برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز قسمت اول داستان رو میتونید از اینجا بخونید . پس از اینکه زن اعرابی از فقر و نداری به همسر خود شکایت کرد و نالید ، حالا نوبت مرد اعرابی است که با سخنانش ، زن را آرام کند  . در این بخش سخنان مولانا و حرف های اعرابی به هم آمیخته است . مرد اعرابی ، به همسرش می گوید که : عمر تو می گذرد ، تا کی می خواهی دنبال مادیات در زندگی باشی ؟ عاقل آن کسی است که زیاد در قید و بند بیش و کم نباشد زیرا اینها مانند سیل است که میگذرد چه تیره باشد و چه روشن . در این عالم همه ی موجودات  در عیش و خوشی روزگار میگذرانند ، فاخته و بلبل و باز ، همه خدا را حمد میگویند  و چشم شان به کرم اوست . از پشه تا فیل همه خانواده خداوند هستند و خدا چه کفیل خوبی برای آنهاست . تمام غم هایی که در دل ما جمع شده به خاطر همین گرد و خاک خودبینی و توجه ما به هستی مادی خود است . غم مانند داسی شده که خود ما را از ریشه میکند و "چنین شد و چنان شد " وسواسی شده که در دل ما افتاده . این غم ها به تدریج ما را به نابودی می کشاند و تنها راه حل این است که آنها را از خود دور کنی . اگر بتوانی این غم ها را برای خود شیرین کنی ، آنوقت میبینی که حتی مرگ هم بر تو شیرین و آسان می شود . اگر تو در زندگی سرت به شیرینی های مادی گرم شد و دهانت فقط آنها را چشید ، دیگر نمی توانی به این آسانی خود را به مرگ بسپاری و مرگ برای تو بسیار تلخ می شود . گوسفندان را هم که از صحرا می برند ، آن که از همه فربه تر شده را می کشند . شب گذشت و صبح رسید ، تو کی می خواهی دست از سر این زر خواهی برداری ؟ روزگاری که جوان بودی قانع تر بودی ! خودت زر بودی ، حالا زر طلب شده ای ! درخت تاکی پر از انگور بودی ، چطور بی رونق شدی ؟ حالا که وقت رسیدن میوه هات بود ، نرسیده فاسد شدی ! هر چه سن ات بالا تر میرود باید پخته تر شوی نه اینکه به سمت عقب بروی ! تو جفت من هستی ، باید با هم ، هم صفت باشیم تا بتوانیم کارها را با مصلحت پیش ببریم . زیرا اگر یک  جفت  با هم همخوانی نداشته باشد ، هر دو دیگر به کار نمی آیند .  من دل قوی به سمت قناعت می روم تو چرا به سوی بدخویی و سرزنش در حرکتی ؟ صبر فرمودن اعرابی زن خود را ، و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن  2299 شوی گفتش : چند جویی دخل و کشت ؟خود چه ماند از عمر؟ افزونتر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگردزآنکه هر دو همچو سیلی بگذردخواه صاف و خواه سیل تیره روچون نمی پاید دمی ، از وی مگواندر این عالم هزاران جانورمی زید خوش عیش ، بی زیر و زبرشکر می گوید خدا را فاختهبر درخت و برگ شب ناساخته حمد می گوید خدا را عندلیبکاعتماد رزق بر توست ای مجیب باز، دست شاه را کرده نویداز همه مردار ببریده امیدهمچنین از پشه گیری تا به پیلشد عیالُ الله و حق نعم المُعیل این همه غمها که اندر سینه هاستاز بخار و  گرد باد و بود ماست این غمان بیخ کن چون داس ماست"این چنین شد، وآنچنان " وسواس ماست دان که هر رنجی ، ز مردن پاره ای استجزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است چون ز جزو مرگ نتوانی گریختدان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو رادان که شیرین می کند کل را خدادردها از مرگ می آید رسولاز رسولش رو مگردان ای فضول! هر که شیرین میزید ، او تلخ مردهر که او تن را پرستد ، جان نبردگوسفندان را ز صحرا می کشندآن که فربه تر ، مر آن را می کشندشب گذشت و صبح آمد ای تَمَرچند گیری این فسانه   زر ز سر؟تو جوان بودی و قانع تر بُدیزر طلب گشتی ، خود اول زر بُدی رَز بُدی پر میوه، چون کاسد شدی؟وقت میوه پختنت فاسد شدی ؟میوه ات باید که شیرین تر شودچون رسن تابان نه واپس تر رودجفت مایی ، جفت باید هم صفتتا بر آید کارها با مصلحت جفت باید بر مثال همدگردر دو جفت کفش و موزه در نگرگر یکی کفش از دو ، تنگ آمد به پاهر دو جفتش کار ناید مر تو راجفت این یک خُرد و آن دیگر بزرگ؟جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟ راست ناید بر شتر جفت جوالآن یکی خالی و این پُر مال مال من روم سوی قناعت دل قویتو چرا سوی شَناعت میروی؟ "مرد قانع از سر اخلاص و سوززین نَسَق می گفت با زن تا به روز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز دوباره بر می گردیم به داستان های مثنوی ، این بار می خوایم داستان اعرابی و خلیفه را از دفتر اول با هم بخونیم . در این داستان سه شخصیت اصلی وجود داره . که امروز تقریبا با اونها آشنا میشیم : خلیفه ای که در روزگار خودش به بخشندگی و کرم معروف هست ، و مرد و زن اعرابی که در فقر و نداری هستند  و زندگی رو به سختی طی میکنند . در ابتدا مولانا یک نمای کلی از این شخصیت ها به ما میده و در ادامه میبینیم که شکایت های زن از نداری و ... باعث میشه که مرد اعرابی راه بیافته تا بره پیش خلیفه و درخواست کمک کنه و ... فکر میکنم این داستان هم از داستان های زیبای مثنوی است که اگر دنبال کنید پشیمون نمیشید . در این داستان هم مولانا به سبک خودش مرتب از داستان اصلی ، به سراغ مطالب فرعی میره که با اجازه ، من بیشتر به داستان اصلی می پردازم و بعد از اتمام داستان ، به سراغ درس های کوتاه در دل داستان میریم . خلیفه ای بود در ایام قدیم که در کرم و بخشایش از حاتم طایی فراتر رفته بود . کرم را به کمال رسانده بود ( رایت ) و فقر و حاجت را از جهان برداشته بود . عدالت او تمام دنیا را در بر گرفته بود و بسیار بخشنده بود ( وهّاب : از صفات خداوند – بسیار بخشنده ) . آنقدر بخشنده بود که انگار دریاها و معادن در خطر نابودی قرار داشتند . کاروان ها پیاپی از همه جا به سوی او می آمدند تا از جود او برخوردار شوند . قصّۀ خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر خود نداشت 2255 یک خلیفه بود در ایّام پیشکرده حاتم را غلامِ جود خویش رایتِ اکرام و جود افراشتهفقر و حاجت از جهان برداشته بحر و دُر از بخشش اش صاف آمدهدادِ او از قاف تا قاف آمده در جهانِ خاک، ابر و آب بودمظهر بخشایش وَهّاب بوداز عطایش بحر و کان در زلزلهسوی جودش قافله بر قافله قبلۀ حاجت در و دروازه اشرفته در عالم به جود ، آوازه اش هم عجم ، هم روم ،هم ترک و عربمانده از جود و سخایش در عجب آب حیوان بود و دریای کرمزنده گشته هم عرب زو ، هم عجم مرد عرب  بیابان نشین - که در حقیقت داستان ما با او اتفاق می افتد  - با همسرش در حال گفتگو بود و زن به شکایت ؛  که از این همه فقر و نداری به تنگ آمده : نان و خورشت ما درد و ناراحتی است و آبمان ، اشکی که از دیده مان روان است . روز لباسمان آفتاب است و شب لحافمان مهتاب ، آنقدر گرسنه ایم که قرص ماه را فکر میکنیم قرص نان است و دست دراز میکنیم تا برداریم ، در مکتب درویشان این که ما اینقدر در فکر و محتاج لقمه نانی هستیم ننگ است ! مانند سامری * هستیم که همه از ما فراری هستند . اگر از کسی یک مشت عدس ( نسک ) بخواهم او برای من آرزوی مرگ میکند . اعراب به جنگ آوری و بخشش معروف هستند که تو هیچ کدام را نداری و مثل یک غلط در بین اعرابی . آنقدر فقیریم که مانند عنکبوت مگس را هم می خواهیم شکار کنیم ! اگر به میل من باشد که حتی اگر مهمانی داشته باشیم شب که خوابید به لباس او هم رحم نمی کنم ! . ( من شرمنده ام که اینقدر این خانم غر میزنه !! فعلا باید تحمل اش کنید ، البته همین غرها آقای اعرابی رو راهی میکنه و ... ) * سامری : سامری از مردان بنی اسرائیل و خاله زاده ی موسی بود . مطابق روایت هنگامی که موسی به کوه طور رفته بود ، سامری گوساله یی از زر ساخت و ا زخاک پای اسب جبرئیل در دهان او ریخت . گوساله به صدا در آمد و بنی اسرائیل این را معجزه سامری دانستند و به دستور او گوساله را پرستیدند . اما سرانجام به دعای موسی ، پروردگار سامری را منفور همه آفریدگان ساخت و او در خواری جان سپرد . قصۀ اعرابی درویش و ماجرای زن او با او ،  به سبب قلّت و درویشی  2263 یک شب اعرابی زنی مر شوی راگفت و از حد برد گفت وگوی را"کین همه فقر و جفا ، ما می کشیمجمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نانمان نه ، نان خورشمان درد و رشککوزه مان نه ، آبمان از دیده اشک جامۀ ما روز، تاب آفتابشب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مَه را قرص نان پنداشتهدست سوی آسمان برداشته ننگ درویشان ز درویشی ماروز شب از روزی اندیشی ماخویش و بیگانه شده از ما رمانبر مثال سامری از مردمان گر بخواهم از کسی یک مشت نَسکمر مرا گوید : خمش کن ، مرگ و جَسک مر عرب را فخر ، غزو است و عطادر عرب تو ، همچو اندر خط  خطاچه غزا ؟ ما بی غزا خود کُشته ایمما به تیغ فقر بی سر گشته ایم چه عطا ؟ ما بر گدایی می تنیممر مگس را در هوا رگ می زنیم گر کسی مهمان رسد، گر من منم ، شب بخسبد ، دلقش از تن برکَنَم "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۰۰
نازنین جمشیدیان
بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی ساقی در این آخرزمان بگشاد خُم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی آخر چه باشد گر شبی ، از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی از جان برآری یک سری ، ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی ، جان پروری ، کان را نباشد غایتی  راح : شراب باغی در آیی: به باغی در آیی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز و ایّام به کاماین اسباب کشی و جابه جایی باعث شد که بعد از مدت ها کتاب "پیامبر" از جبران خلیل جبران رو باز کنم و بخونم و بفهمم که چقدر فرق کردم و چقدر چیزهای جدید فهمیدم و افق های تازه ای برام باز شد، اتفاق شیرینی هست  . و امیدوارم سال های بعد هم اگه کتاب هایی که امروز میخونم رو دوباره مطالعه کنم ببینم که باز فرق کردم و میتونم با دید تازه ای بهشون نگاه کنم .کتاب پیامبر رو اگه نخوندید حتما بخونید و اگه مثل من قبلا خوندید حتما دوباره وقت بزارید و نگاهی بهش بندازید . مخصوصا با ترجمه دکتر الهی قمشه ای که منطبق با نوشته ها ، از متون و اشعار کهن ما استفاده کردند و بسیار شیرین و دوست داشتنی هست این شیوه ، چون میبینیم که حقیقت یکی بیشتر نیست ....بخش اول کتاب که در مورد عشق هست رو به شما دوستان عزیز تقدیم میکنم ، سر صبر بخونید ، با آرامش ، با دل ...  : آنگاه المیترا گفت : با ما از عشق سخن بگوی.پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت ، و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود . سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ،آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود          در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ( حافظ ) هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری           با خبر باش که سر میشکند دیوارش ( حافظ ) و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ،هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد  به صلیب نیز می کشد.و چنانکه شما را می رویاند ، شاخ و برگ شما را هرس می کند.و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند ،همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.و سپس به غربال باد ، دانه را از کاه می رهاند،و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید ،و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابیدو بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.اما اگر از ترس بلا و آزمون ، تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید ، خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانیدو از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید ،به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست ؛جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لبنمی آوریدو می گریید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.عشق  هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.عشق نه مالک است و نه مملوک ،زیرا عشق برای عشق کافی است.مطرب عشق این زند وقت سماع                بندگی بند و خداوندی صماع (مثنوی ) وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید : " من در قلب خداوند جای دارم."و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ،  بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.دین من عشق است و مرکب عشق مرا به هر کجا خواهد سوق می دهد . ( محی الدین ابن عربی ) عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید،آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزدآرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشاییدو سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید ،آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید ،و به خواب روید ، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد  ( حافظ )ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند کسی که خدمت جام جهان نما بکند طبیب عشق مسیحا دمیست مشفق ، لیکچو درد در  تو نبیند کرا دوا بکند ( حافظ )قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاراناگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد ( سعدی )دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشتباز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود ( حافظ )تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتتا باز چه اندیشه کند رای صوابت ( حافظ )از کتاب ‹ پیامبر›  جبران خلیل جبران ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۲ ، ۰۶:۰۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز راستش چند وقت پیش رفتم یک کنسرت که خیلی به دلم نشست . قسمت جالب این کنسرت این بود که تصاویری مرتبط با آهنگ ها روی پرده نمایش داده میشد که خیلی حس جالبی به آهنگ ها داده بود . آخرهای کنسرت یک آوازی خونده شد که واقعا حس عجیبی به من داد که هنوز هم وقتی گوش میدم من رو میبره به دورها ... گفتم با شما هم به اشتراکش بزارم . فکر کنم دوست داشته باشید . آواز با صدای سروش دادیار هست . از اینجا دانلود کنید با این همه رقاصه در دربار امشب ، رقص تو باید باب میل شاه باشد ای دختر قاجار ، من طاقت ندارم ، رقصت بلند و دامنت کوتاه باشد   خلخال درپا کرده ای یا شور برپا ،  پیچیده عطر گیسویت در قصر ، حالا مثل خوره این ترس افتاده به جانم ، پایان مجلس شاه خاطر خواه باشد ...   می چرخی و آینه های سقف در من ، می ایستی آینه های سقف در تو اینکه چه ها آینه در آینه دیدم ، بهتر فقط بِینی و بین الله باشد   از رقصت احساس شعف دارند آنها ، دور تو جام می به کف دارند آنها سربازها دالان برایت باز کردند ، تا پیش پای تو فقط یک راه باشد   یک چرخ کامل می زنی سرباز اول ، یک چرخ کامل می زنی سرباز آخر انگار پشت نرده ها باشی و این سو ، تصویر تو گاهی نباشد ، گاه باشد   حالا از اینجا مات می بینم تنت را ، حالا نمی بینم از اینجا دامنت را حالا تو با یک مرد گرم رقص هستی ، از دور پیدا نیست ، شاید شاه باشد ...                                                                             محمدحسین ملکیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۲۰
نازنین جمشیدیان