برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۰۸:۰۷
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز این هم ادامه و پایان  داستان کدبانو و نخود در این ابیات نخود داستان ما که از راز این جوشیدن و سوختن آگاه شده ، خود را به دست پیر  می سپارد ، زیرا دانسته که پروردگار او را شایسته ی سیر الی الله دانسته . اگر قرار است این راهی باشد برای کمال ، پس من خودم را به تو که مانند یک معمار  قرار است مرا بسازی می سپارم و این رنج ها نیز برای من خوش آیند است . این رنج ها است که مرا از زندگی مادی و اندیشیدن به امور بی اهمیت جدا می کند  و در عالم معنا جای میدهد . تمثیل صابر شدن مومن چون بر شرّ و خیر بلا واقف شود 4199 سگ، شکاری نیست، او را طوق نیستخام و ناجوشیده، جز بی ذوق نیست گفت نَخّود: چون چنین است، ای ستی ( ستی : بانوی بزرگ ) خوش بجوشم، یاری ام ده راستی تو در این جوشش چو معمار منیکفچلیزم زن، که بس خوش میزنی ( کفچلیز= کفگیر ) همچو پیلم، بر سرم زن زخم و داغتا نبینم خواب هندستان و باغ تا که خود را دَر دَهَم در جوش ، منتا رهی یابم در آن آغوش من زان که انسان، در غِنا طاغی شود (طاغی = نافرمان ) همچو پیل خواب بین، یاغی شودپیل چون در خواب بیند هند راپیلبان را نشنود، آرد دَغا ( دغا = ناراست و دغل ) در اینجا کدبانو در اصل پیری است که مرید را به سمت کمال رهنمون است . او می گوید من هم مانند تو زمانی خام بودم و با مجاهده ی سوزاننده و سخت به اینجا رسیدم . من هم مراتب هستی را از جمادی تا آدمی پیموده ام ، پیش از آن که روح در قالب تن بیاید ، و بعد مدتی در قالب تن ، و بعد در اثر جوشیدن در این مراحل ، به جایی رسیدم که حس خود را به ادراک عوالم معنوی توانا سازم و پس از آن زندگی مادی را فراموش و روح گشتم ... من در همان مرحله جمادی هم به پیوستن به عالم معنا می اندیشیدم . در اینجا مولانا به نکته  بسیار ظریفی اشاره میکند : سخن حق در کسی اثر دارد که به درجه ای از شایستگی رسیده باشد ، باید از خداوند بخواهی که به این درجه برسی .  مشکل از تعلیمات ادیان و پیامبران نیست که اینگونه بعضی از افراد با آن به انحراف کشیده شده اند ،  بلکه این مشکل از انسان هایی است که دغدغه ی رفتن در راه کمال را از دست داده اند .  مانند طنابی که به جای کمک گرفتن از آن برای بالا رفتن ، با آن به درون چاه رفته اند ، این مشکل از طناب نیست که از درون آنهاست . عذر گفتن کدبانو با نخود ، و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را 4206 آن ستی گوید ورا که: پیش از این  ( آن ستی : همان کدبانو ) من چو تو بودم ز اجزای زمین چون بنوشیدم جِهاد آذری ( جهاد آذری : مجاهده ی سوزاننده و سخت ) بس پذیرا گشتم و اندر خوری مدتی جوشیده ام اندر زَمَنمدتی دیگر درون دیگ تن زین دو جوشش، قوّت حس ها شدمروح گشتم، پس تو را اُستا شدم در جمادی گفتمی : ز آن می دویتا شوی علم و صفات معنوی چون شدم من  روح، پس بار دگرجوش دیگر: کن ز حیوانی گذراز خدا می خواه تا زین نکته هادر نلغزی و رَسی در مُنتهازان که از قرآن بسی گمره شدندز آن رسن قومی درون چه شدند مر رَسَن را نیست جُرمی، ای عنود! ( عنود : بدخواه و لجوج ) چون تو را سودای سربالا نبود ( سودای سر بالا : میل به کمال )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۱۸:۴۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چندی پیش که داستان وکیل صدر جهان را آغاز کردم ،  تصمیم گرفتم داستان های در دل این داستان را جداگانه برای شما بنویسم ، یکی از این داستان ها مسجد مهمان کش بود و یکی دیگر از داستان ها که امروز شروع می کنم داستان کدبانو و نخود است . که البته کوتاه است و بسیار پربار ... فکر میکنم در دو یا سه بخش این داستان رو برای شما بنویسم .  در این داستان نخود ، مومن بی صبر است و آتش ، نامرادی ها و سختی های راه حق  : نخود در دیگ میجوشید و در دام آب و آتش بود و هر باز که به سر دیگ می آمد به کدبانو میگفت : آخر تو که مرا خریدی دیگر چرا سر من این بلاها را می آوری ؟؟ کدبانو بر سر او کفگیر میزد و می گفت : خوب بجوش و از آتش گلایه نکن که  همان روز که در باغ و بستان آب میخوردی و سبز شدی برای همین روز بود . این جوشیدن در دیگ چاشنی و طعم به تو می دهد . این کار برای خار کردن تو نیست بلکه برای این است که تو قابلیت این را پیدا کنی که با جان بیاویزی ( رفتن به مراتب بالاترکمال ) ... تمثیل گریختن مومن و بی صبری او در بلا ، به اضطراب و بی قراری نخود و دیگر حوایج در جوش  دیگ ، و بر دویدن تا بیرون جهند 4162 بنگر اندر نخودی ،  در دیگ چونمی جهد بالا ؟چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود برآید وقت جوشبر سر دیگ و برآرد صد خروش که : چرا آتش به من در میزنی ؟چون خریدی، چون نگونم میکنی ؟میزند کفلیز کدبانو که : نیخوش بجوش و برمَجِه ز آتش کُنی زآن نجوشانم که مکروه منیبلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی تا غذا گردی، بیامیزی به جانبهر خواری نیستت این امتحان آب میخوردی به بستان، سبز و تربهر این آتش بُدَست آن آب خَورابتدا رحمت خداوندی سرمایه ی وجودی ما را به جایی میرساند که بتوانیم آن را در راه حق به کارگیریم. باید چیزی به دست آوری تا بتوانی آن را در مقابل عشق حق ببازی  . و هنگامی که هر چه داشته ای در دستانت به او تقدیم کردی آنگاه او با رحمت بی حد خود ، تو را در آغوش خواهد کشید  ...رحمتش سابق بُدَست از قهر، زآنتا ز رحمت گردد اهل امتحان رحمتش بر قهر از آن سابق شده ستتا که سرمایۀ وجود آید به دست زانکه بی لذت نروید لحم و پوستچون نروید، چه گدازد عشق دوست ؟زآن تقاضا ، گر بیاید قهرهاتا کنی ایثار آن سرمایه را، باز لطف آید برای عذر اوکه : بکردی غسل و برجستی ز جُوباید تسلیم این رنج شوی تا پلکانی شود برای بالا رفتن تو ، به سمت او . در آن هنگام است که نعمت ها به سوی تو سرازیر می شود که در این بین نعمت اصلی رسیدن به پروردگار است . پرودگار میگوید : مانند اسماعیل در برابر من آماده ی قربانی شدن باش . من تو را قربانی خواهم کرد و سر تو را خواهم برید ، لیک این مردن ، مردن دیگری است .وقتی به آن رسیدی میبینی این زندگی حقیقی و جاودان بوده است و آنچه تاکنون عزیز میداشتی مردنی بیش نبوده . تمام این داستان ها در اصل سخنی به جز تسلیم نیست . اگر در این جوشیدن تسلیم شدی ، از آب و گل مادی جدا میشوی و به جان می پیوندی . پس از صفات انسانی ات جدا و در صفات حق  فنا شو .  در تمام ابیات پس از این صحبت جدا شدن از مادیات و جلوه های مادی و پیوستن به دنیایی فراتر از این عالم ماده ، یعنی عالم معنا است .  گوید:ای نخود! چریدی در بهاررنج، مهمان تو شد، نیکوش دارتا که مهمان باز گردد شکر سازپیش شه گوید ز ایثار تو بازتا به جای نعمتت ، منعم رسدجمله نعمتها برد بر تو حسدمن خلیلم، تو پسر، پیش بِچُکسر بنه، "إنی أرانی أذبحک" سر به پیش قهر نِه، دل بر قرارتا ببرم حلقت اسماعیل وارسر ببرم، لیک این سر آن سری استکز بریده گشتن و مردن  بری است لیک مقصود ازل تسلیم توستای مسلمان! بایدت تسلیم جُست ای نخود! میجوش اندر ابتلاتا نه هستیّ و نه خود ماند تو رااندر آن بستان اگر خندیده ایتو  ُگل ِ بُستان ِ جان و دیده ای گر جدا از باغ آب و گِل شدیلقمه گشتی، اندر اَحیا آمدی شو غذا و قوّت و اندیشه هاشیر بودی، شیر شو در بیشه هااز صفاتش رُسته ای والله نخستدر صفاتش باز رو چالاک و چُست ز ابر و خورشید و ز گردون آمدیپس شدی اوصاف ، و گردون بَرشدی آمدی در صورت باران و تاب ( تاب : تابش خورشید ) میروی اندر صفاتِ مستطاب (صفات پاک حق ) جزو شید و، ابر و، انجمها بُدینفس و فعل و قول و فکرت ها شدی هستی حیوان شد از مرگ نباتراست آمد "اقتلونی یا ثقات " چون چنین بُردی است ما را بَعدِ ماتراست آمد "إنّ فی قتلی حیات" ( اشاره به سخن حلاج : مرا بکشید ای دوستان راستین ، که به راستی زندگی در این کشتن است ) فعل و قول صدق شد قوتِ بشرتا بدین معراج شد سوی فلک آنچنان کان طعمه شد قوتِ بشراز جمادی بر شد و، شد جانوراین سخن را ترجمۀ پهناوریگفته آید در مقام دیگری کاروان دایم ز گردون میرسدتا تجارت میکند، وا میرود ( مولانا این صحبت را در اینجا ناتمام میگذارد ، که در داستان وکیل صدر جهان در این باره شرح داد و خواندیم : از جمادی مردم و نامی شدم ... ) حال  که حکایت زندگانی در این است سعی کن با اختیار و شیرین به این سمت حرکت کنی ، به هر حال این جریانی است که تو را با خود خواهد برد و با اختیار در آن گام نهادن به مراتب آسان تر و شیرین تر است تا با اجبار و کراهت رفتن ... پس برو شیرین و خوش با اختیارنی به تلخی و کراهت، دزد وارسپس مولانا به این نتیجه می رسد که این رنج ها ، اگردرست بنگری رنج نیست . مانند دارویی تلخ ، اما درمانگر است ... ( در رسم قدیم ، انگورهای پاییزی را در زیر برف و یخ مدفون می کردند ، تا فاسد نشود و در زمستان و اوایل بهار مصرف  شود )  زآن ، حدیث تلخ میگویم تو راتا ز تلخیها فرو شویم تو راز آب سرد، انگور افسرده رَهَدسردی و افسردگی بیرون نهدتو ز تلخی چونکه دل پر خون شویپس ز تلخیها همه بیرون روی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۳:۳۳
نازنین جمشیدیان
عارفان همیشه به ما گفته اند که از معشوق نمی توان گله کرد . لطف و  قهر معشوق هر دو درس است و هر دو لطف : لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشق بازان چنین مستحق هجرانند ( حافظ) عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد ( مولانا ) بالاتر اینکه این تفاوت رفتار معشوق  با عاشق ،  چشم عاشق عارف را بازمیکند : یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم گر دلبرانه بنگری در جان سرگردان من  ( مولانا ) سراپای زندگی او چنین وصال و فراق عاشقانه ای است و این یکی از مهترین ارکان زندگی عاشق می باشد .آمد و شد حوادث گوناگون برای عارف معنای دیگری دارد . در حالت  بسط و وجد و شرور و نزدیکی با محبوب نباید آن را همیشگی بداند و همچنین در قبض و هجر و فراق حق ندارد تصور کند که این حال بر او پاینده خواهد بود . بنابراین نه  مغرور خواهد بود و نه مایوس .نکته قابل توجه اینجاست که فرد در راه دعا چیزی از خدا نمیخواهد بلکه حال خود را شرح میدهد ابراز عشق میکند و میگوید که در ضمیر و زوایای روحش چه میگذرد . این دعای عارفی است که تنها فکرش زیارت دوست ، ملاقات با حبیب ، و به او نزدیک شدن است و از سرگردان شدن در آثار ، ملول است و رنج ها و ناگواری های روزگار برای او هیچ است . برای او رنج اصلی ، رنج دوری و هجران و فراق است . او با صد هزار چشم ، صد هزار جلوه ی خداوندی را تماشا می کند و تازه باز هم گرسنه ی منظره های بیشتر است . خداوند به خود آشکار است ، نه به واسطه ی چیزهای دیگر ، آفتابی است خود دلیل خود .به همین سبب ،  جستجو از دلیل برای خدا ، شان نابینایان و ظلمت زدگان است . این نوع دیدن برای کسانی است که از راه گیسوی سیاه معشوق می خواهند او را بشناسند زیرا تاب نگاه در چشمان او را ندارند . قدح ، چون دور ما باشد به هوشیاران مجلس ده مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی  ( حافظ) زندگی یک معامله است ، یعنی خود را فروختن و در عوض آن چیزی بهتر ستاندن.  من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود من غلام آن مس همت پرست کو به غیر کیمیا نارد شکست  ( مولانا ) همه انسان ها در سودای زندگی ضرر میکنند جز کسانی که از عشق پروردگار بهره ای برده اند . عاشق شو از نه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی  ( حافظ ) در میان دعا درخواست هایی از خداوند شده که بسیار قابل تامل است : بحث بر سر معاش و آب و نان و فرزند نیست . آنچه برای عارف مطرح است درد و رنج فراق و تمنای وصال است . اینها جان دعاهای یک عارف است . او در یاد معشوق از خود هم غافل است .چنان پر شد فضای خانه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم ( حافظ) التماس دعا ...بخش هایی از : پرتویی از دعای عرفه  از کتاب : حدیث بندگی و دلبردگی ( دکتر عبدالکریم سروش )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۲:۳۶
نازنین جمشیدیان