برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز در دل داستانی که به پایان رسوندیم بخش های کوچکی وجود داشت که من اونها رو برای شما نیاوردم . یکی از این بخش ها داستان کوتاهی است که میبینید . در این داستان با اشاره به داستان نحوی و کشتی بان ، مولانا به محدود بودن دانش های بشری اشاره کرده و به این مسئله که انسان چقدر در غرور این دانش های اندک گرفتار شده  . یک فرد نحوی ( کسی که علم نحو میداند ) در کشتی سوار میشه و به کشتی بان میگه : تو علم نحو میدونی؟ کشتی بان میگه که در علم نحو سر رشته ای نداره ، و نحوی بهش میگه : نصف عمر تو به فنا رفته ! از این حرف، کشتی بان دلشکسته میشه اما ترجیح میده جوابی به نحوی نده . طولی نمیکشه که کشتی در طوفان گرفتار میشه ، پس کشتی بان رو میکنه به نحوی میگه : شنا کردن بلدی؟؟ و نحوی با شرمندگی پاسخ منفی میده . کشتی بان میگه : پس کل عمر تو به فنا رفته چون من این طوفانی که میبینم، کشتی سالم به بندر نمیرسه و غرق میشه ! اول اینکه ببینید که ابتدا نحوی از موضع غرور وارد شده و اون وقت که پی برده به اینکه در مواردی خودش هم ضعف داره نوع صحبت کردنش تغییر میکنه ! خیلی آدم ها این شکلی هستند ... و نکته ی اصلی که مولانا در این داستان بهش اشاره میکنه این هست که : اول از همه در این دریای هستی تو باید علم "محو" بلد باشی . اینجا با "من من" کردن کسی نجات پیدا نمیکنه ، اینجا باید مثل مرده باشی تا بتونی روی آب شناور بشی ، در این حالت شما به بقای حق باقی میشین. باید صفات بشری رو در خودت محو کنی تا به بحر اسرار الهی دست پیدا کنی . تمام دانش هایی که در این عالم دارید و به اون مینازید در مقابل دانش الهی هیچ نیست ! اگر تا حالا بویی از اون دانش شنیده بودید حتما می فهمیدید که دانشی که شما دارید اصلا فخر فروشی نداره ! خیلی از ما داخل کوزه مون رو پر از آب کردیم ( غرور ) و داریم به سمت دجله میریم،  در صورتی که تا آب این کوزه خالی نشه نمیتونیم از دجله استفاده کنیم .تو از خود پُری ، زآن تهی میروی / تهی آی ، تا پُر معانی شوی ( سعدی ) حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان 2847 آن یکی نحوی به کشتی درنشسترو به کشتی بان نهاد آن خود پرست گفت:« هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا»گفت:« نیم عمر تو شد بر فنا»دل شکسته گشت کشتی بان ز تابلیک آن دم کرد خامُش از جواب باد کشتی را به گردابی فگندگفت کشتی بان بدان نحوی، بلند:«هیچ دانی آ  شنا کردن؟ بگو»گفت:« نی، ای خوش جواب خوب رو! »گفت: «کلّ عمرت ای نحوی فناستزآن که کشتی غرق این گردابهاست» محو می باید، نه نحو اینجا، بدانگر تو محوی، بی خطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهدور بود زنده، ز دریا کی رهد؟چون بمردی تو ز اوصاف بشربحر اسرارت نهد بر فرق سرای که خلقان را تو خر می خوانده ای!این زمان چون خر بر این یخ مانده ای گر تو علامۀ زمانی در جهاننک فنای این جهان بین وین زمان مرد نحوی را از آن در دوختیمتا شما را نحو محو آموختیم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرفدر "کم آمد" یابی، ای یار شگرف آن سبوی آب، دانش¬های ماستو آن خلیفه، دجلۀ علم خداست ما سبوها پر به دجله می بریمگر نه خر دانیم خود را، ما خریم باری، اعرابی بدان معذور بودکو ز دجله غافل و بس دور بودگر ز دجله با خبر بودی چو مااو نبردی آن سبو را جا به جابلکه از دجله چو  واقف آمدیآن سبو را بر سر سنگی زدی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۱۱
نازنین جمشیدیان
مِی ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجاگردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجاپیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش راآن عیش بی‌روپوش را، از بند هستی برگشادیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بیندر بی‌دلی دل بسته بین، کاین دل بود دام بلانانم مده، آبم مده، آسایش و خوابم مدهای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خونبهاامروز مهمان توام مست و پریشان توامپر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلاسرسبز و خوش هر تره‌ای، نعره زنان هر ذره‌ایکالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضابخشی از غزل 33 دیوان شمس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۰۷
نازنین جمشیدیان
خب دوستان عزیز این هم آخرین بخش از این داستان ... اگر میبینید کمی تنوع مباحث مطرح شده در این بخش زیاده و شاید من هم کمی پراکنده صحبت کردم بنده رو ببخشید و امیدوارم در ذهن خودتون مطالب رو به هم متصل کنید . مولانا اشاره میکنه به این مطلب که این داستان زیر و زبر گفته شد و شاید بی نظم ، مثل فکر عاشقان که ابتدا و انتها ندارد ، از ازل بوده و تا ابد ادامه داره، مثل دایره ای که ابتدا و انتهاش رو نمیشه مشخص کرد .این چیزی که من گفتم فقط حکایت و داستان نبود ، چشمت رو باز کن و ببین که این در حقیقت داستانِ خود ماست . صوفی نباید مرتب در یادآوری گذشته باشه . در این داستان عرب و سبو و شاه هر سه ما هستیم . "هر که از این حکم قضا رو گردان است ، از ایمان رو گردانده" ( سوره الذّاریات آیه 9 ) همونطور که قبلا هم مولانا اشاره کرده : عقل کمال اندیش ( شمع راه ) مثل همون مرد داستان ما هست و نفس و طمع ( که ظلمانی اند ) مانند زن داستان ما . در اینجا مولانا اشاره داره به این مطلب که هر کل از جزوهای مختلف ایجاد شده و به همین خاطر  بین جزوها ممکن هست انکار و تضاد وجود داشته باشه . فقط دقت کنید که ما میگیم "جزوِ کل " نه "جزوهایی در برابر کل" . نفس و عقل و ... هم همه جزوی از همان کل هستند . مثل بوی گل که مثل برگ و ساقه و ... جزوی از گل هست ؛ و صدای قمری که جزوی از اون هست ؛ یعنی همه ی اینها در کنار هم کل رو تشکیل میده . در اینجا مولانا به کسانی که در این مسئله مشکل دارند یا سوالی کردند میگه که : اگه من بخوام جواب همه ی سوالات شما رو بدم اونهایی که با من همدل هستند و تشنه ی شنیدن حرف رو چیکار کنم ؟؟ بعد پیشنهاد میکنه که : اگر شما به کلی در این مسئله اشکالی دارید بهترین چیز برای شما صبر هست، که صبر کلید گشایش هست  و از طرفی باید به "احتما" یا همون پرهیز از اندیشه های اضافی و شک آمیز هم توجه کنی ، فکر ها مثل شیر و گور هستند که در بیشه ی دل به جان هم می افتند و به هر حال پرهیز، جلوگیری میکنه از شک و تردید های بی مورد و بهتر هست ، تا اینکه بعد بخواهی با دارو خودت رو معالجه کنی . مثل بیماری های جسمی که مثلا اگر خارش داری هر چی بیشتر محل رو بخارونی اوضاع تو بدتر میشه... پس از اینگونه فکر ها پرهیز کن و ببین چقدر این پرهیزها مفید واقع میشه. این حرف های من رو بپذیر و ببین همین حرف ها زینت گوش تو میشه ، و از این حرف ها به کجاها میرسی .اول از همه بشنو از من که، خلق مختلف ، در ظاهر ، شکل های مختلف دارند، مثل حروف از الف تا ی ، ولی همه ی اونها متحد هستند با هم و تشکیل یک کل رو میدن . اجزای هستی هم همینطورند .قیامت روزی است که همه با ظاهر واقعی در پیشگاه حق به نمایش در میان و آنکه بد اندیش بوده ، آن روز براش روز رسوایی است . برای یک خار همون بهتر که همیشه زمستان باشه تا رسوا نشه اما روزی بهار از راه میرسه و گل و خار که در زمستان شبیه هم بودند اون وقت از هم تمیز داده میشن و این خار هست که رسوا میشه . البته راز این دو از باغبان پوشیده نیست  . در اینجا منظور از باغبان مردی است که به کمال رسیده و به حق واصل شده . نگاه این فرد به نگاه همه ی جهان می ارزه و مانند ماهی هست که ستاره ها در هنگام تابیدن او دیگه دیده نمیشن .هر کسی که نقش و نگاری داره منتظر رسیدن این بهار هست . برای اینکه درخت میوه بده ، باید اول شکوفه ها از بین بره ، وقتی شکوفه ها ریخت میوه سر میزنه . برای ما هم همینطوره ،  وقتی که تن از میان رفت جان پیدا میشه ، به طور کلی در چند بیت انتهایی مولانا به این نکته اشاره داره که تا صورت نشکنه و فنای خود و ترک تعلقات صورت نگیره وصول حاصل نمیشه و برای نمونه از نان ، انگور و  داروها  مثال میاره ... 2910 این حکایت گفته شد زیر و زبرهمچو فکر عاشقان ، بی پا و سرسَر ندارد، چون ز ازل بوده است پیشپا ندارد، با ابد بوده است خویش بلکه چون آب است ، هر قطره از آنهم سر است و پا ، و هم بی  هر دوان حاش الله ، این حکایت نیست، هین!نقد حال ما و توست این ، خوش ببین زان که صوفی با کر و با فرّ بودهر چه آن ماضی است ، لا یُذکر بودهم عرب ما ، هم سبو ما ، هم ملکجمله ما ، یؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أفک عقل را شُو دان و زن این نفس و طَمعاین دو ظلمانی و منکر، عقل شمع بشنو اکنون : اصل انکار از چه خاستزآن که کُل را گونه گونه جزوهاست جزوِ کل ، نی جزوها نسبت به کلنی ، چو بوی گل که باشد جزو گل لطف سبزه جزو لطف گل بودبانگ قمری جزو آن بلبل بودگر شوم مشغول اشکال و جوابتشنگان را کی توانم داد آب ؟گر تو اشکالی به کلی و حَرَجصبر کن ، اَلصّبرُ مفتاح الفرج احتما کن ، احتما  ز اندیشه هازانکه شیرانند در این بیشه هافکر ، شیر وگور ، و دلها بیشه ها احتماها بر دواها سرور استز آن که خاریدن فزونی گر است احتما اصل دوا آمد یقین    احتما کن ، قُوَّت جانت ببین قابل این گفته ها شو، گوش وارتا که از زر سازمت من گوشوارحلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریّا بر شویاولا بشنو که خلق مختلفمختلف جان اند تا یا از الف در حروف مختلف شور و شکی استگر چه از یک رو، ز سر تا پا یکی است از یکی رو ضدّ و یک رو متّحداز یکی رو هزل و از یک روی جدپس قیامت روز عرض اکبر استعرض او خواهد که با زیب و فر است هر که چون هندویِ بد سودایی استروز عرضش نوبت رسوایی است چون ندارد روی همچون آفتاباو نخواهد جز شبی همچون نقاب برگ یک گل چون ندارد، خار اوشد بهاران دشمن اسرار اووانکه سر تا پا گل است و سوسن استپس بهار او را دو چشم روشن است خار بی معنی خزان خواهد خزانتا زند پهلوی خود با گلستان تا بپوشد حسن آن و ننگ اینتا نبینی رنگ آن و زنگ این پس خزان او را بهار است و حیاتیک نماید سنگ و یاقوت زکات باغبان هم داند آن را در خزانلیک دیدِ یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است ، او ابله استهر ستاره بر فلک جزو مه است پس همی گویند هر نقش و نگار:مژده! مژده! نَک همی آید بهارتا بود تابان شکوفه چون زِرِهکی کنند آن میوه ها پیدا گره؟ چون شکوفه ریخت میوه سر کُندچون که تن بشکست ، جان سر برزندمیوه معنی و شکوفه صورتشآن شکوفه مژده، میوه نعمتش چون شکوفه ریخت ، میوه شد پدیدچونکه آن کم شد، شد این اندر مزیدتا که نان نشکست، قوت کی دهد؟ناشکسته خوشه ها، کی مِی  دهد؟تا هَلیله نشکند با ادویهکی شود خود صحّت افزا ادویه؟ پایان :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۱
نازنین جمشیدیان
کل داستان مرد اعرابی و خلیفه سلام به دوستان عزیز در این ابیات ، جان کلام مولانا این است که اگر به ظاهر چسبیدی و از هر چیزی فقط ظاهرش رو دیدی میشی همون بت پرست ! باطن هر چیزی اصل هست . وقتی مرد عاشق حرف میزنه بوی عشق از دهانش به مشام میرسه و اگر مردی که در سیر الی الله است از فقه سخن بگه باز بوی فقر ( درویشی ) و عشق الهی به مشام میرسه . ( در اینجا فقه و فقر در حقیقت اشاره به ظاهر و باطن دین است ) مولانا حتی پا از این فراتر میزاره و میگه حتی اگه این فرد کفر بگه و از شک حرف بزنه ، کفرش بوی دین و یقین داره . اینها مثل کف روی دریا است و بدون که این کف روی همون دریای پاک قرار داره . این کف مثل همون دشنامی هست که معشوق به عاشق میده و شنیدن همون دشنام هم شیرینه برای عاشق  . و گاهی این سخن به ظاهر کج از هر سخن راستی بیشتر به دل میشینه . در این ابیات مولانا به تفاوت بین ظاهر و باطن اشاره میکنه : اگر از شکر نان درست کنی ، این نان مزه ی قند میده ، هرچقدر هم شکل ظاهری اش نان باشه . اگر یه فرد مومن بتی از جنس طلا پیدا کنه ، اون رو رها نمی کنه برای بت پرستان ، بلکه با استفاده از آتش ، صورت عاریتی اون رو از بین میبره. در حقیقت ، صورت و ظاهر هر چیز مانع و راه زن هست و آنچه خدایی است ، باطن ، مثل همون زر . حالا ما باید مواظب باشیم باطن رو فدای این ظاهر نکنیم . یعنی کسی نباشیم که به خاطر یک کَک ، کل قالی رو بسوزونیم . یا به خاطر یک مگس روزمون رو خراب کنیم . اگر تو فقط در ظواهر نگاه انداختی میشی شبیه همون بت پرست پس صورت رو رها کن و در معنی نظر کن . اگر می خواهی در راه حق گام برداری به رنگ ها توجه نکن به اصل و باطن همراه ات نگاه کن . به ایمان و همراهی اش نظر کن و اینکه چقدر در این راه راسخ هست ...  2892 در حکایت گفته ایم احسان شاهدر حق آن بی نوای بی پناه هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشقاز دهانش می جهد در کوی عشق گر بگوید فقه، فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دَمدَمه ور بگوید کفر، دارد بوی دینآید از گفتِ شَکش بوی یقین کفّ کژ ، کز بحر صدقی خاسته ستاصل صاف آن فرع را آراسته است آن کَفَش را صافی و محقوق دانهمچو دشنام لب معشوق دان گشته آن دشنام نامطلوب اوخوش ، ز بهر عارض محبوب اوگر بگوید کژ، نماید راستیای کژی که راست را آراستیاز شکر گر شکل نانی می پزیطعم قند آید نه نان، چون می مزی ور بیابد مومنی زرّین وَثَنکی هِلَد آن را برای هر شَمَن ؟ بَل که گیرد ، اندر آتش افگندصورت عاریّتش را بشکندتا نماند بر ذَهَب شکل  وثنزان که صورت مانع است و راه زن ذاتِ زرّش، دادِ ربّانیّت استنقش بت بر نقدِ زر عاریت است بهر کیکی تو گلیمی را مسوزوز صُداع هر مگس مگذار روزبت پرستی، چون بمانی در صُوَرصورتش بگذار و در معنی نگرمرد حجّی، همره حاجی طلبخواه هندو خواه ترک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگ اوبنگر اندر عزم و در آهنگ اوگر سیاه است او ، هم آهنگ تو استتو سپیدش خوان ، که هم رنگ تو است ادامه دارد ... به امید اینکه ما همه چشم باطن بینمون باز باشه . در ضمن دوستانی که خاطرات  "بوی خوش آزادی " جناب دکتر حمید عزیز رو دنبال میکنند یه سری بزنند به  "روزی که به خانه برگشتم ".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۳۴
نازنین جمشیدیان