برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز اگه فرصت کردید  گوش بدین ... سعی کنید فرصتی پیدا کنید :) سخنرانی دکتر سروش به مناسبت بعثت :  چرا به پیامبران محتاجیم (حجم: 11.2MB) به امید خدا به زودی با داستان وکیل صدر جهان باز میگردم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۱
نازنین جمشیدیان
دوستای عزیزم من همین دور و برا هستم ... فقط فکر کردم باید مدتی به کار دیگه ای برسم ... کمی بخونم ... بیشتر فکر کنم ... نمیشه برای دوستایی مثل شما با دست خالی وبلاگ داشت ... زود برمیگردم بهتر از قبل ... امیدوارم این پست هم به خاطر تو ... هر چند فکر نمیکنم کسی نگران بشه :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز تصمیم گرفتم در یک پست داستان طوطی و بازرگان را به انتها برسونم . شاید کمی طولانی باشه اما داستان اونقدر زیبا و پر از نکات بکر هست که فکر کنم خوندنش بدون خستگی باشه : داستان ما حکایت طوطی بود که به بازرگان( صاحب خود) گفت : وقتی به هندوستان میروی سلام من ِ در بند را به طوطی های آزاد آنجا برسان . وقتی بازرگان این پیام را به طوطیان آزاد رسانید یکی از این طوطیان بر خود لرزید و به زمین افتاد . وقتی بازرگان بازگشت و این خبر را به طوطی خود داد طوطی او نیز بر خود لرزید و بر کف قفس افتاد..  خواجه با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و با ناله و زاری به خود گفت آخر این چه کاری بود که من کردم ؟! و گاه با خداوند راز و نیاز میکرد و گاه به سخن با طوطی خود باز میگشت . مانند یک فردی شده بود که در حال غرق شدن هست و به هر گیاهی چنگ میزند :  رجوع به حکایت خواجۀ تاجر1824 بس دراز است این حدیث خواجه گوتا چه شد احوال آن مرد نکو ؟خواجه اندر آتش و درد و حنینصد پراکنده همی گفت این چنین گه تناقض ، گاه ناز و گه نیازگاه سودای حقیقت ، گه مجازمرد غرقه گشته جانی می کنددست را در هر گیاهی می زندتا کدامش دست گیرد در خطردست و پایی می زند از بیم سرمولانا می گوید که "یار" این آشفتگی را می پسندد . حق شاهد افعال درونی و بیرونی توست و بالاخره لحظه ای سِرِّ غیب را با تو خواهد گفت :  دوست دارد یار ، این آشفتگیکوشش بیهوده به از خفتگی آن که او شاه است ، او بی کار نیستناله ، از وی طرفه ، کو بیمار نیست بهر این فرمود رحمان ، ای پسر     کُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ ای پسر!اندر این ره می تراش و می خراشتا دم آخر ، دمی فارغ مباش تا دم آخر، دمی آخر بودکه عنایت با تو صاحب سِر بودهر که می کوشند ، اگر مرد و زن استگوش و چشم شاه جان بر روزن استتاجر طوطی را از قفس بیرون انداخت و به ناگاه طوطی پرید و روی شاخه ای نشست. خواجه بسیار  حیران شد و ناگاه فهمید که قضیه از چه قرار بوده و طوطی در هند چه پیامی به طوطی او رسانده است ، رو کرد به طوطی و گفت : تو چه آموختی ؟! طوطی گفت : اوبی آنگه چزی بگوید عملا به من آموخت :  برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفص و پریدن طوطی مرده 1835بعد از آنش از قفس بیرون فگندطوطیک پرید تا شاخ بلندطوطی مرده ، چنان پرواز کردکافتاب از چرخ ترکی تاز کردخواجه حیران گشت اندر کار مرغبی خبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت : ای عندلیباز بیان حال خودمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ساختی مکری و ما را سوختیگفت طوطی کو به فعلم پند دادکه : رها کن لطف آواز و وداداز اینجا به بعد مولانا سخنان خود را از زبان طوطی بیان میکند ؛ مولانا به طور کلی می گوید که خوبی ها و زیبایی های خود را به معرض نمایش مگذار در غیر این صورت همه متوجه تو میشوند و ممکن است حوادث ناگواری برای تو روی دهد :  زانکه آوازت ترا در بند کردخویشتن ، مرده پی این پند کردیعنی : ای مطرب شده با عام و خاصمرده شو چون من که تا یابی خلاص دانه باشی ، مرغکانت بر چنندغنچه باشی ، کودکانت بر کننددانه پنهان کن ، بکلی دام شوغنچه پنهان کن ، گیاه بام شوهر که داد او حسن خود را در مزادصد قضای بد سوی او رو نهادچشمها و خشمها و رشکهابر سرش ریزد چو آب از مشکهادشمنان او را ز غیرت می درنددوستان هم روزگارش میبرندآنکه غافل بود از کشت و بهاراو چه داند قیمت این روزگار؟مولانا میگوید : اگر می خواهی از حوادث بد جایی پناه بگیری بهترین جا لطف حق است . و در ادامه مثال هایی از افرادی می آورد که با پناه بردن به خداوند ، مصون مانده اند . اشاره به دریای نیل که فرعونیان را غرق کرد ، آتشی که ابراهیم را نسوزاند ، و کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد ... در پناه لطف حق باید گریختکاو هزاران لطف بر ارواح ریخت تا پناهی یابی ، آن گه چون  پناه؟آب و آتش مر ترا گردد سپاه آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟تا بر آورد از دل نمرود دود؟نوح و موسی را نه دریا یار شد؟نه بر اعداشان به کین قهار شد؟کوه ، یحیی را نه سوی خویش خواند؟قاصدانش را به زخم سنگ راند؟گفت : ای یحیی بیا در من گریزتا پناهت باشم از شمشیر تیزطوطی چند پند از روی خلوص و صداقت به بازرگان داد و گفت : تو به سلامت که ما رفتیم و از این پس جدایی بین ما خواهد بود . خواجه گفت : در پناه خدا باشی ، تو امروز با این کار ، راه جدیدی به من نشان دادی :  وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن 1855 یک دو پندش داد طوطی بی نفاقبعد از آن گفتش سلامُ ، الفراق خواجه گفتش : فی أمان الله ، برومر مرا اکنون نمودی راه نوخواجه با خود گفت کاین پند من استراه او گیرم ، که این ره روشن است جان من کمتر ز طوطی کی بود؟جان چنین باید که نیکو پی بود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۴۹
نازنین جمشیدیان
یک هفته به سالگرد رفتن شما مونده ... به طور اتفاقی امروز فیلم شما رو دیدم و همه ی خاطرات گذشته برگشت . من دو تا پدربزرگ داشتم دقیقا نقطه ی مقابل هم . فقط در یک مورد مشترک .. اونم محبت بیش از اندازه به من ... توی فیلم وقتی لبخندتون رو میبینم دوست دارم چشمامو ببندم و در آغوشتون بکشم . شما ارتشی بودید ... یه استاد خلبان ... نترس و مغرور ، همیشه در اوج ، گاهی دیکتاتور ، با کلی خاطرات پرواز و حضور در جنگ جهانی ، همیشه جدول و مداد و کتاب اطلاعات عمومی کنارتون .... من با تمام وجود عاشقتون بودم ...  زیاد چیزی از خصوصیات شما به ارث نبردم .. فقط شاید کمی غرور و البته بازی تخته نرد هم یادگار شماست ... روزهای نزدیک به عروسی من شما بیمار بودید ، بستری در بیمارستان ، تقریبا بیهوش ، دکتر امیدی نداشت  ، بالای تختتون وقتی می ایستادم و این همه عظمت رو اینجور روی تخت میدیدم دیگه اشک امونم نمیداد ... و  ما هر روز در انتظار روبه رو شدن با فقدان شما بودیم ... عروسی به هر صورت برگزار شد و بعد از اون ... فقدان ... و شما دیگه نبودید ... دلم خیلی براتون تنگ شده ، نمی دونم این حرف ها به شما میرسه یا نه .. شاید آره شاید نه ... اما دوست داشتم بگم ... دلم براتون تنگه و از صمیم قلب هنوز دوستون دارم و خوشحالم که الان با گذشت 5 سال از رفتنتون دیگه میتونم فیلم هاتون رو ببینم نه با اشک بلکه با یه لبخند ... و بغض فروخورده ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۱۶
نازنین جمشیدیان
این روزها خیلی آرومم ... به هیچ چیز فکر نمی کنم ، انگار بیرون از جریان زندگی ایستادم ، توی کتاب هام قدم میزنم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم و مینویسم و صدای گنجشک ها رو گوش میدم و لبخند میزنم ، لبخندی که از قلبم میاد و بیشتر به جای لبهام به دام چشمام میافته ... انگار من هستم و یک دنیا ، تنها ، به دنبال هیچ چیز ... خوشبختی ؟ نه ، فکر نمی کنم اسمش این باشه ، شاید بهترین نام براش " هیچ " باشه ... تا نقش خیال دوست با ماستما را همه عمر خود تماشاستآن جا که وصال دوستانستوالله که میان خانه صحراستوان جا که مراد دل برآیدیک خار به از هزار خرماستچون بر سر کوی یار خسبیمبالین و لحاف ما ثریاستچون عکس جمال او بتابدکهسار و زمین حریر و دیباستاز باد چو بوی او بپرسیمدر باد صدای چنگ و سرناستبر خاک چو نام او نویسیمهر پاره خاک حور و حوراستبر آتش از او فسون بخوانیمزو آتش تیزاب سیماستقصه چه کنم که بر عدم نیزنامش چو بریم هستی افزاستوان لحظه که عشق روی بنموداین‌ها همه از میانه برخاستغزلیات شمس ( حضرت مولانا ) تو نیستی اما فکر کنم بهانه ی این روزهای آروم تویی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۴۳
نازنین جمشیدیان