برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

شصت و هشت ساله بود  و عمری پله پله تا ملاقات خدا رفته بود. امشب او به آخرین پله آسمان می رسد. روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 ه . / 17 دسامبر 1273 م . هنگامی که روز به پایان رسید ،‌دو آفتاب در افق قونیه فرو نشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ،‌بی آنکه جسم  ، او را بمیراند ، و امروز پس از هفتصد و پنجاه سال ،‌ او سرشار از زندگی ، مرا و شما را در این گفتارها و دفترها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگوست . به روز مرگ چو تابوت من روان باشد /گمان مبر که مرا درد این جهان باشد فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر/غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟/چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرو رفت و پُر برون نامد/زچاه،یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی،آن طرف بگشا/که های و هوی تو در جو لا مکان باشد شعر به صورت کامل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۱۲:۵۱
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز می خواستم بگم یه کتاب یکی از دوستان برای من ارسال کردند به نام " اسماعیل" اگر دوست دارید از این لینک دانلود کنید اگه نتونستید ، ایمیلتون رو کامنت خصوصی برای من بذارید تا برای شما هم ارسال کنم . مقدمه ای که ایشون در نامه ی ارسال شده برای من نوشتند را شاید بهتر باشه شما هم بخونید : مدت ها پیش یه روز بعد از ظهر که داشتم تو خیابون قدم میزدم پشت شیشه یه مغازه یه شبپره رو دیدم که مثل هر شبپره ی دیگه ای می خواست به سمت نور پرواز کنه اما پشت شیشه گیر کرده بود و دائم به شیشه می خورد کمی این طرف و اون طرف می رفت و باز به سمت نور حرکت می کرد و باز به شیشه می خورد و ... خوب اولین حس من این بود که دلم واسش سوخت و از اون به بعد هر وقت شبپره ای رو دیدم که یه جا پشت یه شیشه گیر کرده کمکش کردم تا راحشو پیدا کنه اما این موضوع یه فکری رو تو ذهن من شکل داد ، حرکت به سمت نور ، شوق رهایی و آزادی و نتونستن و نتونستن و خسته شدن و ناامید شدن و دچار حس بیهودگی شدن چیزی جدیدی نبود و می تونم بگم که حس می کردم من و اون شبپره چقدر به هم شبیه هستیم ، اما چیزی که جدید بود مفهوم محدودیت بود مفهوم زندان ، اون ممکنه باشه اما ما نبینیمش ، ممکنه هر روز و هر روز احساس کنیم تو قفسیم اما فکر کنیم و به خودمون بگیم نه قفسی نیست ، اگر اون شب پره می فهمید چیزی که بین اون و نور فاصله انداخته چیه می تونست ازش خلاص شه می تونست بره عقب خوب به دور و بر نگاه کنه و یه شکاف یه گوشه ی شیشه پیدا کنه و فرار کنه اما این کارو نمی کرد چون هیچ تصوری نداشت که زندانش چه شکلیه چجوریه و حتی نمی دونست که اصلا زندانی وجود داره ، جلوی خودش هیچ مانعی نمی دید چون اون مانع برای اون نامرئی بود پس تلاش می کرد و تلاش می کرد و خسته و ناامید میشد و شک می کرد که اصلا پرواز به سمت نور ممکنه اینارو گفتم چون فکر می کنم می تونه مقدمه خوبی باشه واسه این کتاب ، بخونیدش کتاب خوبیه نمی خوام بگم جواب تمام سوالات توش هست و با خوندنش همه چیزو می فهمید و همه چیز خوب و قشنگ میشه نه اصلا نمی خوام همچین چیزی بگم اما فقط شاید کمک کنه که بتونیم به خودمون و به دیگران کمک کنیم که حس بهتری داشته باشیم ، زندگی و جهان رو بهتر درک کنیم و از خراب کردن همه چی دست برداریم  ممنونم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۰ ، ۱۵:۴۷
نازنین جمشیدیان
شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی  (3) 1730 ای که جان از بهر تن میسوختیسوختی جان را و تن افروختی سوختم من. سوخته خواهد کسی؟تا ز من آتش زند اندر خسی ؟سوخته ، چون قابل آتش بودسوخته بستان که آتش کَش بودای که جان را فدای تن و علایق این جهانی کرده و از سلوک به سوی حق بازمانده ای ، من در راه عشق حق سوخته ام و مانند مشعلی هستم که با من می شود دنیا دوستان را به آتش کشید و به حق رهنمون شد . "سوخته بستان " یعنی این وجود دردمند مرا بپذیر تا وسیله ای شود که تو نیز به شعله ی عشق من درگیری و به حق راه یابی . ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ !کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ چون زنم دم ؟کاتش دل تیز شدشیر هجر آشفته و خون ریز شدآنکه او ، هوشیار خود تند است و مستچون بود، چون او قدح گیرد به دست ؟شیر مستی کز صفت بیرون بوداز بسیط مرغزار افزون بودقافیه اندیشم و دلدار منگویدم : "مندیش، جز دیدار من خوش نشین ای قافیه اندیش منقافیۀ دولت تویی در پیش من حرف چه بود تا تو اندیشی از آن؟حرف  چه بود؟ خار دیوار رزان حرف و صوت و گفت را بر هم زنمتا که بی این هر سه با تو دم زنم آن دمی کز آدمش کردم نهانبا تو گویم ، ای تو اسرار جهان آن دمی را که نگفتم با خلیو آن غمی  را که نداند جبرئیل "آن دمی ، کز وی مسیحا دم نزدحق ز غیرت نیز بی ما هم نزداین ابیات از نظر معنا و مفهوم ادامه ی ابیات پیش است ، اا در ان شوری هست که گویا مولانا طوطی و بازرگان و حتی یاران محضر خویش را از نظر بیرون رانده و به قول استاد فروزانفر "بدان ماند که یاد شمس تبریز و روزگار وصل ، اتش در جان وی افکنده است " . اما مولانا بخصوص در جایی که سخن از هجران و دوری باشد ، همیشه همان "نی" است که آرزوی بازگشت به نیستان را دارد و در نفیرش مرد و زن مینالند . آن ماه پنهان زیر میغ همان طوطی است . مولانا می گوید هجران آن ماه مانند شیری است خشمگین که دارد  او را نابود می کند . مولانا می گوید : من آن روز که هشیار بودم ، تند و مست بودم ، حالا  که قدح شراب این عشق را به دیت من داده اند ، پیداست که چه آشوبی به پا خواهم کرد . شیر مستی خواهم شد که در وصف نمی گنجد  و در مرغزار این دنیای کوچک مادی نمی تواند بماند . "از صف بیرون بودن " می تواند به این معنی هم باشد که تابع قوانین و ضوابط عوام نیست و با معیارهای آنها توصیف نمی پذیرد . این معنی با بیت بعد هم مناسبت دارد که "شعر ناب" مولانا قافیه نمی خواهد زیرا شعر او اشتیاق دیدار حق است ، و این چیزی نیست که با  ضوابط فنون و ادب و بحث الفاظ کاری داشته باشد . سپس معشوق به او می گوید : ای شاعر قافیه اندیش !!  این الفاظ را رها کن و آسوده بنشین . در پیش من آن که دولت و بخت مردان حق را سامان می دهد تویی . مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنا و رابطه ی معنوی ناچیز می شمارد و لفظ را به خارهایی تشبیه می کند که بر سر دیوار باغ ها می گذارند تا دزد به باغ راه نیابد ، و میوه ی این باغ اندیشه و معنی است . " بی حرف و صوت دم زدن " یعنی همان پیوند حق با ئل بندگان یا آن رابطه ی معنوی و ذهنی که از طریق آن مردان آگاه در دل دیگران نفوذ می کنند و در ذهنیات آنها اثر می گذارند . رابطه ای است میان حق و بنده ، و در این رابطه ، پروردگار به هر بنده ای رازی می گوید که با دیگری نگفته است ،  و آنچه به مولانا می گوید غیر از آن است که با ابراهیم خلیل و آدم در میان گذاشته است . این دم زدن سخن عشق است که جبرئیل هم آن را نمی داند زیرا به قول حافظ "فرشته عشق نداند که چیست " . دمِ مسیحا زندگی بخش بوده اما زندگی جسمی و مادی می داد ، و او نیز از این دم ، دم نزد . مولانا می افزاید که پرودگار هم خود ، تا  هنگامی که ما نبوده ایم ، این راز را نگفت ، زیرا او با هر بنده ای راز جداگانه ای دارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۱۰:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز در قسمت های قبل خواندید بازرگان که قصد رفتن به هند داشت  از همه خواست تا بگویند چه می خواهند و طوطی گفت که به طوطیان آنجا سلام من در بند را برسان و هنگامی که این پیغام را بازرگان به طوطیان هند داد یکی از آنها لرزید و به زمین  افتاد ، وقتی بازرگان بازگشت و این پیام را به طوطی خود داد همین اتفاق هم برای طوطی او افتاد و در بخش اول دیدید که مرد از زبان خود نالید که باعث شد طوطی خود را از دست بدهد و حالا ادامه ی داستان ... شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی   1717  ای دریغا نور ظلمت سوز منای دریغا صبح روز افروز من ای دریغا مرغ خوش آواز منز انتها پریده تا آغاز منظلمت سوز : آنچه تاریکی را از بین می برد . ز انتها پریده تا آغاز من : تمام وجودم را گرفته. مولانا در ابیات بعدی طوطی و بازرگان را از یاد می برد و حرف های خودش را می زند و از معشوق جاودان  وحقیقی سخن می گوید که جانِ آگاه در پی یافتن او و پیوستن به اوست . عاشق رنج است نادان تا ابدخیز لا أُقْسِمُ بخوان تا فِی کبداز کبد فارغ بدم با روی تووز زبد صافی بدم در جوی توکَبَد :درد و رنج لا اقسم بخوان : سوره البلد را بخوانزبد : کف یا مواد زائد است که روی سطح آب می آیند . آدم نادان – مانند بازرگان قصه ی ما  - همواره برای خود دردسر می آفریند . شاهد این معنی را در آیه 4 سوره البلد بخوان . مولانا از زبان خود و و هر جان آگاهی میگوید : من پیش از اینکه به دنیا بیایم ، ای خدا ! با روی تو از هر رنجی فارغ بودم و هیچ آلایشی نداشتم . همه رنج ها نتیجه ی پیوستن  روح به این جسم خاکی است . این دریغاها خیال دیدن استوز وجود نقد خود ببریدن است غیرت حق بود و  با حق چاره نیستکو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟ غیرت آن باشد که آن غیر همه استآنکه افزون از بیان و دمدمه ست ای دریغا اشک من ، دریا بدیتا نثار دلبر زیبا بُدی طوطی من ، مرغ زیرکسار منترجمان فکرت و اسرار من هر چه روزی داد و ناداد آیدماو ز اول گفته ،  تا یاد آیدم طوطیی کاید ز وحی آواز اوپیش از آغاز وجود آغاز اواندرون توست آن طوطی نهانعکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را، تو شاد از اومی پذیری ظلم را چون داد از اومولانا از عشق آسمانی خود سخن میگوید : ای دریغا گفتن ، نتیجه ی آن است که عاشق ، آرزوی مشاهده ی جمال معشوق  را دارد و در این راه "وجود نقد خود "  ( هستی مادی و این جهانی ) را فراموش می کند . مولانا بر مرگ تن خاکی هرگز تاسف ندارد و حتی پیکر یاران او و خود او را با شادی به گورستان برده اند . آنچه در سراسر مثنوی درد گران انسان است گرفتاری جان در قفس تن و بازماندن  جان از مشاهده ی جمال حق است و هر جا که "این نی " ناله دارد سخن از همین درد است . همه دل های آگاه ، عاشق حق اند و این دریغاها و این فریادها بازتاب غیرت حق است . در زبان صوفیان غیرت بدین معنی است که عاشق می خواهد معشوق بالکل از آن او باشد و به دیگری توجه نکند ، از سوی دیگر معشوق هم می خواهد که سراپای عاشق برای او در تب و تاب باشد و این گونه غیرت برای حق شایسته است ،  زیرا که او غیر همه است و بنده ی عاشق اگر به راستی عاشق باشد ، فقط برای حق تب و تاب دارد و بس .  افزون از بیان و دمدمه است ، یعنی بالاتر از آن است که با زبان عشق مجازی و سر و صدای عاشقان عتلم خاک از او گفتگو شود ."طوطی من ، مرغ زیرکسار من " همان معشوق حقیقی یا خود حق است که افکار و اسرار ما را می داند . هر داد یا بیدادی که بر سر من آید ، حق از آغاز آن را میدانسته و در جان آدمی آن را بازگفته است . آن روزها  که جان از قید تن آزاد بود به او گفته شد که پیوستن با تن خاکی ، و بریدن از عالم غیب  ، رنج آور است . آواز این طوطی ، این مرغ زیرکسار و این دلبر زیبا ، وحی است و پیش از آنکه کائنات در وجود آیند ، او وجود داشته است و این طوطی عالم غیب در دل مرد آگاه خانه دارد و بازتاب هستی او را در این و آن ، و در موجودات جهان خاک میبینیم . در ادبیات صوفیانه ی ما ، این مضمون که دل خانه ی خداست ، با تعبیرات گوناگون آمده است : خدا در دل سودا زدگان است ، بجویید     مپویید زمین را و مجویید سما را   اگر تو راستی عاشق حق باشی ، از هر نیک و بدی که به سرت آید ، خشنود خواهی بود و رنج های راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد  .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۰۸:۳۳
نازنین جمشیدیان