برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

درود بر دوستان عزیز خب دوستان ، در قسمت قبل ، داستان به پایان رسید و مولانا شروع کرد به بازگشایی رمزها برای ما ... و حالا ادامه ی این بخش : مولانا میگه ، تو باید درِ معنی را بزنی تا برای تو بازش کنند ، یعنی به هر حال یه تلاش و فعالیتی باید از جانب تو صورت بگیره  (گر چه وصالش نه به کوشش دهند/ هر قدر ای دل که توانی بکوش - حافظ ) و از بال فکر و تعقل و اندیشه ات استفاده کن تا شهباز بشی و بتونی در عالم عشق و معنا پر بگیری . اما اگر در بند زندگی مادی و ظواهر گرفتار شدی این بال و پر،  گِلی میشه و دیگه نمیشه باهاش پرواز کرد . نان و گوشت از همین نوع گِل هاست ، که تو را در بند زمین اسیر میکنه . به خودت نگاه کن ! وقتی گرسنه میشی خوی تو شبیه به سگ میشه ( البته دور از جون شما ) ، بدرفتار و بدخو و ناسازگار میشی و وقتی سیر شدی ، مثل یک دیوار یا یک مردار میشی ، بی خبر از همه جا و بی حرکت . گاهی مثل سگ و گاهی مثل مرده ، اسیر گرسنگی و سیری هستی ، پس کِی می خواهی مثل شیر در راه حق گام برداری و جولان بدی ؟؟پس سعی کن به نفس ات کمتر برسی و او را مطیع خودت کنی که اگر سرکش شد دیگر به خدمت تو در راه حق در نمیاد . آقای اعرابی هم از بی نوایی بود که سوی شاه و آن بارگاه روانه شد ... 2883 چون در معنی زنی، بازت کنندپرّ فکرت زن، که شهبازت کنندپرّ فکرت شد گل آلود و گرانز آن که گِل خواری، ترا گِل شد چو نان نان گِل است و گوشت کمتر خور از اینتا نمانی همچو گِل اندر زمین چون گرسنه می شوی سگ می شویتند و بد پیوند و بد رگ می شوی چون شدی تو سیر ، مرداری شویبی خبر ، بی پا ، چون دیواری شوی پس دمی مردار و دیگر دم سگیچون کنی در راه شیران خوش  تگی ؟آلت اشکار خود جز سگ مدانکمترک انداز سگ را استخوان زآنکه سگ چون سیر شد ، سرکش شودکی سوی صید و شکار خوش دَوَد ؟آن عرب را ، بی نوایی می کشیدتا بدان درگاه و آن دولت رسیدادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۸
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز این پست کمی متفاوت ... شاید ... ازتون دعوت می کنم بخونید بی هیچ حرف اضافه ای  : بوی خوش آزادی :تقدیم به همبندان واقعی آزادگان (همسران و فرزندان) http://www.pow11791.blogfa.com/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۱۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .اول اینکه ببخشید من یه  مدت چون در سفر هستم کمتر در خدمت دوستان هستم ، و کم سر میزنم به وبلاگ ها  و ببخشید که پیام های پر محبت شما بی جواب میمونه . عید همگی هم با تاخیر البته مبارک . خب داستان ما هم به آخرش میرسه . چون این بخش طولانی هست من توی دو یا سه قسمت براتون مینویسم . البته خود داستان امروز تموم میشه و نتیجه گیری ها که یه جورایی اصلا اصل ماجراست ادامه پیدا میکنه . خب دیدیم که آقای اعرابی هدیه اش که سبوی آب باران بود رو داد به نقیبان و گفت ببرند برای خلیفه  و خیلی هم فکر میکرد هدیه ی ارزشمند و در خور خلیفه  آورده ... نقیبان سبو را به خلیفه دادند و وقتی خلیفه شرح حال مرد رو شنید نه تنها سبو رو پر از زر کرد ، بلکه بخشش های دیگه و خلعت های خاص به آقای اعرابی داد و به نقیبان گفت که این مرد از راه بیابان و با سختی اومده برای اینکه راحت تر برگرده و راه نزدیک تر باشه ،  از روی دجله و با کشتی ببریدش . وقتی مرد اعرابی در کشتی نشست و این دجله ی پر آب رو دید سجده کرد و بسیار شرمگین شد و گفت : چقدر خلیفه بخشندگی داشت در مقابل این سبوی آب بی ارزشی که من آوردم ! و عجیب تر اینکه این کوزه ی بی ارزش که مثل سکه ای تقلبی بود رو از من پذیرفت !!خب اینجا پایان داستان ماست و از این قسمت به بعد مولانا شرح این داستان رو برای ما میگه و رمزهای داستان رو برای ما باز میکنه : کل این عالم مثل اون سبوی آب هست هر چقدر هم پر از لطف و خوبی باشه در حد همون کوزه است ، و خوبی های این دنیا ، مثل قطره ای در مقابل دجله ی خوبی های او است . خوبی هایی که اونقدر عظیم هست که زیر پوست نمی گنجیده و نتیجه این شده که این گنج مخفی ، سر باز کرده  و ظهور کرده  و این تجلی ها که ما میبینیم در حقیقت همین هست . البته این مفهوم در حدیث نبوی هم هست ،  حضرت داوود از راز خلقت میپرسه و پروردگار پاسخ میده : من گنج نهانی بودم و می خواستم شناخته شوم ، خلق را آفریدم تا مرا بشناسند .و به قول عراقی : سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند ، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید ... هر کسی بخش کوچکی از این دجله ی خوبی رو ببینه حتما سنگ میزنه بر این سبو و اون رو میشکنه ! هر که چشمش به این دجله افتاده از خود بی خود شده و شکستن این سبو از آن شکست هاست که تازه درستی به همراه  میاره ، فکر نکن وقتی این  کوزه میشکنه تو چیزی از دست میدی ،  بلکه به حقیقت بزرگی دست پیدا میکنی . وقتی این سبو بشکنه همه ی اجزاش رقص کنان به سوی حق هستند . عقل جزوی  ، که عقل حسابگر و مادی است این چیزها رو درک نمیکنه و محال میدونه ...در نهایت وقتی به فنا رسیدی دیگه نه سبویی هست و نه آبی و هر چه هست حقیقتی بیش نیست ... و این همون نقطه ی بقا است ... دوستان اگه تونستید توی ذهنتون یه نگاهی به روند این داستان داشته باشید ، همسری که نقش نفس رو داشت و مرد رو تشویق میکرد به بهتر کردن اوضاع ، مردی که نقش عقل رو داشت  ( البته عقل رو به کمال  ) و زن با حرف هاش اون رو راهی کرد ، وقتی راهی شد برای اهداف کوچکی بود ( تا بدین جا بهر دینار آمدم ) و وقتی رسید و تازه چشم اش به لطف و خوبی خلیفه باز شد مست خوبی های او شد ( چون رسیدم ، مست دیدار آمدم ) ، مقایسه ی زیبای دنیایی که ما توش غرق هستیم ( سبو ) با اون حقیقت محض ( دجله ) و راهی شدن به سمت یکتایی ... (نه  سبو پیدا در این حالت نه آب  / خوش ببین . و الله اعلم بالصّواب ) امیدوارم همه ی ما بتونیم گوشه ای از این دجله رو ببینیم .... و شاید اون موقع بفهمیم که خیلی از چیزهایی که اینقدر برامون مهم شده چقدر کم ارزش هست ...  قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی نیازی از آن هدیه و از آن سبو  2865 چون خلیفه دید و احوالش شنیدآن سبو را پُر ز زر کرد و مزیدآن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخشش ها و خلعت های خاصپس نقیبی را بفرمود آن قُبادآن جهان ِ بخشش و آن بحرِ دادکین  سبو پُر زر به دست او دهید چون که واگردد سوی دجله اش بریداز ره خشک آمده است و از سفراز ره دجله ش بود نزدیکترچون به کشتی درنشست و دَجله دیدسجده می کرد از حیا و می خمیدکای عجب لطف ، این  شه وهاب را !و آن عجب تر کو سِتَد آن آب راچون پذیرفت از من آن دریای جودآن چنان نقد دغل را زود زود؟ "کلِّ عالم را سبو دان ای پسرکو بود از لطف و خوبی تا به سرقطره ای از دَجلۀ خوبی اوستکان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کردخاک را تابان تر از افلاک کردگنج مخفی بد ز پُرّی جوش کردخاک را سلطان اطلس پوش کردور بدیدی شاخی  از دجلۀ خداآن سبو را او فنا کردی فناوآنکه دیدندش ، همیشه بی خودندبی خودانه بر سبو سنگی زنندای ز غیرت بر سبو سنگی زدهوآن شکستت خود درستی آمده  خم شکسته، آب از او  ناریختهصد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم به رقص است و به حالعقل جزوی را ، نموده این مُحال نه  سبو پیدا در این حالت نه آبخوش ببین . و الله اعلم بالصّوابادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید . در بخش های قبل دیدیم که بالاخره آقای اعرابی رسید به درگاه خلیفه و وقتی عظمت اونجا رو دید گفت : من تا اینجا برای به دست آوردن دیناری اومده بودم اما با دیدن لطف شاه ، حالا مست دیدار شاه هستم .. سبوی آب که هدیه آورده بود رو داد به نقیبان ( نگهبانان ) و گفت : این سبوی نو و زیبا ، با آب شیرین ، که در حقیقت آب باران هست که جمع کردیم رو از طرف این حقیر ببرید برای شاه ...نگهبان ها هم خنده شون گرفت از این هدیه ولی خلق و خوی خوب شاه در اونها هم اثر کرده بود و آنها با احترام زیادی سبوی آب رو از آقای اعرابی گرفتند ... در اینجا مولانا به نکته ی مهمی اشاره میکنه :  خوی شاه در زیر دستی ها اثر داره ، هر جور باشه اونها هم همونجور میشن .. توی همین روزگار خودمون وقتی یه مدیر خوب باشه ، فکر میکنم در تمام کارمندهای رده پایین این حسن خلق نفوذ میکنه  و اگه اون بداخلاق و اهل کار نباشه در زیر دستی ها هم اثر میزاره ... قبول دارید ؟؟ یه حالت روح جمعی داره . البته من دیدم کارمندانی که با وجود سیستم خیلی خراب ، واقعا متعهد و دلسوز بودن و برعکس ، اما از یه دید کلی که نگاه کنیم همین میشه که جناب مولانا فرموده . آسمان ( چرخ اخضر ) باعث سبز شدن زمین میشه . ( تا اونجایی که من فهمیدم قبلا میگفتن آسمون سبزه ، ما الان میگیم آبیه دیگه !!؟؟ ) . شاه مثل حوضی هست و اطرافیان اون مثل لوله هایی که به این حوض وصل هستند .آبی که از این لوله هامیاد بیرون در حقیقت از همون آبی هست که درون حوض هست . هر چه آب پاک تری در اون حوض باشه به همون میزان آبی که از لوله ها میاد بیرون خوشگوار تر هست و لذت بخش . مولانا ما رو دعوت میکنه که در این مسئله تفکر کنیم و بیندیشیم ( خوض ) ... سپس مولانا اشاره میکنه به جان و عقل و عشق و میگه هر کدوم از اینها هم در بدن ما تاثیری چنین دارند . جان ( که به بی وطن تشبیه شده چون همیشه در تن ماندگار نیست ) که در کل بدن اثر کرده و به اون حیات داده ،   عقل ( عقل در راه کمال ، نه عقل در معیشت ) تن رو به ادب وامیداره و اداره میکنه  و عشق کل تن رو بیقرار و دیوانه میکنه .  اگر آب دریا مثل کوثر باشه ، حتما سنگ ریزه های اون هم از سنگ های قیمتی هستند . مولانا در ادامه ی مثال هاش میره سراغ استادها و شاگردها . شاگردان بسیار تاثیرپذیر از استادشون هستند و علم و دانش و آگاهی استاد در اونها ظهور پیدا میکنه . اینجا از چند تا استاد نام برده شده که یه توضیح کوچیک می خواد : علم اصول : علم استنباط احکام از دلایل شرعی علم فقه : آشنایی به احکام شرع و فروع و اعمال و تکالیف علم نحو : شناسایی ترکیب کلام و جای هر کلمه در جمله و نقش و اعراب  آن . مولانا میگه یک شاگرد پیش هر کدوم از این استادها که بره در همون مسئله مهارت پیدا میکنه . شاگردی که استادش در راه حق گام برداشته ، اون هم نگاهش به حقیقت هست و به دنبال اون راه ...و مولانا به این نتیجه میرسه که از این همه علم های مختلف که وجود داره و میشه کسب کرد تنها دانشی که بعد از مرگ به درد ما میخوره و میشه باهاش راه رو پیمود علم فقر هست ...  این فقر با فقر مادی فرق داره ، قرار نیست مثلا شما پول نداشته باشید اما قراره که طوری زندگی کنید که فکر نکنید زندگیتون بسته به این پول هست . این فقر یعنی دل بریدن از اسباب های این دنیا و احساس نیازمندی فقط  به خداوند داشتن ، در حقیقت این میشه همون "برگ بی برگی" . سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را ، به غلامان خلیفه 2827 آن سبوی آب را در پیش داشتتخم خدمت را در آن حضرت بکاشت گفت : این هدیه  بدآن سلطان بریدسایل شه را ز حاجت واخریدآب شیرین و سبوی سبز و نوز آب بارانی که جمع آمد به گـَـوخنده می آمد نقیبان را از آنلیک پذرفتند آن را همچو جان زآنکه لطف شاه خوب با خبرکرده بود اندر همه ارکان اثرخوی شاهان در رعیّت جا کُندچرخ اخضر خاک را خَضرا کندشه چو حوضی دان، حَشَم چون لوله هاآب از لوله روان در گوله هاچون که آب جمله از حوضی است پاکهر یکی آبی دهد خوش ، ذوقناک ور در آن حوض آب شور است و پلیدهر یکی لوله همان آرد پدیدز آن که پیوسته ست هر لوله به حوضخوض کن در معنی این حرف، خوض لطف شاهنشاهِ جان بی وطنچون اثر کرده ست اندر کلِّ تن؟ لطف عقل خوش نهادِ خوش نسبچون همه تن را در آرد در ادب؟ عشق شنگِ بی قرار بی سکونچون در آرد کلِّ تن را در جنون؟ لطف آب بحر، کو چون کوثر است ،سنگ ریزه اش جمله دُرّ و گوهر است هر هنر که اُستا بدآن معروف شدجان شاگردش بدآن موصوف شدپیش استادِ اُصولی ، هم اصولخوانَد آن شاگردِ چُستِ با حصول پیش استادِ فقیه ،  آن فقه خوانفقه خواند، نه اصول اندر بیان پیش استادی که او نحوی بودجان شاگردش از آن نحوی شودباز استادی که آن مَحو ِ ره استجان شاگردش از او  محو شه است زین همه انواع دانش ، روز مرگدانش فقر است سازِ راه و برگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۱
نازنین جمشیدیان
هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو با که حریف بوده‌ای بوسه ز که ربوده‌ای زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خورده‌ای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نه‌ام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریده‌ای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۰
نازنین جمشیدیان