سلام به دوستان عزیز در دل داستانی که به پایان رسوندیم بخش های کوچکی وجود داشت که من اونها رو برای شما نیاوردم . یکی از این بخش ها داستان کوتاهی است که میبینید . در این داستان با اشاره به داستان نحوی و کشتی بان ، مولانا به محدود بودن دانش های بشری اشاره کرده و به این مسئله که انسان چقدر در غرور این دانش های اندک گرفتار شده . یک فرد نحوی ( کسی که علم نحو میداند ) در کشتی سوار میشه و به کشتی بان میگه : تو علم نحو میدونی؟ کشتی بان میگه که در علم نحو سر رشته ای نداره ، و نحوی بهش میگه : نصف عمر تو به فنا رفته ! از این حرف، کشتی بان دلشکسته میشه اما ترجیح میده جوابی به نحوی نده . طولی نمیکشه که کشتی در طوفان گرفتار میشه ، پس کشتی بان رو میکنه به نحوی میگه : شنا کردن بلدی؟؟ و نحوی با شرمندگی پاسخ منفی میده . کشتی بان میگه : پس کل عمر تو به فنا رفته چون من این طوفانی که میبینم، کشتی سالم به بندر نمیرسه و غرق میشه ! اول اینکه ببینید که ابتدا نحوی از موضع غرور وارد شده و اون وقت که پی برده به اینکه در مواردی خودش هم ضعف داره نوع صحبت کردنش تغییر میکنه ! خیلی آدم ها این شکلی هستند ... و نکته ی اصلی که مولانا در این داستان بهش اشاره میکنه این هست که : اول از همه در این دریای هستی تو باید علم "محو" بلد باشی . اینجا با "من من" کردن کسی نجات پیدا نمیکنه ، اینجا باید مثل مرده باشی تا بتونی روی آب شناور بشی ، در این حالت شما به بقای حق باقی میشین. باید صفات بشری رو در خودت محو کنی تا به بحر اسرار الهی دست پیدا کنی . تمام دانش هایی که در این عالم دارید و به اون مینازید در مقابل دانش الهی هیچ نیست ! اگر تا حالا بویی از اون دانش شنیده بودید حتما می فهمیدید که دانشی که شما دارید اصلا فخر فروشی نداره ! خیلی از ما داخل کوزه مون رو پر از آب کردیم ( غرور ) و داریم به سمت دجله میریم، در صورتی که تا آب این کوزه خالی نشه نمیتونیم از دجله استفاده کنیم .تو از خود پُری ، زآن تهی میروی / تهی آی ، تا پُر معانی شوی ( سعدی )
حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
2847 آن یکی نحوی به کشتی درنشسترو به کشتی بان نهاد آن خود پرست گفت:« هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا»گفت:« نیم عمر تو شد بر فنا»دل شکسته گشت کشتی بان ز تابلیک آن دم کرد خامُش از جواب باد کشتی را به گردابی فگندگفت کشتی بان بدان نحوی، بلند:«هیچ دانی آ شنا کردن؟ بگو»گفت:« نی، ای خوش جواب خوب رو! »گفت: «کلّ عمرت ای نحوی فناستزآن که کشتی غرق این گردابهاست» محو می باید، نه نحو اینجا، بدانگر تو محوی، بی خطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهدور بود زنده، ز دریا کی رهد؟چون بمردی تو ز اوصاف بشربحر اسرارت نهد بر فرق سرای که خلقان را تو خر می خوانده ای!این زمان چون خر بر این یخ مانده ای گر تو علامۀ زمانی در جهاننک فنای این جهان بین وین زمان مرد نحوی را از آن در دوختیمتا شما را نحو محو آموختیم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرفدر "کم آمد" یابی، ای یار شگرف آن سبوی آب، دانش¬های ماستو آن خلیفه، دجلۀ علم خداست ما سبوها پر به دجله می بریمگر نه خر دانیم خود را، ما خریم باری، اعرابی بدان معذور بودکو ز دجله غافل و بس دور بودگر ز دجله با خبر بودی چو مااو نبردی آن سبو را جا به جابلکه از دجله چو واقف آمدیآن سبو را بر سر سنگی زدی