برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز در قسمت قبل دیدیم که عاشق در هجران داستان ما در شبی از دست عسس (نگهبان شب ) گریخت و به باغی پناه آورد که دست بر قضا معشوق در آن باغ در حال جستجوی انگشتر خود بود .عاشق ساده ی حکایت ما هم تا معشوق را تنها یافت ، قصد کنار و بوسه کرد که ناگهان معشوق بانگ زد که : ای گستاخ ! چرا جانب ادب را نگاه نداشتی ؟! عاشق هم با شرمندگی گفت : آخر اینجا که کسی جز باد نیست ! آب هست و من تشنه لب ! چه کسی بازدارنده ی این گشایش است ؟! معشوق گفت : عشق، عقل و هوش تو را برده ، تو باد را میبینی اما باد جنبان را نمیبینی ؟! حتی تو هم باید بادبزن را به دست بگیری و حرکت دهی تا بادی هر چند کم ایجاد شود ( مروحه : بادبزن ) ، این باد و دگرگونی هم حاصل قدرت حق است ...  قصد خیانت کردن عاشق، و بانگ بر زدن معشوق بر وی120 چون که تنهااَش بدید آن ساده مردزود او قصد کنار و بوسه کردبانگ بر وی زد به هَیبت آن نگارکه: مرو گستاخ، ادب را هوش دارگفت: آخر خلوت است و خلق نیآب حاضر، تشنه ی همچون منی کس نمی جنبد در این جا، جز که بادکیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟گفت: ای شیدا! تو ابله بوده ایابلهی، و ز عاقلان نشنوده ای باد را دیدی که می جنبد، بدانباد جنبانی است اینجا، باد ران مِروَحۀ تصریفِ صُنعِ ایزدشزد بر این باد و، همی جنباندش جزو بادی که به حکم ما  در استباد بیزن، تا نجنبانی نجَست جنبش این جزو باد، ای ساده مردبی تو و بی بادبیزن، سر نکردجان و جسم تو دست به دست هم می دهند تا نَفَس پدید آید و همین نفس گاه میتواند بر لب تو پیام محبت جاری کند و گاه دشنام ... پس تو به این نمونه های جزوی نگاه کن و کل هستی را بشناس  . دست حق ، گاهی باد را بهاری و فرح بخش میکند ، گاه مثل باد دی ماه  سرد و خالی از لطف .. گاه باد عذابی می شود برای نابودی یک قوم و گاه با باد محافظت میکند از بندگانش . باد ، گاه زهر است و گاه خرمّی ... همین باد در نَفَس تو و دم و بازدم ات نشانی است از او ، که باعث حیات است و  گاهی شهد می شود و گاهی زهر.مثل بادبزن که گاه در دست تو تکان می خورد برای محبت به کسی و گاه برای دفع پشه و مگس .جنبشِ بادِ نَفَس کاندر لب استتابع تصریفِ جان و قالَب است گاه دم را، مدح و پیغامی  کنیگاه دم را، هجو و دشنامی  کنی پس بدان احوال دیگر بادهاکه ز جزوی،  کُل می بیند نُها باد را حق، گه بهاری میکنددر دِی اش، زین لطف عاری میکند بر گروه عاد، صرصر میکندباز بر هودَش معطَّر میکندمیکند یک باد را زَهرِ سُموممر صبا را میکند خُرَّم  ُقدوم بادِ دم را در تو بنهاد او اساستا کنی هر باد را، بر وی قیاس دم نمیگردد سخن بی لطف و قهربر گروهی شهد و بر قومی است زهرمروحه جنبان پی انعام کس وز برای قهر هر پشّه و مگس هیمنطور که بادهای جزوی  هر کدام می تواند نشانه ای باشد در حقیقت مشتی از خروار است، بادهای دیگر هم از این قانون مستثنی نیست . هر حرکتی در هستی نشانه ای است از جانب آن بادران و پیامی دارد. چون که جزو باد دم یا مروحه نیست الا مفسده یا مصلحه ، این شمال و، این صبا و، این دبورکی بود از لطف و از اِنعام دور؟یک کف گندم ز انباری ببین فهم کن کآن جمله باشد هم چنین کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحه آن بادران ؟وقتی موعد جدا کردن کاه از دانه ی گندم میرسد ( انتقاد) کشاورزان چشم به راه باد هستند تا گندم ها از کاه جدا شده و به انبار یا چاه فرستاده شوند ( چاه: نوعی انبار مخصوص گندم ) اگر باد به موقع نرسد همه دست بر دعا برمیدارند ... همچنین کسانی که در کشتی هستند جویای بادند از سوی خدا و به طور کلی همه از قدرت حق برای برآورده شدن نیازهای خود مدد میگیرند . مولانا به اینجا میرسد که در هر حرکتی ، حرکت دهنده ای هست و اگر تو با چشم چیزی را نمیبینی از اثرات اش پی به او ببر .مانند  تن که به وجود جان زنده است ، اما تو جان را نمیبینی . عاشق داستان ما به معشوق گفت : شاید من رسم ادب را به جا نیاوردم اما در طلب و وفا پابرجا هستم . معشوق هم گفت : ادب ات را که دیدیم !! خدا بقیه اش را به خیر کند !! (اَلدّ در لغتنامه دهخدا:  مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند - از یکی از استادان هم شنیدم که این کلمه در حقیقت همان "لوده" است . ) بر سر خرمن به وقت انتقادنه که فلاحان ز حق جویند باد ؟تا جدا گردد ز گندم کاههاتا به انباری رود، یا چاهها                                                        چون بمانَد دیر آن بادِ وزانجمله را بینی به حق لابه  ُکنان اهل کشتی همچنین جویای بادجمله خواهانش از آن ربّ العِبادپس همه دانسته اند آن  را یقینکه فرستد باد، ربّ العالمین پس یقین در عقل هر داننده هستاین که: با جنبنده، جنباننده هست گر تو او را می نبینی در نظرفهم کن آن را به اظهار اثرتن به جان جنبد، نمی بینی تو جانلیک از جنبیدن ِ تن، جان بدان گفت او: گر ابلهم من در ادبزیرکم اندر وفا و در طلب گفت: ادب این بود خود که دیده شدآن دگر را خود همی دانی تو  لُدّ
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۰۷
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی