برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

به اقرار آوردن معاویه ، ابلیس را ( بخش هشتم )

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۹ ب.ظ
سلام به همراهان همیشگی که اگر مینویسم ، به شوق بودن شماست :) قسمت های قبل رو میتونید اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان معاویه بعد از این همه گفت و شنود ، هنوز نمی داند که چرا ابلیس وی را بیدار کرده ، لذا دوباره می کوشد تا او را به اقرار آورد . پس خطاب به او می گوید : تو دشمن بیداری آدمیان هستی و همگان را در خواب غفلت می پسندی . اکنون چه شده است که مرا از خواب بیدار کردی ؟ دلایل تو با خصلت خواب آفرینی تو سازگار نیست ! من دیگر تو را "چهار میخ " کرده و راه فرار بر تو بسته ام . دیگر نمی توانی با حیله ، دروغ دیگری را ساز کنی و باید نیت خود را راست و پوست کنده به من بگویی . به اقرار آوردن معاویه ابلیس را2767 تو چرا بیدار کردی مر مرا ؟دشمن بیدارئی تو، ای دَغا!همچو خشخاشی، همه خواب آوریهمچو خَمری، عقل و دانش را بَری چار میخت کرده ام من ، راست گوراست را دانم، تو حیلت ها مجومن انتظاراتم را بر حسب طبایع اشیا و اشخاص تنظیم کرده ام ، طبیعت تو راهزنی و مکاری است ، همچنان که توقع شیرینی از سرکه ی ترش ، ناصواب است ، از تو نیز نمی توان  انتظار خیر داشت . نه سرکه شیرین خواهد شد و نه مرد زن نما ، به جنگ جو تبدیل می شود و نه هیچ بتی جای خدا را خواهد گرفت . من ماند گبر ها نیستم که بت را به جای خداوند بگیریم یا آن را مظهر و نشانه ی او بدانیم . از شیطان جز شیطنت بر نمی آید . او در شمار بیگانگان است و اکنون هم که مرا بیدار کرده قصد خیر ندارد . به هر حال معاویه عذر و بهانه های شیطان را نپذیرفت . من ز هر کس آن طمع دارم، که اوصاحبِ آن باشد، اندر طبع و خو من ز سرکه می نجویم شکریمر مخَنّث را نگیرم لشگری همچو گبران، می نجویم از بُتیکو بود حق، یا خود از حق آیتی من ز سِرگین، می نجویم بوی مُشکمن در آب جو نجویم خِشتِ خشک من ز شیطان این نجویم -  کوست غیر- که مرا بیدار گرداند به خیرگفت بسیار آن بلیس از مکر و غدرمیر از او نشنید ، کرد اِستیز و صبراز شیطان اصرار بود  و از معاویه انکار . تا بالاخره شیطان به ناچار و از سر اکراه به معاویه گفت که دلیل بیدار کردنت این بود : قصد من از بیدار کردن تو این بود که به نماز جماعت برسی و آن را به امامت  پیامبر به جای آوری و پس از آن حسرت فوت نماز را نخوری که این حسرت فوت ، ثوابش از اصل نماز بیشتر است . البته باید به این نکته توجه داشته باشیم که زمان خلافت معاویه و زمان  پیامبر از لحاظ تاریخی یکی نیست . اما میدانید که مولانا در بند این مسائل نیست . شیطان می گوید اگر تو از این جا میماندی ، از حسرت و درد ، گریه فراوان میکردی و از دیدگانت سیل اشک مانند مشک روان میشد . آن حسرتی که به سبب از دست دادن طاعت می خوردی و آن درد قضا شدن نماز ، از اقامه ی صدها نماز ارزشمندتر بود . راست گفتن ابلیس ضمیر  خود را به  معاویهاز بُنِ دندان بگفتش : بهر آنکردمت بیدار ، میدان ای فلان ! تا رسی اندر جماعت در نمازاز پی پیغمبر دولت فرازگر نماز از وقت رفتی مر ترااین جهان تاریک گشتی بی ضیااز غبین و درد رفتی اشکهااز دو چشم تو، مثالِ مَشکهاذوق دارد هر کسی در طاعتیلاجرم نشکیبد از وی ساعتی آن غبین و درد بودی صد نمازکو نماز و، کو فروغ آن نیاز ؟دوستان عزیز ، نهایت داستان تقریبا معلوم شد اما در ادامه مولانا حکایتی کوتاه نقل میکند تا نتیجه گیری کامل شود ، که در بخش بعد به آن میپردازیم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۰۵
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی