عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش (بخش ششم)
شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۳۹ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز دیدیم که در قسمت قبل عاشق در هجران به طور اتفاقی معشوق را در باغ تنها دید و در خلوت ، عنان از کف داد و از معشوق کنار و بوسه خواست . معشوق هم رنجید و گفت : تو باد را میبینی اما بادران را نمیبینی ؟! عاشق ما که دید اوضاع خراب شد و حال هم که بعد از مدت ها معشوق را دیده کار بدین جا کشید ، برای حفظ ظاهر و پوشاندن اشتباه خود ، توجیه نامقبول و نادرستی فراهم کرد و گفت : مرا سرزنش نکن ! من فقط می خواستم تو را امتحان کنم تا پاکدامنی تو به من ثابت شود !! ( خداییش خیلی رو داشته ها !! ) البته من به پاکی تو یقین دارم اما چه زیان که من هم امتحانی کرده باشم و این خصوصیت خوب تو در برابر من عیان شود ( یعنی حالا هی هم خراب ترش میکنه قضیه رو !! ) اصلا تو خود من هستی ، این کار من مثل این بود که خودم را امتحان کنم . حتی پیامبران هم در برابر دشمنانشان امتحان شدند تا معجزات آنها آشکار شد . تو مثل چشم من هستی و این کار من مثل امتحان چشم خودم بود . این امتحان من مثل جستجو در خرابه ای بود برای یافتن گنج . من بی مبالاتی کردم تا بتوانم به رقیبان بگویم که به تو بسیار نزدیکم . می خواستم هر چه در وصف تو میگویم حقایقی باشد که آنها را واقعا حس کرده ام . حالا هم برای هر کیفری از جانب تو آماده هستم . هر کاری می خواهی بکن فقط دیگر دم از جدایی نزن ... عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش به تلبیس و روی پوش، و فهم کردن معشوق آن را نیز
307 گفت عاشق: امتحان کردم، مگیرتا ببینم تو حریفی یا سَتیرمن همی دانستمت بی امتحانلیک کی باشد خبر همچون عِیان آفتابی، نام تو مشهور و فاشچه زیان است ار بکردم ابتلاش تو منی، من خویشتن را امتحانمیکنم هر روز در سود و زیان انبیا را امتحان کرده عُداةتا شده ظاهر از ایشان معجزات
امتحان ِ چشم ِ خود کردم به نور
ای که چشم بد ز چشمان تو دوراین جهان همچون خرابه ست و تو گنجگر تفحّص کردم از گنجت، مرنج ز آن چنین بی خُردَگی کردم گزافتا زنم با دشمنان هر بار لاف تا زبانم چون تو را نامی نهدچشم از این دیده گواهی ها دهدگر شدم در راهِ حُرمت راه زنآمدم ای مَه! به شمشیر و کفن جز به دست خود مَبُرَّم پا و سرکه از این دستم، نه از دستِ دگراز جدایی باز میرانی سَخُن؟هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن مولانا در اینجا اشاره میکند که به جایی رسیدیم که دیگر لفظ نمی تواند گویای ادراکات باشد . مغز قصه عشق ناگفته و پنهان ماند اما اگر عمری باشد ، چنین نخواهد ماند و ادامه ی آن را بیان خواهیم کرد . در سخن آبادم این دم راه شدگفت امکان نیست، چون بیگاه شدپوست ها گفتیم، و مغز آمد دفینگر بمانیم، این نماند همچنین
۹۲/۱۰/۲۱