برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز در این وبلاگ  یکی از اشعار پدر بزرگم را درج کرده اند ... شما را دعوت می کنم که این شعر را بخوانید ... توانگری که در این ملک سیم و زر دارد  کجا ز حال دل بینوا  خبر دارد ... برای خواندن ادامه ی شعر اینجا کلیک کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۸ ، ۱۸:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در دو بخش قبل خواندید که هدهد برای اینکه در خیل نزدیکان سلیمان قرار گیرد به پیش سلیمان آمد و گفت: من چشمان تیزبینی دارم که از بالا که پرواز می کنم اگر آبی در زمین باشد من آن را میبینم ... و سلیمان بسیار خشنود شد و گفت تو به درد سپاه من در بیایان می خوری ... اما در این میان زاغ وارد شد و گفت : اگر تو چشم به این تیزبینی داری پس چرا دام را نمیبینی و در آن می افتی ؟ هدهد در این بخش پاسخ زاغ را می دهد و به او میگوید که این دیگر قضای الهی است و اگر خدا اینگونه بخواهد چشم من هم دیگر نمی تواند با این خواسته ی خدا مقابله کند .... فکر کنم یه ذره که آدم توی این مسائل زیاد بره واقعا مرز بین قضا و قدر و خواسته های خود ما تشخیصش خیلی سخته .... مخصوصا در آخر کار که هدهد میگه : حتی همین که تو مرا انکار میکنی از قضای الهی است ... من خودم فکر میکنم کارهایی که در اختیار ماست و اختیارهای حتی کوچک باعث به وجود آمدم قضای الهی میشه ( خوب و بد ) ... نظر شما چیه ؟؟ جواب گفتن هدهد طعنۀ زاغ را1236 گفت : ای شه بر من عور گدایقول دشمن مشنو از بهر خدای عور : لخت ، در اینجا مولانا به معنی فقیر و بی چیز به کار برده است .  گر به بطلان است دعوی کردنممن نهادم سر ، ببر این  گردنم زاغ ، کو حکم قضا را منکر استگر هزاران عقل دارد ، کافر است ....... ....... هدهد اعتراض می کند و می گوید که من جز حقیقت چیزی نگفتم و اگر اینگونه باشد سر را پیش تو می نهم تا گردنم را ببری .. اگر زاغ به قضا و قدر الهی اعتقاد ندارد مانند کافران است . تا تو اثری از کافران در خود داری اسیر آلودگی های زندگی مادی هستی . من ببینم دام را اندر هواگر نپوشد چشم عقلم را قضاچون قضا آید ، شود دانش به خوابمه سیه گردد ، بگیرد آفتاب از قضا این تعبیه کی نادر است؟از قضا دان ، کو قضا را منکر است من دام را در هنگام پرواز در هوا میبینم اما اگر قضای الهی چشم عقل مرا بپپوشاند دیگر کاری از دست من بر نمی آید . حتی همین که تو مرا زیر سوال می بری و منکر قضا هستی هم از قضای الهی است ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۴۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز و معذرت به خاطر تاخیر .. این چند وقت بسیار مشغله داشتم و نتوانستم به هیچ کدوم از کارهام درست و حسابی برسم و نوشتن مثنوی هم به تاخیر افتاد ... در قسمت قبل  خواندید که هدهد به پیش سلیمان آمد و از تیزی چشم خود تعریف کرد تا سلیمان او را  در بارگاه خود به کار بگیرد . در این بخش می خوانیم که زاغ به سلیمان گفت : هد هد لاف می زند .اگر او چشمان به این تیزبینی دارد چطور دام را بر روی زمین نمی بیند و در دام گرفتار می آید ؟ طعنه ی زاغ در دعوی هدهد1230 زاغ چون بشنود ، آمد از حسدبا سلیمان گفت کو کژ گفت و بداز ادب نبود به پیش شه مقالخاصه ، خود لاف دروغین و مُحال گر مر او را این نظر بودی مدامچون ندیدی زیر مشتی خاک، دام؟ چون گرفتار آمدی در دام او؟چون قفص اندر شدی ناکام او ؟ زاغ پیش سلیمان آمد و گفت : اگر هدهد راست می گوید پس چگونه با این چشمان تیزبین ، زیر مشتی خاک دام را نمیبیند و گرفتار دام و قفس می شود ؟ پس سلیمان گفت :ای هدهد! رواست کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟ چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ؟پیش من لافی زنی ، آنگه دروغ ؟ سلیمان هم به هدهد گفت قرار نبود از ابتدا دروغ بگویی و لاف بزنی پیش ما . تو که دوغ خوردی چرا لاف مستی میزنی ؟ اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند صاف است ، زیرا دُرد در ته خم مینشیند ، به همین دلیل در مورد کاری که از ابتدا خراب و مخالف انتظار باشد این اصطلاح را به کار می برند : کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۵۱
نازنین جمشیدیان
امروز مطلب یکی از دوستان در مورد عشق را خواندم ... امروز آهنگی در مورد عشق شنیدم ... با من از عشق بگو ...  نمی دونم عشق چیه ... چه حسیه .... اما امید میده ... شادی میده ... انرژی میده.مهم نیست عاشق کسی باشی یا چیزی ، ممکنه این عشق از نگاه کردن به آسمون شروع بشه یا شنیدن یک آهنگ یا محبت یک فرد  ... در هر صورت ، اگه این عشق از درون بجوشه خیلی حس زیبایی میده ...و فکر میکنم اگه آدم بتونه عاشق خدا باشه از همه چیز قشنگ تره ... البته اگر کسی عشق را در این دنیای مادی و به صورت مادی تجره نکنه فکر نکنم بتونه عاشق خدا هم باشه ... فکر میکنم این تجربه ای باشه که پله پله به دست میاد .چند وقت پیش با یکی از دوستان داشتم در مورد عشق حرف می زدم و اینکه وقتی عاشق میشم یه دفعه عشق پخش میشه توی زندگیم ... نمی دونم چه طور توضیحش بدم اما وقتی آدم عاشقه یه دفعه نگاه میکنه میبینه این عشق در همه چیز پیداست : در چایی که هر روز بعد از ظهر دوست دارم بخورم .. توی  اثاثیه خونه ام .. توی خنده هام ... توی کتاب هام ... توی آدم های دور و برم ، حتی آدم های غریبه که توی خیابون از کنارم رد میشن .. درخت آسمون زاینده رود و ...خدا ... و یکدفعه نگاه میکنی میبینی اون کسی که عاشقش بودی تنها بهانه ای شده برای عشق به همه چیز ... شاید تا تجربه اش نکنید این حرف ها براتون بی معنا باشه ... دوستم بهم گفت حرفهات مثل نوشته های  توی کتابه !!  شاید بهتر باشه در این موارد سکوت کنم ... تا حالا این حس رو تجربه کردید ؟؟دوست من امیدوارم تجربه اش کنی ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۴۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در این قسمت مولانا داستان شیر و خرگوش را رها میکند و حدود 60 بیت دیگر دوباره به آن باز می گردد . داستان این بخش "هدهد و  سلیمان " است که به احتمال زیاد از مرزبان نامه گرفته شده است و البته مولانا طبق معمول داستان را با توجه به آنچه می خواسته بیان کند ، تغییر داده است . در این داستان مرغان همه به پیش سلیمان رفته و هنرهای خود را بیان می کنند تا سلیمان آنها را در جمع اصحاب خود قرار دهد . هدهد نیز مانند بقیه به بیان هنرهای خود می پردازد که در این میان کلاغ به مخالفت او بر می خیزد .. . این داستان در 3 بخش تقسیم شده است.  1210 قصۀ هدهد و سلیمان ، در  بیان آن که چون قضا آید ، چشم های روشن بسته می شودچون سلیمان را سراپرده زدندجمله مرغانش به خدمت آمدندهمزبان و محرم خود یافتندپیش او یک یک به جان بشتافتندجمله مرغان ترک کرده چیک چیکبا سلیمان گشته افصح من اخیک چیک چیک : جیک جیک افصح من اخیک : گویا تر از برادرت ، به کنایه بسیار آشنا و همزبان همزبانی ، خویشی و پیوندی استمرد با نامحرمان چون بندی است ای بسا هندو و ترک هم زبانای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگر استهمدلی از هم زبانی بهتر است غیر نطق و غیر ایما و سجلصد هزاران ترجمان خیزد ز دل "همزبانی " به معنای آشنایی ذهنی و  همفکری و نزدیکی روح افراد با یکدیگر است . انسان با کسی که او را درک نکند ، اگر همنشین باشد مانند زندانی است . هند و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمی زنند ، می توانند هم زبان باشند یعنی روح و فکر آنها به هم نزدیک باشد . سپس از همدلی صحبت می شود که مرحله ی عالی تری از همزبانی است . و این رابطه ی دل محکم تر از روابطی است که با سند و امضاء و عهدنامه  و اقرارنامه ( سجل ) پدید می آید . ترجمان یعنی وسیله ای که آنچه در درون ضمیر ما می گذرد را بیان کند ، اعم از سخن ، نوشته یا رابطه ی روحی معنوی . جمله مرغان هر یکی اسرار خوداز هنر، وز دانش و از کار خودبا سلیمان یک به یک وامی نموداز برای عرضه خود را می ستوداز تکبر نی و از هستی خویشبهر آن تا ره دهد او را به پیش چون بباید برده  را از خواجه ییعرضه دارد از هنر دیباجه ای چون که دارد از خریداریش ننگخود کند بیمار و کر و شل و لنگ مرغان یکی یکی به پیش سلیمان می آمدند و ویژگی های خاص خود را بیان می کردند ، این بیان ویژگی ها به خاطر غرور نبود بلکه به این خاطر بود که سلیمان آنها را به پیش خود جای دهد . وقتی خواجه ای بخواهد غلامش را بفروشد ، غلام هنرهای خود  را نشان  می دهد  و اگر از خریدار خوشش نیاید خود را بیمار نشان میدهد و به کری و شلی و لنگ بودن تظاهر می کند . نوبت هدهد رسید و پیشه اشو آن بیان صنعت و اندیشه اش گفت :" ای شه ! یک هنر کان کهتر استباز گویم" ، گفت :"کوته بهتر است "گفت : "بر گو، تا کدام است آن هنر؟گفت : "من آن گه که باشم اوج بر،بنگرم از اوج با چشم یقینمن ببینم آب در قعر زمین تا کجای است و چه عمق استش چه رنگ؟از چه می جوشد ؟ ز خاکی یا ز سنگ ؟ای سلیمان !بهر لشکرگاه رادر سفر ، می دار این آگاه را"پس سلیمان گفت :"ای نیکو رفیق!در بیابان های بی آب عمیق ، تا بیابی بهر لشکر آب رادر سفر سقا شوی اصحاب را " نوبت هد هد شد ، هد هد به بیان نقاط قوت خود پرداخت . گفت که هنر من در این است که از اوج آسمان اگر در زمین آبی وجود داشته باشد آن را میبینم و حتی رنگ و اینکه از کجا می جوشد و عمق آن را هم تشخیص می دهم . سلیمان هم گفت : که تو برای اینکه در سفر سقای اصحاب من باشی بسیار مناسب هستی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۴۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم امروز تصمیم گرفتم برای شما غزلی از دیوان شمس بنویسم ... این غزل را به 2 تا از دوست های خوبم که خیلی غزلیات شمس دوست دارند تقدیم میکنم : گیسو و آب نما ی عزیز : چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند سر از پی آن باید تا مست بتی باشد پا از پی آن باید کز یار تعب بیند عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند بیرون سبب باشد اسرار و عجایب‌ها محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند ارزد که برای حج ، در ریگ و بیابان‌ها با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل کز لعل لب یاری او لذت لب بیند بر نقد سخن جانا! هین سکه مزن دیگر کان کس که طلب دارد ، او کان ذهب بیندبیرون سبب : قلمرو اراده ی الهی بیرون از قانون مندی های جهان است . انسان در طول تاریخ عادت کرده است که حدوث اشیا و وقوع افعال را ملازم و مقارن مجموعه ای از اسباب و صورت ها ببینند و برای هر امری صورتی و سببی تشخیص دهد.چشمی که فقط رابطه ی سبب و مسبب را میبیند و از بین این رابطه ها جهان را درک میکند ، محجوب از دیدن حق است زیرا حق تعالی بسیار عجایب و اسرار در آن سوی علت ها دارد به طوری که انسان را در تمام علت ها به شک می اندازد .یغمای عرب : اشاره به رفتار اعراب که راه را بر کاروانیان حجاج می بستند و اموالشان را غارت می کردند . کان ذهب : معدن طلا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۳۹
نازنین جمشیدیان
در بخش قبل دیدیم که خرگوش برای از بین بردن شیر مکر کرد و به او گفت که در راه شیری جلوی من و دوستم را گرفت و گفت :" من پادشاه هستم" . بهتر است او را از سر راه خود برداری چون اگر او باشد دیگر ما ( نخجیران ) نمی توانیم پیش تو بیاییم ... شیر هم با خرگوش راهی شد تا شیر دیگر را از سر راه خود بردارد ... در این بخش مولانا با بیان مکر خرگوش و فریب شیر به یاد فریب خوردن انسان ها می افتد و به بیان مطالبی در این مورد می پردازد . گاهی دشمنان به حرف هایی که ظاهر زیبایی دارند انسان را فریب داده و به جای قند به او زهر می دهند و انسان فریب ظاهر او را می خورد . پس مولانا نسبت به چنین فریبی هشدار میدهد ولی بعد به یاد مسئله ی مهم تری می افتد که قضا و قدر است . مولانا میگوید اگر قضای الهی فریب خوردن تو را بخواهد تو غیر از ظاهر چیز دیگری را نمی توانی ببینی و چاره ی آن را زاری و دعا و توکل به خدا می داند تا خداوند چشم حقیقت بین را باز کند . و به این مسئله اشاره می کند که گاهی خداوند برای اینکه قهر (خشم )  خود را نشان دهد ، به یک انسان بی اهمیت ، حس مهم بودن می دهد و این حس خود باعث نابودی آن می شود . مولانا به داستان های موسی خیلی علاقه داشته و در خیلی جاها از موسی برای بیان داستان ها استفاده کرده که دلایل زیادی داره ... یکی اینکه "موسی" مرید "خضر" بوده و شاید این رابطه مولانا را به فکر شمس می انداخته ... یکی دیگه اشتباهات موسی بوده ، مثل وقتی که با چوپان صحبت میکنه و ... دوست دارم نظر دوستان را هم در این مورد بدونم ، که چرا مولانا خیلی از موسی در داستان هاش استفاده کرده ؟ شروع از بیت 1189   جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او گفت : "بسم الله ، بیا ، تا او کجاست؟ پیش در شو ، گر همی گویی تو راست تا سزای او و صد چون او دهم ور دروغ است این ، سزای تو دهم " شیر به خرگوش گفت : بسم الله ، تو پیش برو و من را به پیش شیر دیگر ببر تا او را به سزای خودش برسانم و اگر حرف تو دروغ باشد تو را به سزای دروغت میرسانم . اندر آمد چون قلاووزی به پیش تا برد او را به سوی دام خویش سوی چاهی کو نشانش کرده بود چاه مَغ را دام جانش کرده بود خرگوش مانند فرمانده ی لشکر به پیش افتاد تا شیر را به سوی دام برد . این دام در حقیقت چاه عمیقی بود ... قلاووز : فرمانده ی لشکر ( کلمه ی ترکی ) مَغ : عمیق می شدند این هر دو تا نزدیک چاه اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه آب ، کاهی را به هامون می برد آب ، کوهی را –عجب!- چون می برد؟ دام مکر او ، کمند شیر بود طرفه خرگوشی ، که شیری می  ربود هر دو به سمت چاه میرفتند و عجب از مکر و حیله ی خرگوش .. اگر آب برگ کاهی را به دشت  ببرد جای تعجب نیست اما این عجیب است که آب کوهی را به دنبال خود بکشد . اینت : حاکی از شگفتی چوآب زیر کاه : مکار و حیله گر که انسان ندانسته در دام او می افتد . طرفه : جالب - شگفت آمیز هامون : صحرا – دشت موسئی ، فرعون را با رود نیل می کشد ،با لشکر و جمع ثقیل اشاره به قصه ی موسی و عبور او و یارانش از رود نیل و غرق شدن سپاه فرعون که د رپی آنها می آمدند . جمع ثقیل : سپاه انبوه ، سنگین پشه ای نمرود را با نیم پر می شکافد بی مُحابا درزِ سر اشاره به داستان نمرود پادشاه بابل است که مطابق روایات ابراهیم را به آتش افکند و به خدا اعلان جنگ داد . پروردگار پشه ها را به جنگ او فرستاد . نمرود پس از مدتی جنگ از عهده ی پشه ها بر نیامد و به محفظه ای مسی پناه برد که فقط سوراخی برای نفس کشیدن او داشت . از همان سوراخ پشه ای به درون محفظه رفت و از بینی نمرود وارد مغز او شد و مغز سرش را به تدریج خورد . نمرود دستور داد تا با نواختن بوق پشه را ساعتی از خوردن مغز او باز دارند ، این هم اثر نکرد . سرانجام برای آرام کردن پشه یا کشتن او با تازیانه و گرز بر سر نمرود کوفتند و از این ضربت ها نمرود مرد . بی محابا : بدون ترس درز سر : فرق سر یا حد فاصل تکه استخوان های جمجمه   حال آن کو قول دشمن را شِنُود بین جزای آن که شد یار حسود حال فرعونی که هامان را شنود حال نمرودی که شیطان را شنود در این دو بیت مولانا می خواهد بگوید که گمراهان همه عاقبت بدی دارند . دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان ، گر چه ز دانه گویدت گر ترا قندی دهد ، آن زهر دان گر به تن ، لطفی کند ، آن قهر دان چون قضا آید ، نبینی غیر پوست دشمنان را باز نشناسی ز دوست چون چنین شد ابتهال آغاز کن ناله و تسبیح و روزه ساز کن ناله می کن کای تو علام الغیوب زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب در اینجا مولانا می گوید که فریب خوردن از دشمن و گمراه شدن هم باز قضای الهی است . اگر دشمن چیز به تو بگوید آن را دام و زهر و خشم بدان حتی اگر ظاهر خوبی داشته باشد . البته اگر قضا پیش آید تو فقط همین ظواهر را میبینی و نمی توانی به عمق مسئله پی ببری و دوست و دشمن را تشخیص دهی . مولانا اعتقاد دارد که قضای بد به خاطر ناشکری و ناسپاسی است ... اگر چنین چیزی پیش آمد دعا و زاری کن ( ابتهال ) تا خدا تو را از این فریب در امان نگاه دارد . علام الغیوب : داننده ی اسرار و نهفته ها   گر سگی کردیم ، ای شیر آفرین! شیر را مگمار بر ما زین کمین آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه اگر کار ناپاک از ما سر زد تو از ما بگذر و نفس و دشمن را بر ما غلبه نده . وجود پاک ما را به صورتی در نیاور که مستحق آتش باشد و به آتش گناه و ناپاکی و گمراهی ، صورت خوش آیند (  صورت آبی ) نده. سگی کردیم : کار ناپاک از ما سر زد آب خوش : وجود پاک از شراب قهر ، چون مستی دهی نیست ها را صورت هستی دهی چیست مستی ؟بند چشم از دید چشم تا نماید سنگ گوهر ، پشم یشم چیست مستی ؟ حسها مبدل شدن چوب گز اندر نظر صندل شدن اگر قهر خداوند بخواهد بنده ی گمراهی را به نابودی بکشاند ، ممکن است به صورتی خوش آیند پیش آید و به همین دلیل مولانا "مستی از شراب قهر " را مطرح می کند . در آن صورت آنچه وجود حقیقی ندارد "صورت هستی " پیدا میکند و چشم بنده از دیدن حقایق باز میماند . در حقیقت به انسان های ناچیز ، جوری نشان میدهد که انگار چیزی هستند و این نمونه ی قهر خداوند است . سنگ ناچیزی را گوهر میبیند و پشم را یشم . چنان حواس او از کار می افتد که چوب درختان ریگزار را صندل میبند . مقایسه ی گز و صندل از آن جهت است که چوب گز بوی بدی دارد و صندل را اگر بسوزانند دود آن خوشبوست ، و چوب گز برای نیزه و سلاح به کار می رفته  در حالی که چوب صندل در ساخت لوازم تجمل مصرف داشته است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۸ ، ۰۷:۳۴
نازنین جمشیدیان