هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۲۰ ق.ظ
سلام و درود به دوستان و یاران همراه در اولین بخش دفتر دوم مثنوی ، مولانا به داستانی از عُمَر در پایان ماه رمضان اشاره میکند. عمر و یارانش به بالای کوهی رفته بودند تا هلال ماه را برای پایان ماه روزه مشاهده کنند. در این حین یکی از یاران او گفت که : من ماه را دیدم ، اما عمر به او میگوید دستت را تر کن و بر ابرویت بمال ، این که تو دیدی ماه نیست بلکه ابروی توست که بر روی چشمت خم شده و باعث شده دید ات دچار مشکل شود و فکر کنی که ماه را دیده ای ... چه بسا در زندگی همه ما از این ابروها فراوان است که بر روی چشممان خم شده و دید ما را عوض کرده ، اما کسی نیست که به ما بگوید دستت را تر کن و این کژی را صاف کن و اگر بگوید هم کو گوش شنوا ... حالا این یک تار ابرو بود ! چون همه اجزات کژ شد چون بُوَد ؟؟!! هر جزء کوچک زندگی مادی تو می تواند باعث خطا در دید تو و ندیدن حقیقت باشد . ترازو باید صاف و میزان باشد تا خلاف تو را بسنجد ! حالا برای اینکه بتوانی کژی هایت را صاف کنی یک راه بیشتر نیست و آن همراهی با مردان حق است ! ببین که با چه کسی نشست و برخاست میکنی که همان ترازویت میشود و چه بسا ترازوی خراب، اجزات را هر روز کژ تر از قبل کند ... دوستی با دنیا پرستان و اغیار ارزشی ندارد ، شیر باش و از روباه بازی دست بردار .... این گرگان دشمن یوسف اند . ابلیس یکی نیست ! پشت هر چهره ای می تواند ابلیسی پنهان باشد ( ای بسا ابلیس آدم روی هست ... ) او شطرنج بازی قهار و نرّادی تواناست ، فکر میکنی حواسش به تو نیست و به خودت می آیی و میبینی مات شدی ، حیات واقعی ات را باختی و نفهمیدی ! این خس و خارهای دنیایی روزی راه گلویت را میبندد و میبینی که دیگر راهی برای رهایی نیست ! دیگر آب حیات از گلویت پایین نمی رود ! یکی از این خس و خارها ، مِهرِ جاه و مال است . اگر مال ات را دزد برد هیچ اشکالی ندارد . ره زنی ره زن دیگری را برده ، نگران و ناراحت نباش ... مولانا در ادامه ی این ابیات و با توجه به بیت آخر ، داستانی در این باب بیان میکند که در بخش بعدی می خوانیم .
هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر ، رضی الله عنه
113 ماه روزه گشت در عهد عمربر سر کوهی دویدند آن نفرتا هلال روزه را گیرند فالآن یکی گفت : " ای عمر! اینک هلال "چون عمر بر آسمان مه را ندیدگفت کین مه از خیال تو دمیدورنه من بیناترم افلاک راچون نمیبینم هلال پاک را؟گفت: " تَر کُن دست و بر ابرو بمالآن گهان تو در نگر سوی هلال"چون که او تر کرد ابرو، مه ندیدگفت : "ای شه ! نیست مه شد ناپدید"گفت:" آری . موی ابرو شد کمانسوی تو افکند تیری از گمان"چون یکی مو کژ شد او را راه زدتا به دعوی لاف دید ماه زدموی کژ چون پردهٔ گردون بود،چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟راست کن اجزات را از راستانسر مکش ای راست رو ز آن آستانهم ترازو را ترازو راست کردهم ترازو را ترازو کاست کردهر که با ناراستان همسنگ شددر کمی افتاد و عقلش دنگ شدرو "اشداء علیالکفار" باشخاک بر دلداری اغیار پاشبر سر اغیار چون شمشیر باشهین! مکن روباهبازی، شیر باشتا ز غیرت از تو یاران نسکُلندزان که آن خاران عدو این گل اندآتش اندر زن به گرگان چون سپندزان که آن گرگان عدوِّ یوسف اند"جان بابا!" گویدت ابلیس، هینتا به دم بفریبدت دیو لعیناین چنین تلبیس با بابات کردآدمی را این سیهرخ مات کردبر سر شطرنج چُست است این غُرابتو مبین بازی به چشم نیمخوابزانک فرزینبندها داند بسیکه بگیرد در گلویت چون خسیدر گلو ماند خس او سالهاچیست این خس؟ مِهر جاه و مالهامال خس باشد، چو هست ای بیثبات!در گلویت مانع آب حیاتگر بَرَد مالت عدوّی، پر فنیرهزنی را برده باشد رهزنی
۹۳/۱۱/۲۰