سؤال کردن رسول روم از امیر المومنین عمر ، رضی الله عنه ( بخش سوم )
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۵۴ ب.ظ
با سلام به دوستان عزیزم
در این بخش از داستان سوال و جواب هایی بین عمر و رسول روم رد و بدل می شود که به نظر من بسیار قابل توجه است ... امیدوارم استفاده ببرید .
در ضمن این روزها ، روزهای خوبی است برای اندیشیدن در آزادگی حسین و افکار و منشش ... به نظر من هر چی میتونین دور بشین از این ظواهری که برامون از حسین و عاشورا ساختند ... حالم بد میشه از مراسم هایی که برگزار میشه و آدم هایی که دور هم جمع میشن اما وقتی به زندگیشون نزدیک میشی ، شرم می کنی از نحوه ی صحبت کردنشون ، از بی قانونی هاشون ، از بی حرمتی هاشون .... و از بی ایمانیشون ...
... و : من مست و تو دیوانه ... ما را که برد خانه .....صد بار تو را گفتم ... کم خور دو سه پیمانه ....
تمام .
سؤال کردن رسول روم از امیر المومنین عمر ، رضی الله عنه
1456 مرد گفتش: کای امیر المؤمنین!جان ز بالا چون در آمد در زمین ؟مرغ بی اندازه چون شد در قفص؟گفت: حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدم ها کان ندارد چشم و گوشچون فسون خواند، همی آید به جوش از فسون او عدمها زود زودخوش معلق میزند سوی وجودباز بر موجود ، افسونی چو خواندزو دو اسبه در عدم موجود راندبالا : مقام قدس و پیشگاه پروردگار – مرغ بی اندازه : روح در مرتبه ای که به جسم خاکی نزول نکرده – قفص : جسم خالی در این 3 مصراع رسول روم از عمر می پرسد که چگونه این روح نامحدود در این قفص محدود تن جای می گیرد ؟ عمر جواب می دهد : پروردگار بر روح فسون و قصص خوانده است . عدم با افسون و قصه ی پروردگار رقص کنان و معلق زنان به عالم وجود می آید و باز با افسونی دیگر دو اسپه ( شتابان ) به عدم باز می گردد . جان کلام است که همه چیز به مشیت الهی بستگی دارد و اگر کسی به خدا ایمان دارد ، جواب عمر به رسول روم او را قانع می کند . باز در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد گفت با جسم آیتی تا جان شد اوگفت با خورشید ، تا رخشان شد اوباز در گوشش دمد نکتۀ مخوفدر رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش ابر ، آن گویا چه خواند ؟کاو چو مشک از دیدۀ خود اشک راندتا به گوش خاک ، حق چه خوانده است ؟کو مراقب گشت و خامش مانده است باز صحبت از همان افسون یا اشاراتی است که مشیت الهی را در موجودات جاری می سازد ، گل را خندان می کند ، سنگ را به عقیق معدنی مبدل می سازد ، جسم خاکی را با آیات حق چنان به کمال می رساند که تبدیل به جان می شود و رازهای غیب را در میابد . با همان آیات و قصص و افسون های الهی است که خورشید دچار کسوف می شود ، ابر می گرید و خاک مانند درویشان در حال مراقبت سکوت می کند . "مراقب " درویشی است که می کوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد و این پاسداری دل را مراقبه می گویند . در تردد هر که او آشفته استحق به گوش او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمانآن کنم کاو گفت یا خود ضد آن ؟هم ز حق ترجیح یابد یک طرفز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف گر نخواهی در تردد هوش جانکم فشار این پنبه اندر گوش جان تا کنی فهم آن معماهاش راتا کنی ادراک رمز و فاش راپس محل وحی گردد گوش جانوحی چه بود؟ گفتن از حس نهان گوش جان و چشم جان جز این حس استگوش عقل و چشم ظن ، زین مفلس است در ابیات پیش جان کلام مولانا این بود که کائنات ، جلوه های مشیت است که در ذهن بنده جریانی پدید می آورد و این جریات ذهنی موجب اعمال جسم می شود و در اینجا صحبت از بنده ای است که پروردگار جریان اراده ی خود را در وجود او روشن و آشکار نمی سازد یا او شایستگی پیوند روشن با مشیت الهی را ندارد و مثل این است که حق معمایی به گوش و دل او خوانده است . چنین کسی دچار شک و دو دلی است و حالتی آشفته دارد ، میان دو تصمیم و دو عمل سرگردان است . مولانا به چنین بنده ای راه را می نماید : ترجیح یک طرف و انتخاب یکی از دو راه ، باز با عنایت حق باید صورت گیرد و در پناه حق . اگر نمی خواهی که هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست بازداری تا گوش جان برای شنیدن الهام پروردگار باز شود . "پنبه در گوش فشردن " کنایه از اشتغال ذهن به امور دنیوی است که نمی گذارد پیام حق را بشنویم . اگر اشتغال به دنیا نباشد گوش جان وحی خداوند را می شنود . وحی سخنی است که با گوش ظاهر شنیده نمی شود . جان گوش و چشمی دارد که با چشم و گوش ظاهر فرق دارد عقل و گمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد . لفظ جبرم عشق را بی صبر کردو آنکه عاشق نیست ، حبس جبر کرداین معیت با حق است و جبر نیستاین تجلی مه است، این ابر نیست ور بود این جبر، جبر عامه نیستجبر آن اماره خودکامه نیست جبر را ، ایشان شناسند ای پسر!که خدا بگشادشان در دل بصرغیب و آینده بر ایشان گشت فاشذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش اختیار و جبر ایشان دیگر استقطره ها اندر صدفها گوهر است بحث جبر و اختیار در کلام مولانا بارها تکرار شده است و در غالب موارد مولانا تاکید دارد که سالک تا در راه است و به وصال حق نرسیده ، جبر برای او گمراه کننده است . بسیاری از افراد کاهل و سست به جبر می چسبند تا مسئولیت خود را ندیده بگیرند . در اینجا از این گونه جبر به "جبر عامه" و "جبر نفس اماره خودکامه" تعبیر می کند . سپس می گوید : عاشق از رنج راه عشق خشنود است ، اما کسی که در تمام مسائل لفظ جبر بر زبان می آورد در حقیقت رنج ها را با نا خشنودی می پذیرد ، اینگونه جبر را عشق تحمل نمی کند . همه چیز را در لفظ جبر حبس کردن کار کسانی است که عاشق حق نیستند . "معیت با حق " به این معنی است که چون حق در همه ی احوال با همه ی کائنات همراه است ، مشیت او در همه ی اعمال و احوال ما موثر و فاعل مطلق است . مولانا می گوید : آنچه من می گویم معیت با حق است نه جبر . این مانند تابش ماه ، راه را روشن می کند نه اینکه مانند ابر سیاهی پدید آورد . اگر هم بگوییم که این هم جبر است ، باز جبر به معنای عوام نیست که به دنبال نفس اماره می روند و هر گناهی می کنند و می گویند :خدا خواسته است که من چنین و چنان کنم . سپس جبر را از زبان مردان کامل بیان می کند ، که در دل آنها بصیرت و جشم باطن گشوده است ، اسرار غیب را می دانند آینده را میبینند و برای آنها ماضی و مستقبل مطرح نیست که از چیزی به نام گذشته یاد کنند . علم آنها پیوسته به علم جاویدان الهی است و محدود به زمان و مکان نمی شود . در نظر آنها صحبت از زمان بی ارزش است . مردان خدا هم ممکن است جبر و اختیاری را مطرح کنند اما جبر و اختیار آنها در مقایسه با عوام ، مانند مروارید در مقابل قطره ی آب است در درون آنها جبر و اختیار به یک مفهوم عالی الهی می رسد . هست بیرون ، قطرۀ خرد و بزرگدر صدف ، آن دُرِّ خرد است و سترگ طبع ناف آهو است آن قوم رااز برون خون ، و درونشان مشکهاتو مگو کین مایه بیرون خون بود، چون رود در ناف ، مشکی چون شود؟تو مگو کین مس برون بد محتقر، در دل اکسیر چون گیرد گوهر؟اختیار و جبر ، در تو بد خیالچون در ایشان رفت ، شد نور جلال در این ابیات معنای جبر و اختیار در دید مردان کامل روشن ترمی شود : یک فرد عامی جبر و اختیار را با مفاهیم این جهانی و مادی ارتباط می دهد اما مرد کامل و واصل نگرشی غیرمادی و الهی دارد . مانند این است که شما از قطره ی باران بگویید یا از دانه های مروارید ، از خون بگویید یا مشک ، از مس بگویید یا طلا . جبر و اختیار هم در آدم عامی حرفی و خیالی بیش نیست اما در مرد واصل ، جبر و اختیار هم نور الهی است و این دو مفهوم خیلی با هم متفاوت است . نان چو در سفره است ،باشد آن جماددر تن مردم شود او روح شاددر دل سفره نگردد مستحیلمستحیلش جان کند از سلسبیل قوّت جان است این، ای راست خوانتا چه باشد قوّت آن جان جانگوشت پارۀ آدمی ، با عقل و جانمی شکافد کوه را با بحر و کان زور جان کوهکن، شق حجرزور جان جان در انْشَقَّ القمرگر گشاید دل ، سر انبان رازجان به سوی عرش سازد تُرک تازباز مولانا به تمثیل دیگری می پردازد : جسم جامدی چون نان ، پس از گوارش به روح و جان تبدیل می شود و در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحاله ای پدید می آورد که این استحاله روی سفره و خارج از بدن صورت نمی گیرد . سلسبیل نام یکی از جویبارهای بهشت است اما در این کلام مولانا به معنای عالم غیبی و الهی به کار رفته است و این عامل در واقع خاصیتی است در خلقت ما ، که موجب این استحاله خوردنی ها می شود . مولانا می گوید : جان ما قدرت استحاله اش این است ، تو قیاس کن که قدرت جان جان ( پروردگار) چقدر است . راست خوان : کسی که حقیقت را می فهمد . گوشت پاره ی آدمی ( تن خاکی ما ) با کمک عقل و جان ، در طبیعت تصرفاتی می کند اما "زور جان جان " را در معجزات پیامبران می توان دید و از جمله در معجزه ی به دو نیم کردن ماه توسط اشاره ی پیامبر . سپس مولانا می گوید بگذار این رازها را فاش نکنم . اگر سر کیسه ی راز را وا کنم ، جان دیگر در این بدن نمی تواند بماند و به سوی عرش الهی می تازد . جانِ جان : در برخی تفاسیر به مرد کامل و قدرت ارشاد او و در برخی به قدرت پروردگار معنی شده . در حقیقت میان این دو نظر اختلافی وجود ندارد زیرا قدرت مردان حق هم جلوه ای از قدرت پروردگار است و وجودی جداگانه ندارد .
۸۹/۰۹/۲۳