برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

یک غزل

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۱۳ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز در این بخش تصمیم گرفتم قبل از نوشتن ادامه ی داستان ، یک غزل از دیوان شمس برای شما بنویسم . به گفته ی دکتر شفیعی کدکنی در انتساب این غزل به مولانا جای تردید است و به احتمال قوی این غزل سروده ی "شرف الدین عبدالله زکی " یکی از معاصران مولانا است . وی از افراد برجسته ی خاندان معروف " آل بنجیر" بود . اما به هر حال چون از غزلیات مورد علاقه ی من هست برای شما هم می نویسم :  به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر که مرا درد این جهان باشدبرای من مگری و مگو : "دریغ ، دریغ"!به دوغ دیو در افتی ، دریغ آن باشد جنازه ام چو بینی مگو :"فراق ، فراق!"مرا وصال و ملاقات آن زمان باشدمرا به گور سپاری مگو:"وداع ، وداع!"که گور پرده جمعیت جنان باشدفرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگرغروب ، شمس و قمر را چرا زیان باشد؟ترا غروب بود ولی شروق بودلحد چو حبس نماید خلاص جان باشدکدام دانه فرو رفت در زمین و نرست؟چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟کدام دلو فرو رفت و پر برون نامدزچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟دهان چو بستی ازاین سوی آن طرف بگشاکه های و هوی تو در جو لامکان باشد با صدای دکتر سروش دانلود کنید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۷/۱۲
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی