفتگی آن که او شاه است ، او بی کار نیستناله ، از وی طرفه ، کو بیمار نیست بهر این فرمود رحمان ، ای پسر     کُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ ای پسر!اندر این ره می تراش و می خراشتا دم آخر ، دمی فارغ مباش تا دم آخر، دمی آخر بودکه عنایت با تو صاحب سِر بودهر که می کوشند ، اگر مرد و زن استگوش و چشم شاه جان بر روزن استتاجر طوطی را از قفس بیرون انداخت و به ناگاه طوطی پرید و روی شاخه ای نشست. خواجه بسیار  حیران شد و ناگاه فهمید که قضیه از چه قرار بوده و طوطی در هند چه پیامی به طوطی او رسانده است ، رو کرد به طوطی و گفت : تو چه آموختی ؟! طوطی گفت : اوبی آنگه چزی بگوید عملا به من آموخت :  برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفص و پریدن طوطی مرده 1835بعد از آنش از قفس بیرون فگندطوطیک پرید تا شاخ بلندطوطی مرده ، چنان پرواز کردکافتاب از چرخ ترکی تاز کردخواجه حیران گشت اندر کار مرغبی خبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت : ای عندلیباز بیان حال خودمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ساختی مکری و ما را سوختیگفت طوطی کو به فعلم پند دادکه : رها کن لطف آواز و وداداز اینجا به بعد مولانا سخنان خود را از زبان طوطی بیان میکند ؛ مولانا به طور کلی می گوید که خوبی ها و زیبایی های خود را به معرض نمایش مگذار در غیر این صورت همه متوجه تو میشوند و ممکن است حوادث ناگواری برای تو روی دهد :  زانکه آوازت ترا در بند کردخویشتن ، مرده پی این پند کردیعنی : ای مطرب شده با عام و خاصمرده شو چون من که تا یابی خلاص دانه باشی ، مرغکانت بر چنندغنچه باشی ، کودکانت بر کننددانه پنهان کن ، بکلی دام شوغنچه پنهان کن ، گیاه بام شوهر که داد او حسن خود را در مزادصد قضای بد سوی او رو نهادچشمها و خشمها و رشکهابر سرش ریزد چو آب از مشکهادشمنان او را ز غیرت می درنددوستان هم روزگارش میبرندآنکه غافل بود از کشت و بهاراو چه داند قیمت این روزگار؟مولانا میگوید : اگر می خواهی از حوادث بد جایی پناه بگیری بهترین جا لطف حق است . و در ادامه مثال هایی از افرادی می آورد که با پناه بردن به خداوند ، مصون مانده اند . اشاره به دریای نیل که فرعونیان را غرق کرد ، آتشی که ابراهیم را نسوزاند ، و کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد ... در پناه لطف حق باید گریختکاو هزاران لطف بر ارواح ریخت تا پناهی یابی ، آن گه چون  پناه؟آب و آتش مر ترا گردد سپاه آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟تا بر آورد از دل نمرود دود؟نوح و موسی را نه دریا یار شد؟نه بر اعداشان به کین قهار شد؟کوه ، یحیی را نه سوی خویش خواند؟قاصدانش را به زخم سنگ راند؟گفت : ای یحیی بیا در من گریزتا پناهت باشم از شمشیر تیزطوطی چند پند از روی خلوص و صداقت به بازرگان داد و گفت : تو به سلامت که ما رفتیم و از این پس جدایی بین ما خواهد بود . خواجه گفت : در پناه خدا باشی ، تو امروز با این کار ، راه جدیدی به من نشان دادی :  وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن 1855 یک دو پندش داد طوطی بی نفاقبعد از آن گفتش سلامُ ، الفراق خواجه گفتش : فی أمان الله ، برومر مرا اکنون نمودی راه نوخواجه با خود گفت کاین پند من استراه او گیرم ، که این ره روشن است جان من کمتر ز طوطی کی بود؟جان چنین باید که نیکو پی بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۰۷
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی