برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز در بخش های قبلی خواندیم که نخجیران که از دست شیر خسته شده بودند و نمی توانستند با دل راحت به دشت بیایند ، به شیر پیشنهاد دادند که ما هر کدام به قید قرعه و سر وقت روزانه پیش تو می آییم تا تو نخواهی به شکار ما بیایی .  بعد از صحبت هایی که در مورد توکل و جهد بین آنها رد و بدل شد ، شیر بالاخره قبول کرد تا روزانه سهم خود را دریافت و به شکار نرود . بعد از مدتی قرعه به نام خرگوش افتاد و خرگوش به فکر چاره افتاد ... باز طلبیدن  نخجیران از خرگوش سّر اندیشۀ او را بعد از آن گفتند: کای خرگوش چُستدر میان آر آنچه در ادراک توست ای که با شیری تو در پیچیده ایباز گو رائی که اندیشیده ای مشورت ادراک و هشیاری دهدعقلها مر عقل را یاری دهدگفت پیغمبر:" بکن ای رای زنمشورت کالمستشار مؤتمن " نخجیران به خرگوش گفتند که ای خرگوش چالاک به ما هم بگو چه در ذهن داری . سپس به این مسئله اشاره میکنند که مشورت باعث بالا رفتن عقل و اندیشه می شود و از رای ما نیز استفاده کن . و برای تایید سخن خودشان از حدیثی منسوب به پیامبر استفاده می کنند . حدیث : المُستَشیرُ مُعانُ و المستشارُ موتَمَنُ .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۸ ، ۰۵:۱۴
نازنین جمشیدیان
فهرست مطالب با سلام به دوستان عزیز مولانا در این بخش تصمیم میگیره به ادامه ی داستان بپردازه اما دوباره قبل از رفتن به ادامه ی داستان مسائلی را عنوان میکنه : ذکر دانش خرگوش ،  و بیان فضیلت و منافع دانستن این سخن پایان ندارد ، هوش دارگوش سوی قصۀ خرگوش دارگوش ِ خر بفروش و، دیگر گوش، خرکین سخن را در نیابد گوش خررو تو روبه بازی خرگوش بینمکر و شیر اندازی خرگوش بین مولانا تصمیم میگیرد به ادامه ی داستان شیر و خرگوش بازگردد  و به شما توصیه میکند که با گوشی دیگر این مطالب را بشنوید زیرا گوش خر که همان کنایه از گوش ظاهری است ، قادر به فهم این مسائل غیر مادی نیست . منظور مولانا رها کردن نادانی است ، و از شما می خواد که   به ادامه ی داستان بروید و ببینید که چه نیرنگی خرگوش برای از پا در آوردن و شکست شیر به کار برد . خاتم ملک سلیمان است علمجمله عالم صورت و، جان است علم آدمی را زین هنر ، بیچاره گشتخلق دریاها و، خلق کوه و، دشت زو پلنگ و شیر ، ترسان همچو موشزو نهنگ و بحر در صفرا و جوش زو پری و دیو ساحل ها گرفتهر یکی در جای پنهان جا گرفت خاتم ملک سلیمان مطابق روایات انگشتری است که نفوذ فرمانروایی سلیمان به آن بستگی داشته است . تعبیر مولانا این است که علم هم چنین خاصیتی دارد . "هنر" اشاره به همین علم یا کاربرد آن است . از نظر مولانا علم و آگاهی و هنر به کار بردن آن  ، تمام حیوانات بر و بحر و دیو و پری را مطیع انسان می کند . دانش بشری ، هم نهنگ را در نگرانی و اضطراب می اندازد و هم دریا را منقلب می کند . صفرا در اینجا به معنی خشم و اظطراب ، و جوش به معنای پریشانی و هیجان است . زیست شناسی قدیم کیفیت حیات را مبتنی بر چهارگونه خلط ( صفرا ، سودا ، خون و بلغم ) می دانست  و حالات روحی گوناگون را نتیجه ی  غلبه ی یکی از این اخلاط می شمرد . آدمی را دشمن پنهان بسی استآدمیّ با حذر، عاقل کسی است خلق ، پنهان زشتشان و خوبشانمیزند در دل به هر دم کوبشان بهر غسل، ار در روی، در جویباربر تو آسیبی زند  در آب ، خارگر چه پنهان خار در آب است پستچونکه در تو می خلد، دانی که هست آدمی دشمن پنهان ، زیاد دارد و انسانی که با احتیاط عمل کند ،  عاقل است . موجودات ، خوب و بدشان خواه ناخواه در درون ما و زندگی و روح ما اثر میگذارند و مثل خار در دل می کوبند و فرو میروند و بسیاری از این مخلوقات که در ما اثر میگذارند ، ما به آنها توجه نداریم و گویی از ما پنهان هستند . خارخار وحی ها و وسوسهاز هزاران کس بود، نی یک کسه باش ، تا حسهای تو مبدل شودتا ببینیشان و مشکل حل شودتا سخن های کیان رد کرده ای؟تا کیان را، سرور خود کرده ای؟                                                                                             خارخار : خارش ، و به کنایه از نگرانی و اضطراب است . "وحی" :  در اینجا خاطر و اندیشه ای است که موجب خیر شود . "وسوسه" :  خارخار یا خاطری است که سبب شر و گمراهی گردد .  مولانا می گوید : این تاثیر خوب و بد به مرور زمان و از هزاران کس در درون ما پدید می آید تا سرانجام یک برخورد یا سخن موجب ظهور نیکی یا بدی می شود .تامل کن ، صبر کن تا حواس مادی و این جهانی تو تبدیل به حواس معنوی شود و اسرار را بتوانی دریابی ، آن وقت هزاران کس و تاثیر آن را میبینی و متوجه میشوی که هر عمل تو نتیجه ی روابطی است که در گذشته با مردم داشته ای .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۸۸ ، ۰۶:۵۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در این بخش تصمیم گرفتم قبل از نوشتن ادامه ی داستان ، یک غزل از دیوان شمس برای شما بنویسم . به گفته ی دکتر شفیعی کدکنی در انتساب این غزل به مولانا جای تردید است و به احتمال قوی این غزل سروده ی "شرف الدین عبدالله زکی " یکی از معاصران مولانا است . وی از افراد برجسته ی خاندان معروف " آل بنجیر" بود . اما به هر حال چون از غزلیات مورد علاقه ی من هست برای شما هم می نویسم :  به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر که مرا درد این جهان باشدبرای من مگری و مگو : "دریغ ، دریغ"!به دوغ دیو در افتی ، دریغ آن باشد جنازه ام چو بینی مگو :"فراق ، فراق!"مرا وصال و ملاقات آن زمان باشدمرا به گور سپاری مگو:"وداع ، وداع!"که گور پرده جمعیت جنان باشدفرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگرغروب ، شمس و قمر را چرا زیان باشد؟ترا غروب بود ولی شروق بودلحد چو حبس نماید خلاص جان باشدکدام دانه فرو رفت در زمین و نرست؟چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟کدام دلو فرو رفت و پر برون نامدزچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟دهان چو بستی ازاین سوی آن طرف بگشاکه های و هوی تو در جو لامکان باشد با صدای دکتر سروش دانلود کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۸ ، ۱۱:۱۳
نازنین جمشیدیان
فهرست مطالب در قسمت قبل خواندید که وقتی در بین حیوانات نوبت خرگوش رسید تا خوراک شیر شود ، او گفت که من حیله ای دارم که هم ما هم آیندگانمان را از این دردسر رهایی بخشد . در جواب خرگوش نخجیران گفتند که بزرگتر از تو هم نتوانسته کاری کند آن وقت تو می خواهی حیله ای سوار کنی ؟؟ در جواب خرگوش می گوید :   جواب خرگوش نخجیران را   گفت: ای یاران !  حقم الهام داد مر ضعیفی را قوی رایی فتاد به الهام حق موجودی ضعیف دارای فکری قوی شده است .   آنچه حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را خانه ها سازد پر از حلوای تر حق بر او آن علم را بگشاد در یک زنبور کاری می کند که از شیر و حیوانات بزرگ جنگل ساخته نیست . این که زنبور کندوها را پر از عسل می کند ، از روی علمی است که پروردگار به او آموخته است .   آنچه حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آن گون حیله را ؟ ابریشم سازی کرم پیله نمونه دیگری از این تعالیم و الهام حق است .   آدم خاکی ز حق آموخت علم تا به هفتم آسمان افروخت علم نام و ناموس ملک را درشکست کوری آن کس که در حق ، درشک است انسان با علم و الهام حق به مقامی میرسید که دانش او آسمان هفتم را نیز  شناخت و دانش او تمام هستی را در بر گرفت و نام و آوازه اش از فرشتگان هم بیشتر شد .   زاهد ششصد هزاران ساله را پوز بندی ساخت، آن گوساله را تا نتاند شیر علم دین کشید تا نگردد گرد آن قصر مشید در مقابل فرشته ای هم بود که مطابق روایات ششصد هزار سال عبادت کرده بود اما سر از فرمان حق پیچید و به آدم سجده نکرد . پروردگار او ( ابلیس ) را شایسته ی آگاهی از "علم دین" و اسرار غیب ندانست و برایش پوزه بندی ساخت تا نتواند از این " شیر علم دین " بنوشد و "گرد این قصر بلند پایه بگردد " .   علمهای اهل حس شد پوزبند تا نگیرد شیر از آن علم بلند قطرۀ دل را یکی گوهر فتاد کان به دریا ها و گردون ها نداد آگاهی و رشد ذهنی دو صورت دارد : یا از راه علوم ظاهری و این جهانی است که طبعا آگاهی محمدود ه عالم ماده است ( علم های اهل حس ) . یا علمی است مبتنی بر رابطه ی بنده با پروردگار که مرحله ی کمالی آن آگاهی از اسرار غیب است ( علم بلند ) کسی که علم مادی به نظر او علم میآید ، همین برایش پوزه بندی می شود که نمی تواند از شیر "علم دین " بنوشد . اما از طریق "دل" و رابطه ی معنوی به حقایق می توان رسید . در دل کوچک ما که یک قطره بیش نیست ، گوهری پنهان است که آن را خداوند به دریا ها و گردون های علم اهل حس نداده است . این گوهر ، معرفت و شناخت اسرار الهی است . همین است که حافظ می گوید : فرشته عشق نداند که چیست ، قصه مخوان بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز   چند صورت آخر ای صورت پرست ! جان بی معنیت از صورت نرست ؟ گر به صورت، آدمی انسان بُدی احمد و بو جهل، خود یکسان بُدی ای که فقط به ظواهر نگاه میکنی تا کی می خواهی در بند ظواهر باشی ؟ اگر انسان با ظاهر انسان بود ، پس محمد و ابوجهل ( دشمن پیامبر) هم یکسان بودند .   نقش بر دیوار مثل آدم است بنگر ، از صورت چه چیز او کم است ؟ جان کم است آن صورت با تاب را رو بجو آن گوهر کمیاب را اگر تصویر مانند انسان را بر روی یک دیوار بکشیم ، نگاه کن ببین چه تفاوتی با انسان دارد ؟ آن صورت درخشان و زیبا "جان " کم دارد . برو و آن گوهر کمیاب که همان جان شایسته ی ادراک حقایق الهی است را بجو .   شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست چه زیانستش از آن نقش نفور؟ چونکه جانش غرق شد در بحر نور باز در این ابیات مقایسه ای است میان صورت و معنا ، یا ظاهر و باطن . در برابر سگ اصحاب کهف ، شیران عالم سرافکنده اند و احساس حقارت دارند . چون جان او به اصحاب کهف پیوسته است ، صورت نفرت انگیز یک سگ برای او زیان آور نیست  .   وصف و صورت نیست اندر خامه ها عالِم و عادل بود در نامه ها عالِم و عادل همه معنی است ، بس کش نیابی در مکان و پیش و پس می زند بر تن ز سوی لامکان می نگنجد در فلک خورشید جان در قلم ها ( خامه ها ) توصیف و تظاهر مفاهیم کلمات وجود ندارد . روی کاغذ این مفاهیم تصویر می شود . منظور این است که عالم بودن و عادل بودن باید در باطن شخص باشد نه در الفاظی که بر روی کاغذ می آید . خصلت خوب ( یا بد ) یک امر معنوی است و مردم در نامه ها برای ابراز احترام ، از خصال خوب سخن می گویند نه از صفات ظاهری و جسمی . این معانی و خصائل و فضائل از عالم غیب ( لامکان ) بر تن ما می تابد اما جان ( همین فضائل و معانی ) در درون فلک که عالم ماده است نمی گنجد و به همین دلیل تجسم و تصویر فضایل در عالم ماده امکان ندارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۸۸ ، ۱۵:۳۷
نازنین جمشیدیان