برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام به همه ی دوستان عزیز امروز دوست دارم مهمونتون کنم به یک غزل بسیار زیبا از مولانا ، میتونید این غزل رو با صدای مجتبی عسگری هم بشنوید . امیدوارم لحظه های خوبی داشته باشید ... و همیشه خونه ی دلتون با امید و عشق روشن باشه ... هله نومید نباشی که تو را یار براندگرت امروز براند نه که فردات بخوانددر اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جاز پس صبر تو را او به سر صدر نشاندو اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداندنه که قصاب به خنجر چو سر میش ببردنَهِلَد کُشته خود را کُشد آن گاه کِشاندچو دَم میش نماند ز دَم خود کُندش پُرتو ببینی دم یزدان به کجا هات رساندبه مثل گفتم این را و اگر نه کرم اونکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاندهمگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشدبدهد هر دو جهان را و دلی را نرمانددل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالشبه که ماند ، به که ماند ، به که ماند ، به که ماندهله خاموش که بی ‌گفت از این می همگان رابچشاند ، بچشاند ، بچشاند ، بچشاند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۳
نازنین جمشیدیان
این هم یک هدیه ... برای تنوع :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی در ابتدا دوست دارم میلاد پیامبر عزیزمون رو به همگی تبریک بگم ، خیلی دوست دارم چیزی بنویسم در مورد ایشون اما همیشه هر وقت خواستم احساسم رو بگم نتونستم در قالب کلمات بیارم . فقط می تونم بگم که پیامبر را چه از دید یک  مسلمان نگاه کنیم و چه فردی بی طرف ( که من دومی رو ترجیح میدم ) انسان بزرگی میبینیم که در مقابل خیلی چیزها ایستاد و چه ناملایماتی رو به جون خرید تا نامهربانی ها و خرافات و تعصب ها ... رو پاک کنه و به جای اون زیبایی ها رو به ما نشون بده  ... بریم سراغ بخش پایانی داستانمون : مولانا در اینجا برای تایید و تکمیل مطلب ، حکایتی کوتاه نقل میکند : شخصی برای ادای نماز جماعت وارد مسجدی میشود ولی مشاهده میکند که مردم در حال بیرون آمدن از مسجد هستند ، از یکی علت را می پرسد ، آنها نیز میگویند که پیامبر ، نماز به پایان رسانده و تو دیر آمدی . آن شخص که نماز جماعت – آن هم به امامت پیامبر – را از دست داده و دلبسته ی آن بوده ، از ناراحتی با دلی پر خون آهی میکشد .درآن جمع اهل معنایی بوده که وقتی حسرت و آه آن شخص را میبیند به آن مرد می گوید : من نماز خود را به جای آورده ام ،آن را به تو میدهم و به جای آن ، این "آه " را از تو میگیرم . شخص این معامله را می پذیرد . شب مردی که آه را خریده بود به خواب هاتفی می بیند که به او میگوید تو نیکو معامله ای کردی و با این کار از بیماری های دل شفا یافتی . خداوند نیز به احترام این معامله ، نماز همه نمازگزاران  را پذیرفت .   فضیلت حسرت خوردن آن مُخلِص بر فوت نماز جماعت2782 آن یکی می رفت در مسجد درونمردم از مسجد همی آمد برون گشت پُرسان که : جماعت را چه بودکه ز مسجد می برون آیند زود ؟آن یکی گفتش که : پیغمبر نمازبا جماعت کرد و فارغ شد ز رازتو کجا در می روی ای مرد خام؟چون که پیغمبر بداده ست السّلام گفت آه و دود از آن اَه شد  برونآه او می داد از دل بوی خون آن یکی گفتا :  بده آن آه رااین نماز من تو را ، بادا عطا گفت : دادم آه و پذرفتم نمازاو ستد آن آه را با صد نیازشب به خواب اندر ، بگفتش هاتفیکه : خریدی آب حیوان و شفی ( شفا ) حرمت این اختیار و این دُخولشد نماز جملۀ خلقان قبول در پایان شیطان رشته ی کلام را به دست میگیرد و در ادامه ی گفتار خود پرده از رخسار پر فریب به یک سو میزند و مکر خود را افشا می کند : ابلیس شدن عزازیل سببش این بود که تکبر ورزید و برتری آدم بر خود را نتوانست تحمل کند . همین نکته نظر مولانا را در باب ابلیس و توجیهات صوفیانه و عاشقانه ی گناه وی نشان میدهد . شیطان میگوید : من از بیم آنکه مبادا آه و حسرت تو از فوت نماز ، حجاب فراق تو را بسوزاند و تو را به آستای وصال برساند ، تو را بیدار کردم تا نمازت را بخوانی . چرا که من دشمن کینه توز و حسود تو ام .تتمّۀ اقرار ابلیس با معاویه مکر خود راپس عزازیلش بگفت :  ای میرِ رادمکر خود اندر میان باید نهادگر نمازت فوت میشد آن زمانمیزدی از درد دل، آه و فغان آن تاسف، و آن فغان و آن نیازدر گذشتی از دو صد ذکر و نمازمن ترا بیدار کردم از نهیبتا نسوزاند چنین آهی حجیب ( حجاب ) تا چنان آهی نباشد مر تراتا بدان راهی نباشد مر ترامن حسودم، از حسد کردم چنینمن عدوّم، کار من مکر است و کین در آخرین پرده ی این گفتگو ، معاویه که از شنیدن حرف راست دلش آرام گرفته بود خطاب به شیطان می گوید : اینکه صادقانه گفتی را می پذیرم . تو لایق همان حسادت و عداوت ورزیدن و کینه توزی هستی و جز این از تو بر نمی آید . تو عنکبوت ، کمتر از آنی که بتوانی مرا مگس وار شکار کنی . من باز سپیدی هستم که جز شاه کسی شکارم نمی کند . یعنی ما آماده ی شکار شدن هستیم اما نه به دست هر صیادی .  بازی که به سوی شاه بر نگردد گم کرده راهی بیش نیست . تو لیاقت شکار کردن مرا نداری و برو در پی شکار مگس خود باش . تو هر چند به سوی شیرینی در ظاهر دعوت میکنی ، اما دروغ میگویی و یقینا چیزی جز دروغ و دوغ در خوان تو نیست . گفت اکنون راست گفتی، صادقیاز تو این آید، تو این را لایقی عنکبوتی تو، مگس داری شکارمن نیم ای سگ ! مگس، زحمت میارباز اسپیدم، شکارم شه کندعنکبوتی کی به گِردِ من تَنَد ؟رو مگس می گیر تا تانی، هلاسوی دوغی زن مگسها را صَلاور بخوانی تو به سوی انگبینهم دروغ و دوغ باشد آن یقین تو مرا بیدار کردی، خواب بودتو نمودی کَشتی، آن گرداب بودتو مرا در خیر ز آن میخواندیتا مرا از خیرِ بهتر راندی در پایان دکتر سروش به منزله ی خلاصه و ختام می گویند : مولوی در این حکایت و در کنار این همه نکته های بلند و نغز که درباره تبیین جایگاه شیطان در عالم خلقت ، سرّ روی آوردن پیامبران به تهدیب نفوس مردمان ، عشق ، گناه ، خیال اندیشی ، فرافکنی و غیره می گوید ، این درس مهم را نیز به ما میدهد که مکر شیطان لزوما در ترک ظواهر شریعت نیست ، بلکه به عکس ، گاهی شیطان انسان را به اقامه ی ظواهر ترغیب می کند تا او را از متاع بالاتری که همان سوز و گداز است غافل و محروم کند و نیازمندی و دردمندی را از او برباید و این سخن را جز محرمان در نیابند : این کسی داند که روزی زنده بود از کف این جان جان جامی ربود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۱
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی که اگر مینویسم ، به شوق بودن شماست :) قسمت های قبل رو میتونید اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان معاویه بعد از این همه گفت و شنود ، هنوز نمی داند که چرا ابلیس وی را بیدار کرده ، لذا دوباره می کوشد تا او را به اقرار آورد . پس خطاب به او می گوید : تو دشمن بیداری آدمیان هستی و همگان را در خواب غفلت می پسندی . اکنون چه شده است که مرا از خواب بیدار کردی ؟ دلایل تو با خصلت خواب آفرینی تو سازگار نیست ! من دیگر تو را "چهار میخ " کرده و راه فرار بر تو بسته ام . دیگر نمی توانی با حیله ، دروغ دیگری را ساز کنی و باید نیت خود را راست و پوست کنده به من بگویی . به اقرار آوردن معاویه ابلیس را2767 تو چرا بیدار کردی مر مرا ؟دشمن بیدارئی تو، ای دَغا!همچو خشخاشی، همه خواب آوریهمچو خَمری، عقل و دانش را بَری چار میخت کرده ام من ، راست گوراست را دانم، تو حیلت ها مجومن انتظاراتم را بر حسب طبایع اشیا و اشخاص تنظیم کرده ام ، طبیعت تو راهزنی و مکاری است ، همچنان که توقع شیرینی از سرکه ی ترش ، ناصواب است ، از تو نیز نمی توان  انتظار خیر داشت . نه سرکه شیرین خواهد شد و نه مرد زن نما ، به جنگ جو تبدیل می شود و نه هیچ بتی جای خدا را خواهد گرفت . من ماند گبر ها نیستم که بت را به جای خداوند بگیریم یا آن را مظهر و نشانه ی او بدانیم . از شیطان جز شیطنت بر نمی آید . او در شمار بیگانگان است و اکنون هم که مرا بیدار کرده قصد خیر ندارد . به هر حال معاویه عذر و بهانه های شیطان را نپذیرفت . من ز هر کس آن طمع دارم، که اوصاحبِ آن باشد، اندر طبع و خو من ز سرکه می نجویم شکریمر مخَنّث را نگیرم لشگری همچو گبران، می نجویم از بُتیکو بود حق، یا خود از حق آیتی من ز سِرگین، می نجویم بوی مُشکمن در آب جو نجویم خِشتِ خشک من ز شیطان این نجویم -  کوست غیر- که مرا بیدار گرداند به خیرگفت بسیار آن بلیس از مکر و غدرمیر از او نشنید ، کرد اِستیز و صبراز شیطان اصرار بود  و از معاویه انکار . تا بالاخره شیطان به ناچار و از سر اکراه به معاویه گفت که دلیل بیدار کردنت این بود : قصد من از بیدار کردن تو این بود که به نماز جماعت برسی و آن را به امامت  پیامبر به جای آوری و پس از آن حسرت فوت نماز را نخوری که این حسرت فوت ، ثوابش از اصل نماز بیشتر است . البته باید به این نکته توجه داشته باشیم که زمان خلافت معاویه و زمان  پیامبر از لحاظ تاریخی یکی نیست . اما میدانید که مولانا در بند این مسائل نیست . شیطان می گوید اگر تو از این جا میماندی ، از حسرت و درد ، گریه فراوان میکردی و از دیدگانت سیل اشک مانند مشک روان میشد . آن حسرتی که به سبب از دست دادن طاعت می خوردی و آن درد قضا شدن نماز ، از اقامه ی صدها نماز ارزشمندتر بود . راست گفتن ابلیس ضمیر  خود را به  معاویهاز بُنِ دندان بگفتش : بهر آنکردمت بیدار ، میدان ای فلان ! تا رسی اندر جماعت در نمازاز پی پیغمبر دولت فرازگر نماز از وقت رفتی مر ترااین جهان تاریک گشتی بی ضیااز غبین و درد رفتی اشکهااز دو چشم تو، مثالِ مَشکهاذوق دارد هر کسی در طاعتیلاجرم نشکیبد از وی ساعتی آن غبین و درد بودی صد نمازکو نماز و، کو فروغ آن نیاز ؟دوستان عزیز ، نهایت داستان تقریبا معلوم شد اما در ادامه مولانا حکایتی کوتاه نقل میکند تا نتیجه گیری کامل شود ، که در بخش بعد به آن میپردازیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۹
نازنین جمشیدیان