برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 ه . / 17 دسامبر 1273 م . هنگامی که روز به پایان رسید ،‌دو آفتاب در افق قونیه فرو نشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ،‌بی آنکه جسم  ، او را بمیراند ، و امروز پس از هفتصد و پنجاه سال ،‌ او سرشار از زندگی ، مرا و شما را در این گفتارها و دفترها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگوست . افلاکی در مناقب العارفین در باب غزلی که تقدیم میگردد می گوید : و گویند : حضرت سلطان ولد [ در مرض فوت مولانا ]  از خدمت بی حد و رقت بسیار  و بی خوابی به غایت ضعیف شده بود ، دایم نعره ها میزد و جامه ها پاره می کرد و نوحه ها می نمود و اصلا نمی غنود . همان شب حضرت مولانا فرمود که بهاء الدین ! من خوشم ، برو سری بنه ( = استراحتی کن ) و قدری بیاسا . چون حضرت ولد سر نهاد ( تسلیم امر شد ) و روانه شد این غزل را فرمود و حضرت چلبی حسام الدین می نوشت  و اشک های خونین میریخت ... آخرین غزل مولانا تقدیم به شما : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز ! تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید : "تدبیر خونبها کن" بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟ در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره ، عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هین ،  دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو ، تنبیه بوالعلا کنبا صدای دکتر سروش دانلود کنید اجرای این غزل توسط علیرضا عصار ضمنا پیشنهاد می کنم یکی از پست هام رو که قبلا نوشتم دوباره بخونید ، ارزش دوباره خوندن داره : به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۹ ، ۱۷:۵۸
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیزم در این بخش از داستان سوال و جواب هایی بین عمر و  رسول روم رد و بدل می شود که به نظر من بسیار قابل توجه است ... امیدوارم استفاده ببرید . در ضمن این روزها ، روزهای خوبی است برای اندیشیدن در آزادگی حسین و افکار و منشش ... به نظر من هر چی میتونین دور بشین از این ظواهری که برامون از حسین و عاشورا ساختند ... حالم بد میشه از مراسم هایی که برگزار میشه و آدم هایی که دور هم جمع میشن اما وقتی به زندگیشون نزدیک میشی ، شرم می کنی از نحوه ی صحبت کردنشون ، از بی قانونی هاشون ، از بی حرمتی هاشون .... و از بی ایمانیشون ... ... و : من مست و تو دیوانه ... ما را که برد خانه .....صد بار تو را گفتم ... کم خور دو سه پیمانه .... تمام . سؤال کردن رسول روم از امیر المومنین عمر ، رضی الله عنه 1456 مرد گفتش: کای امیر المؤمنین!جان ز بالا چون در آمد در زمین ؟مرغ بی اندازه چون شد در قفص؟گفت: حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدم ها کان ندارد چشم و گوشچون فسون خواند، همی آید به جوش از فسون او عدمها زود زودخوش معلق میزند سوی وجودباز بر موجود ، افسونی چو خواندزو دو اسبه در عدم موجود راندبالا : مقام قدس و پیشگاه پروردگار – مرغ بی اندازه : روح  در مرتبه ای که به جسم خاکی نزول نکرده – قفص : جسم خالی در این 3 مصراع رسول روم از عمر می پرسد که چگونه این روح نامحدود در این قفص محدود تن جای می گیرد ؟ عمر جواب می دهد : پروردگار بر روح فسون و قصص خوانده است . عدم با افسون و قصه ی پروردگار رقص کنان و معلق زنان به عالم وجود می آید و باز با افسونی دیگر دو اسپه ( شتابان ) به عدم باز می گردد . جان کلام است که همه چیز به مشیت الهی بستگی دارد و اگر کسی به خدا ایمان دارد ، جواب عمر به رسول روم او را قانع می کند .  باز در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد گفت با جسم آیتی تا جان شد اوگفت با خورشید ، تا رخشان شد اوباز در گوشش دمد نکتۀ مخوفدر رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش ابر ، آن گویا چه خواند ؟کاو چو مشک از دیدۀ خود اشک راندتا به گوش خاک ، حق چه خوانده است ؟کو مراقب گشت و خامش مانده است باز صحبت از همان افسون یا اشاراتی است که مشیت الهی را در موجودات جاری می سازد ، گل را خندان می کند ، سنگ را به عقیق معدنی مبدل می سازد ، جسم خاکی را با آیات حق چنان به کمال می رساند که تبدیل به جان می شود و رازهای غیب را در میابد . با همان آیات و قصص و افسون های الهی است  که خورشید دچار کسوف می شود ، ابر می گرید و خاک مانند درویشان در حال مراقبت سکوت می کند . "مراقب " درویشی است که می کوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد و این پاسداری دل را مراقبه می گویند . در تردد هر که او آشفته استحق به گوش او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمانآن کنم کاو گفت یا خود ضد آن ؟هم ز حق ترجیح یابد یک طرفز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف گر نخواهی در تردد هوش جانکم فشار این پنبه اندر گوش جان تا کنی فهم آن معماهاش راتا کنی ادراک رمز و فاش راپس محل وحی گردد گوش جانوحی چه بود؟ گفتن از حس نهان گوش جان و چشم جان جز این حس استگوش عقل و چشم ظن ، زین مفلس است در ابیات پیش جان کلام مولانا این بود که کائنات ، جلوه های مشیت است که در ذهن بنده جریانی پدید می آورد و این جریات ذهنی موجب اعمال جسم می شود و در اینجا صحبت از بنده ای است که پروردگار جریان اراده ی خود را در وجود او روشن و آشکار نمی سازد یا او شایستگی پیوند روشن با مشیت الهی را ندارد و مثل این است که حق معمایی به گوش و دل او خوانده است . چنین کسی دچار شک و دو دلی است و حالتی آشفته دارد ، میان دو تصمیم و دو عمل سرگردان است . مولانا به چنین بنده ای راه را می نماید : ترجیح یک طرف و انتخاب یکی از دو راه ، باز با عنایت حق باید صورت گیرد و در پناه حق . اگر نمی خواهی که هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست بازداری تا گوش جان برای شنیدن الهام پروردگار باز شود . "پنبه در گوش فشردن " کنایه از اشتغال ذهن به امور دنیوی است که نمی گذارد پیام حق را بشنویم . اگر اشتغال به دنیا نباشد گوش جان وحی خداوند را می شنود . وحی سخنی است که با گوش ظاهر  شنیده نمی شود . جان گوش و چشمی دارد که با چشم و گوش ظاهر فرق دارد عقل و گمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد .  لفظ جبرم عشق را بی صبر کردو آنکه عاشق نیست ، حبس جبر کرداین معیت با حق است و جبر نیستاین تجلی مه است، این ابر نیست ور بود این جبر، جبر عامه نیستجبر آن اماره  خودکامه نیست جبر را ، ایشان شناسند ای پسر!که خدا بگشادشان در دل بصرغیب و آینده بر ایشان گشت فاشذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش اختیار و جبر ایشان دیگر استقطره ها اندر صدفها گوهر است بحث جبر و اختیار در کلام  مولانا  بارها تکرار شده است و در غالب موارد مولانا تاکید دارد که سالک تا در راه است و به وصال حق نرسیده ، جبر برای او گمراه کننده است . بسیاری از افراد کاهل و سست به جبر می چسبند تا مسئولیت خود را ندیده بگیرند . در اینجا از این گونه جبر به "جبر عامه" و "جبر نفس اماره خودکامه" تعبیر می کند . سپس می گوید : عاشق از رنج راه  عشق خشنود است ، اما  کسی که در تمام مسائل لفظ جبر بر زبان می آورد در حقیقت رنج ها را  با نا خشنودی می پذیرد ، اینگونه جبر را عشق تحمل نمی کند . همه چیز را در لفظ جبر حبس کردن  کار کسانی است که عاشق حق نیستند . "معیت با حق " به این معنی است که چون حق در همه ی احوال با همه ی کائنات همراه است ، مشیت او در همه ی اعمال و احوال ما موثر و فاعل مطلق است . مولانا می  گوید : آنچه من می گویم معیت با حق است نه جبر . این مانند تابش ماه ، راه را روشن می کند نه اینکه مانند ابر سیاهی پدید آورد . اگر هم بگوییم که این هم جبر است ، باز جبر به معنای عوام نیست که به دنبال نفس اماره می روند و هر گناهی می کنند و می گویند :خدا خواسته است که من چنین و چنان کنم . سپس جبر را از زبان مردان کامل بیان می کند ، که در دل آنها بصیرت و جشم باطن گشوده است ، اسرار غیب را می دانند آینده را میبینند  و برای آنها ماضی و مستقبل مطرح نیست که از چیزی به نام گذشته یاد کنند .  علم آنها پیوسته به علم جاویدان الهی است و محدود به زمان و مکان نمی شود . در نظر آنها صحبت از زمان  بی ارزش است . مردان خدا هم ممکن است جبر و اختیاری را مطرح کنند اما جبر و اختیار آنها در مقایسه با عوام ، مانند مروارید در مقابل قطره ی آب است در درون آنها جبر و اختیار به یک مفهوم عالی الهی می رسد . هست بیرون ، قطرۀ خرد و بزرگدر صدف ، آن دُرِّ خرد است و سترگ طبع ناف آهو است آن قوم رااز برون خون ، و  درونشان مشکهاتو مگو کین مایه  بیرون خون بود، چون رود در ناف ، مشکی چون شود؟تو مگو کین مس برون بد محتقر، در دل اکسیر چون گیرد گوهر؟اختیار و جبر ، در تو بد خیالچون در ایشان رفت ، شد نور جلال در این ابیات معنای جبر و اختیار در دید مردان کامل روشن ترمی شود : یک فرد عامی جبر و اختیار را با مفاهیم این جهانی و مادی ارتباط می دهد اما مرد کامل و واصل نگرشی غیرمادی و الهی دارد . مانند این است که شما از قطره ی باران بگویید  یا از دانه های مروارید ، از خون بگویید یا مشک ، از مس بگویید یا طلا . جبر و اختیار هم در آدم عامی حرفی و خیالی بیش نیست اما در مرد واصل ، جبر و اختیار هم نور الهی است و این دو مفهوم خیلی با هم متفاوت است .  نان چو در سفره است ،باشد آن جماددر تن مردم شود او روح شاددر دل سفره نگردد مستحیلمستحیلش جان کند از سلسبیل قوّت جان است این، ای راست خوانتا چه باشد قوّت آن جان جانگوشت پارۀ آدمی ، با عقل و جانمی شکافد کوه را با بحر و کان زور جان کوهکن، شق حجرزور جان جان در انْشَقَّ القمرگر گشاید دل ، سر انبان رازجان به سوی عرش سازد تُرک تازباز مولانا به تمثیل دیگری می پردازد : جسم جامدی چون نان ، پس از گوارش به روح و جان تبدیل می شود و در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحاله ای پدید می آورد  که این استحاله روی سفره و خارج از بدن صورت نمی گیرد . سلسبیل نام یکی از جویبارهای بهشت است اما در این کلام مولانا به معنای عالم غیبی و الهی به کار رفته است و این عامل در واقع خاصیتی است در خلقت ما ، که موجب این استحاله خوردنی ها می شود . مولانا می گوید : جان ما قدرت استحاله اش این است  ، تو قیاس کن که قدرت جان جان ( پروردگار) چقدر است . راست خوان : کسی که حقیقت را می فهمد . گوشت پاره ی آدمی ( تن خاکی ما ) با کمک عقل و جان ، در طبیعت تصرفاتی می کند اما "زور جان جان " را در معجزات پیامبران می توان دید و از جمله در معجزه ی به دو نیم کردن ماه توسط اشاره ی  پیامبر . سپس مولانا می گوید بگذار این رازها را فاش نکنم . اگر سر کیسه ی راز را وا کنم ، جان دیگر در این بدن نمی تواند بماند و به سوی عرش الهی می تازد . جانِ جان : در برخی تفاسیر به مرد کامل و قدرت ارشاد او و در برخی به قدرت پروردگار  معنی شده . در حقیقت میان این دو نظر اختلافی وجود ندارد زیرا قدرت مردان حق هم جلوه ای از قدرت پروردگار است و وجودی جداگانه ندارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۹ ، ۱۵:۵۴
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیزم اول عذر می خواهی می کنم که به دلیل پاره ای دل مشغولی ها و سرمشغولی ها مدت زمان بین پست گذاشتن های من طولانی شده و امروز هم با وجود  بیماری و بی حوصلگی خود را موظف دانستم ادامه  ی داستان را پیگیری کنم .... این گل های نرگس هم تقدیم به شما ... حیف نمیشه بوی گل را هم فرستاد .. یافتن رسول روم امیرالمومنین عمر را رضی الله عنه ،خفته به زیر درخت1425 : آمد او آن جا و از  دور ایستادمر عمر را دید و در لرز اوفتادهیبتی ز آن خفته آمد بر رسولحالتی خوش کرد بر جانش نزولمهر و هیبت هست ضد یکدگراین دو ضد را دید جمع اندر جگردر قدیم می پنداشتند که امور عاطفی به دلیل تغییرات فیزیولوژیک در کبد مربوط است . ترکیب هایی چون خون جگر ، جگرگوشه و ... از همین معنی پدید آمده است . گفت با خود: من شهان را دیده امپیش سلطانان ، مَهِ بگزیده اماز شهانم هیبت و ترسی نبودهیبت این مرد هوشم را ربودرفته ام در بیشۀ شیر و پلنگروی من ز یشان نگردانید رنگبس شدستم در مصاف و کارزارهمچو شیر آن دم که باشد، کار  زاربس که خوردم بس زدم زخم گراندل قوی تر بوده ام از دیگرانبی سلاح ، این مرد خفته بر زمینمن به هفت اندام لرزان، چیست این؟هیبت حق است این ، از خلق نیستهیبت این مرد صاحب دلق نیست"هیبت حق " مرتبه ای از خوف خداست که در آن بنده به عقوبت خود نمی اندیشد اما شکوه و عظمت پروردگار او را تحت تاثیر قرار میدهد  .دلق : جامه ی کهنه و خشن و وصله دار .  صاحب دلق : شخصی دارای ظاهر فقیرانههر که ترسید از حق و تقوی گزیدترسد از وی جن و انس و هر که دیداندر این فکرت به حرمت دست بستبعد یک ساعت عمر از خواب جستبه حرمت دست بست : دستهای خود را روی سینه نهاد .کرد خدمت مر عمر را و سلامگفت پیغمبر: سلام آن گه کلامخدمت کرد : تعظیم کردپس علیکش گفت و او را پیش خواندایمنش کرد و به پیش خود نشاندایمنش کرد : به او امان داد لا تخافوا هست نُزل خایفانهست در خور از برای خائف ، آنهر که ترسد ، مر ورا ایمن کنندمر دل ترسنده را ساکن کنندآن که خوفش نیست، چون گوئی : مترس ؟درس چه دهی؟ نیست او محتاج درسلا تخافوا اشاره به آیه 30 از سوره ی فصلت است که در آن به مومنین راستین آرامش داده می شود و فرشتگان بر آنها فرود می آیند که : نترسید و غمگین نباشید و بدانید که بهشت موعود را خواهید دید .نزل : خوراکی که پیش مهمان می گذارند .خایفان : آنهایی که از پروردگار می ترسند . بسیاری از پیران صوفیه خوف را صفت کسی می دانند که در راه خدا هنوز به جایی نرسیده و در قدم های اول است و ترس از کیفر خدایی نشانه ی توجه او به نفس و زندگی این جهانی است . با این حال اگر ایمان درست داشته باشد ، در پیشگاه خداوند پذیرفته می شود و اما کسی که از این مرحله بالاتر رفته و از هستی خود گذشته است نیازی ندارد که به او بگویند : نترس .آن دل از جا رفته را دل شاد کردخاطر ویرانش را آباد کرددل از جا رفته : ترسیده و نومیدبعد از آن گفتش سخنهای دقیقوز صفات پاک حق ، نعم الرفیقوز نوازشهای حق ، ابدال راتا بداند او مقام و حال راحال ، چون جلوه است ز آن زیبا عروسوین مقام آن خلوت آمد با عروسجلوه بیند شاه و غیر شاه نیزوقت خلوت ، نیست جز شاه عزیزجلوه کرده خاص و عامان را عروسخلوت اندر ، شاه باشد با عروسهست بسیار اهل حال از صوفیاننادر است اهل مقام اندر میاندر این ابیات مولانا از زبان عمر سخنان  دقیق که از اسرار الهی است را بیان می کند .نعم الرفیق : از اسماء خداوند است یعنی دوست خوبی است .ابدال : مردان راه حق   مقام و حال دو اصطلاح بیان کیفیت روحی و درونی سالک است اما مفهوم این دو یکسان نیست . مقام ، حالت با کیفیت پایداری است که با کوشش سالک به دست می آید و سالک باید در هر مقام توقف کند تا مرشد به او اجازه ی رفتن به مقام بعدی را دهد . اما حال وارد قلبی است که به عنایت حق بر دل سالک فرود می آید و سالک در رسیدن به آن دستی ندارد و عموما ناپایدار است و ماندن در آن حال هم به اشارات مرشد نیست .شاه : دامادمولانا در این ابیات می گوید : عمر نکته هایی از اسرار الهی را به رسول روم گفت ، از صفات پاک خداوند گفت ، از توجهات پروردگار به مردان حق سخن گفت تا او حالات پایدار و ناپایدار بنده را در راه معرفت حق بداند . مولانا با تمثیلی تعریف حال و مقام را روشن تر می کند : حال جلوه ی بیرونی و آشکار دارد و این جلوه را همه میبینند اما مقام در خلوت مرد راه خدا ظهور  می کند  و دیگران از تحقق آن خبر ندارند ، به همین دلیل اهل حال بسیار میبینیم اما اهل مقام کم است .از منازل های جانش یاد دادوز سفرهای روانش یاد دادوز زمانی کز زمان خالی بُده ستوز مقام قدس که اجلالی بُده ستوز هوایی کاندر او سیمرغ روحپیش از این دیده است پرواز و فتوحهر یکی پروازش از آفاق بیشوز امید و نهمت مشتاق بیشمنازل های جان مراتبی است که جان از آغاز هستی تا دوباره پیوستن به پروردگار طی می کند و یکی از این مراتب یا منازل  ، جسم خاکی است که روح هر کس در آن مدتی می ماند . سفرهای روان انتقال روح از منزلی به منزل دیگر است . بسیاری از مفسران مثنوی سفرهای روان را ، طی مقامات سلوک از نخستین قدم تا وصول به حق می دانند . در کتب صوفیه تعداد این مقامات 7 ، 10 ، 100، 300 و حتی 1000 مقام ثبت شده است و به هر حال همه مشایخ به تعدد مقامات و وجود پله های تکامل معتقد بوده اند و هر یک این سلسله مراتب را به گونه ای تعبیر کرده اند . جان انسان ، پیش از نزول به جسم خاکی او در عالمی سیر می کرده است که محدود به زمان و مکان نبوده است : زمانی کز زمان خالی بده ست . "مقام قدس " پیشگاه حق است که در آن زمان و مکان ، نهایت و حد و مرز نمی پذیرد و روح انسان از آن مقام می آید و به همان مقام باز می گردد .اجلالی : شایسته ی بزرگداشت – سیمرغ : مرغ افسانه ای است که هم بسیار بلند پرواز است و هم گره گشای بسیاری از کارها و روح را مولانا از هر دو جهت به سیمرغ  تشبیه کرده است . فتوح : گشایش ها و آنچه از غیب و نه از طرق مادی به صوفی برسد و دل او را به عالم بالا بپیوندد و شادمان دارد . نهمت : میل شدید به چیزی – شور و شوق همراه با امید که یک عاشق از خود نشان می دهد.به طور خلاصه : عمر ، سیر تکامل روح آدمی را از ازل تا پیوستن دوباره به پروردگار برای رسول روم بازگو کرد و نشان داد که سیمرغ روح پیش از نزول به عالم خاکی در فضایی پرواز می کرده که در آن هر پروازش گسترده تراز تمام جهان بوده است و از خیالات پر از امید و شوق عاشقان ، دورتر میرفته است. روح در آن فضا با آزادی بی حد  و مرز میزیسته است .چون عمر اغیار رو را یار یافتجان او را طالب اسرار یافتشیخ کامل بود ، و طالب مشتهیمرد چابک بود و مرکب درگهیدید آن مرشد که او ارشاد داشتتخم پاک اندر زمین پاک کاشتاغیار رو : به ظاهر بیگانهمشتهی : مشتاقدرگهی : مرکبی زین کرده و آماده که در جلو بارگاه یا خیمه پادشاهان نگه می داشتند و در اینجا کنایه از کسی است که مستعد ادراک حقایق باشد .او ارشاد داشت : آماده ی پذیرش هدایت بود .تخم پاک اندر زمین پاک کاشت : عمر اسرار حق را به کسی که شایسته ی آن بود آموخت .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۸:۱۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز ... اول از همه تشکر می کنم به خاطر بحث زیبایی که در دو پست قبل داشتیم با هم و همکاری تمامی دوستان . در این بخش ادامه ی داستان های مثنوی را دنبال می کنیم . داستانی که در این بخش به آن اشاره می شود از روایاتی است که در کتاب های مختلف آمده ولی طبق معمول مولانا به خاطر بیان اندیشه های خود از آن استفاده کرده است . این روایت در مورد مقام روحانی و وارستگی عمر است  .مرد رومی به منظور کشتن عمر به مدینه می آید و با دیدن زندگی ساده ی این مرد با شکوه ، زیر و رو شده و مسلمان می شود . آمدن رسول روم تا امیرالمومنین عمر رضی الله عنه ، و دیدن اوکرامات عمر را ، رضی الله عنه1399 در بیان این شنو یک قصه ای تا بری از سر گفتم حصه ایاین قصه را بشنو تا از این سخن من بهره یی ببری .تا  عمر آمد ز قیصر یک رسولدر مدینه از بیابان نغول بیابان نغول : بیابان دور و درازگفت: کو قصر خلیفه ، ای حشم تا من اسب و رخت را آن جا کشم؟ در آنجا فرود آیم و استراحت کنم . قوم گفتندش که: او را قصر نیستمر عمر را قصر، جان روشنی استجان عمر به نور معرفت و آگاهی از اسرار غیب روشن است و این از تاج و تخت بهتر است . گر چه از میری ورا آوازه ای استهمچو درویشان مر او را کازه ای است کازه ، خانه ی کوچکی است که در کنار مزرعه از چوب و شاخ و برگ می سازند . عمر بسیار ساده زندگی می کرده و امیران و یاران خود را نیز از داشتن زندگی متجمل باز می داشته است . ای برادر! چون ببینی قصر او؟چون که در چشم دلت رُسته است موچشم دل از موی علت پاک آر    و آن گه  آن دیدار قصرش چشم دارموی در چشم رستن کنایه از وجود غرضی است که مانع دیدن حقیقت می شود . هر که را هست از هوسها جان پاک    زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد از نار و دودهر کجا رو کرد وجه الله بودچون رفیقی وسوسۀ بد خواه راکی بدانی ثم وجه الله را ؟ حضرت و ایوان پاک : بارگاه الهی و عالم غیب است – نار و دود : وسوسه های نفس و هوس های انسان است -  بدخواه : نفس اماره هر کس هوای نفس  را از جان خود بزداید عالم غیب را مشاهده می کند . محمد چنین بود و در هر حالتی رو به خدا داشت . انسانی که از هوای نفس و علایق مادی دل بر کند ، توجه دائم به پروردگار دارد و برای او قبله ی خاص و جهت خاصی نیست . همیشه و هر جا رو به خدا دارد . هر که را باشد ز سینه فتح باباو ز هر شهری  ببیند آفتاب سینه جای قلب است و زندگی و روح و جان به قلب بازبسته است . در این کلام مولانا "زسینه " یعنی از جان ، و معنی این بیت این است که هر کس از جانش دری به اسرار غیب گشوده شود ، آفتاب حقیقت را از هر جایی می بیند . شرق و غرب ، دور و نزدیک ، روز و شب برای او فرقی ندارد . همه جا خانه عشق است ، چه مسجد چه کنشت ( حافظ ) حق پدید است از میان دیگرانهمچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نِههیچ بینی از جهان؟ انصاف ده گر نبینی این جهان ، معدوم نیستعیب ، جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بردار هینآنگهانی هر چه میخواهی ببین در این چهار بیت ، برای توضیح بیت پیش مثالی می آورد که معنی آن روشن است . بعد می گوید : نفس مانند انگشت که بر چشم نهاده باشی ، مانع دیدن چشم دل است و دری را که باید بر سینه ی تو بگشایند می بندد  .  پس هوای نفس را رها کن . نوح را گفتند امت: کو ثواب ؟گفت او: ز آن سوی استغشوا ثیاب رو و سر در جامه ها پیچیده ایدلا جرم با دیده و نادیده ایدمضمون کلی این دو بیت از آیه 7 سوره ی نوح است که در آن نوح از نافرمانی امت به پروردگار پناه می آورد : هر چه آنها را فرا خواندم تا تو از گناهانشان درگذری آنها انگشتان خود را به گوش ها فرو کردند و جامه هاشان را بر سر خود کشیدند تا سخن مرا نشنوند و روی مرا نبینند . آدمی دید است و باقی پوست استدید آن است، آنکه دیدِ دوست است چونکه دید دوست نبود کور بهدوست کو باقی نباشد دور به دید ، ترجمه بصیرت است و به معنای آگاهی حاصل از تعقل و تفکر .  مولانا همین بصیرت و آگاهی را در صورتی ارج می نهد که متوجه دوست ( پروردگار ) باشد و اگر چنین دیدی نباشد کوری بهتر است . این گونه بصیرت را کسی دارد که از هوای نفس پاک است . چون رسول روم این الفاظ تردر سماع آورد شد مشتاق تردر سماع آورد : شنید دیده را بر جستن عمّر گماشترخت را و اسب را ضایع گذاشت به ضرورت شعر "عمر" با تشدید میم تلفظ می شود . ضایع گذاشت : رها کرد . هر طرف اندر پی آن مرد کارمی شدی پرسان او دیوانه وارکاین چنین مردی بود اندر جهان    وز جهان مانند جان باشد نهان؟جان : روح یا حقیقت هستی  که با چشم ظاهر دیده نمی شود .  جُست او را ، تاش چون  بنده شودلا جرم جوینده یابنده بودتاش : تا او را دید اعرابی زنی او را دخیلگفت: عمره نک به زیر آن نخیل زیر خرما بن ز خلقان او جدازیر سایه خفته بین سایۀ خدادخیل : بیگانه ، خارجی – نک : آنک = آنست = آنجاست زن عربی او را دید و دریافت که غریبه است به او گفت : عمر آنجا زیر آن  درخت خرماست .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۹ ، ۱۳:۵۱
نازنین جمشیدیان