برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به همراهان عزیز مدتی در وادی سکوت به سر میبردم ، البته سکوت در بیرون و غلغله ای در درون .... حال برگشتم و در خدمت دوستان هستم تا ببینیم خدا چه می خواهد ... امروز بخش مقدمه ی دفتر دوم را به پایان میبریم با هم . گاهی اوقات ما دوست داریم از نقش حقیقی خودمان مطلع شویم . اگر بخواهید سراغ نقش ظاهرتان بروید ، از آینه کمک میگیرید . اما آینه ی جان چیست ؟ من از کجا میتوانم بفهمم که درون من روز هست یا شب ؟ مولانا در این ابیات در مورد آینه جان با شما صحبت میکند . آینه جان شما در حقیقت یاری است که از دیار معنا است . نمیشود نقش جان را در هر یاری دید ! یار این جهانی مثل جو میماند و تو باید به دنبال دریا باشی . به نظر من مولانا به دو مطلب در یافتن آینه ی جان اشاره میکند : درد و طلب ... این دو هست که شما را رهنمون میشود به سوی آن یار . وقتی به آن یار رسیدی در چشم او میتوانی خود حقیقی و راه روشن را ببینی . به نظرم ما تا وقتی به درد نرسیدیم ، طلب حقیقی رو تجربه نمیکنیم ... این درد خیلی وقت ها درد جسمی نیست ! بلکه درد خواستن ، دانستن ، درد جهل و ... هست . وقتی به نقطه ی اوج این درد برسی ، از جا کنده میشوی و میروی به دنبال پیدا کردن حقیقت ... 93 کی ببینم روی خود را، ای عجب؟تا: چه رنگم؟ همچو روزم، یا چو شب؟ نقش جان خویش می جستم بسیهیچ می ننمود نقشم از کسی گفتم: آخر آینه از بهر چیست؟تا بداند هر کسی کو چیست و کیست ؟آینه آهن برای پوست ها ستآینه سیمای جان، سنگی بهاست آینه جان نیست الا روی یارروی آن یاری که باشد زآن دیارگفتم: ای دل! آینه کلّی بجورو به دریا، کار برناید به جوزین طلب، بنده به کوی تو رسیددرد مریم را به خرما بُن کشیددیدۀ تو چون دلم را دیده شدشد دل نادیده، غرق دیده شدآینه کلّی تو را دیدم ابددیدم اندر چشم تو من نقش خود (خَد)گفتم: آخر خویش را من یافتمدر دو چشمش راه روشن یافتم جالب اینجاست که گاهی با دیدن این تصویر حقیقی ، وهم و خیال من با من میگوید : این نقش که داری میبینی خیال هست و حقیقی نیست ! اما نقش حقیقی به زبان می آید که : نگران نباش ، من نقش حقیقی تو هستم و با تو در اتحاد . چشمی که از حقایق ، روشنایی بی زوال دارد ، خیال درش راه ندارد ، قوه ی آن از سرمه ی حقیقت است و آنچه در آن جلوه میکند به دور از خیال ...تا وقتی که در تو نقشی از "خود" باشد – که این خود همان نقش مادی است – گوهر حقیقت برای تو ناشناخته میماند .مولانا برای اینکه اهمیت این "خود" و این که وجود آن باعث می شود حقیقت پنهان بماند و وارونه جلوه کند را نشان دهد، از داستانی بهره میبرد که در بخش بعد می خوانیم . گفت وهمم : کان خیال توست هانذات خود را از خیال خود بدان نقش من از چشم تو آواز دادکه منم تو، تو منی، در اتحادکاندر این چشم منیر بی زوالاز حقایق، راه کی یابد خیال؟ در دو چشم غیر من، تو نقش خود(خَد)گر ببینی آن خیالی دان و رَدزان که سرمۀ نیستی در میکشدباده از تصویر شیطان میچشدچشمشان خانه خیال است و عدمنیستها را هست بیند لاجرم چشم من چون سرمه دید از ذوالجلالخانه هستی است، نه خانه خیال تا یکی مو باشد از "تو" پیش چَشمدر خیالت گوهری باشد چو یَشم یشم را آنگه شناسی از گهرکز خیال "خود" کنی کلّی عَبَریک حکایت بشنو ای گوهر شناس تا بدانی تو عیان را از قیاس
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۵
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی