برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیزم من فکر می کنم برای زندگی کردن گاهی باید از زندگی فاصله گرفت ... باید بعضی روزها به خودمون اجازه بدیم متفاوت زندگی کنیم . فکر کنیم ببینیم چه کاری دوست داریم انجام بدیم و به تنهایی سعی کنیم خوشحال باشیم ، فارغ از اینکه دیگران در موردمون چه فکری می کنند ... و باز هم فکر می کنم شاید خیلی حرف ها تا تجربه نشن و آگاهی های خاص به ما نرسه درک نمیشه ... خیلی وقت ها ما حرف های قشنگ خیلی بلدیم اما از دانستن تا فهمیدن و درک مسائل راه زیادی است .. امیدوارم همه در این راه باشیم . یکی از دغدغه های زندگی ما حرف ها و قضاوت دیگران هست .... شما چقدر از این دغدغه ها دارین ؟  واقعا هر چی آدم های دور و برمون بیشتر باشن و بیشتر توی چشم باشیم این دغدغه ها بیشتره . آدم ها  شاید حتی بدون اینکه بخوان در مورد شما قضاوت میکنند . باید این دغدغه را کم کرد ...داستانی که در این پست آغاز می کنم داستانی است که میان شاعران و نویسندگان قرن 6 شهرت داشته و با اختلافاتی در جزئیات بیان شده است . به احتمال زیاد نقل این داستان توسط مولانا از آثار عطار بوده . مولانا بسیار زیبا بین داستان های مختلف ، رشته ای از مفاهیم را بیان می کند و داستان ها به صورت زنجیره ای  کاملا پیوسته است . در داستان قبل مولانا در مورد زیان های شهرت گفت و در اینجا به طوطی اشاره می کند که تا سرحال است و آواز سر می دهد در قفس گرفتار است اما همین که خود را به مردن می زند از قفس آزاد می شود . در حقیقت مولانا در این داستان برای آزادی جان از قفس روح ، می گوید که باید از خواسته ها و امیال  نفسانی و دنیوی گذشت و به دوستی حق پیوست . من فکر می کنم این داستان هم از داستان های زیبای مثنوی است که شاید همه ی شما شنیده باشید اما این بار بیاین با نگاهی دقیق تر و عملی با هم به این داستان نگاه کنیم . قصۀ بازرگان که طوطی محبوس او ، او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به  تجارت 1557 بود بازرگان و  او را طوطییدر قفص محبوس ، زیبا ، طوطیی چون که بازرگان سفر را ساز کردسوی هندستان شدن آغاز کرد، هر غلام و هر کنیزک را ز جودگفت : بهر تو چه آرم ؟ گوی زودهر یکی از وی مرادی خواست کردجمله را وعده بداد آن نیک مردگفت طوطی را : چه خواهی ارمغانکآرمت از خطۀ هندوستان؟ خب داستان ما به اینگونه شروع میشه : بازرگانی قصد رفتن به هند را داشت و از هر کدوم از اطرافیانش پرسید که برایشان چه تحفه ای  بیاورد و وقتی از طوطی  پرسید طوطی پیامی را برای طوطیان آزاد هندوستان فرستاد . از اینجا به بعد به ظاهر پیام طوطی بیان می شود  اما در حقیقت با مولانا روبه رو هستیم که قصه ی عشق آسمانی خود را بر زبان طوطی می گذارد و زبان طوطی کم کم عارفانه می شود و کم کم شما شاهد راز و نیاز بنده ای با پرودگار هستید ... گفتش آن طوطی که : آنجا طوطیانچون ببینی ، کن ز حال من بیان کان فلان طوطی که مشتاق شماستاز قضای آسمان در حبس ماست بر شما کرد او سلام و داد خواستواز شما چاره و ره ارشاد خواست ارشاد در اصطلاح صوفیان  راهنمایی ها و تعلیمات پیر و مرشد است که سالک را به ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب موفق می گرداند . گفت : می شاید که من در اشتیاقجان دهم ، اینجا بمیرم در فراق ؟این روا باشد که من در بند سختگَه شما بر سبزه ، گاهی بر درخت ؟این چنین باشد وفای دوستان؟من در این حبس و شما در گلستان یاد آرید ای مهان زین مرغِ زاریک صبوحی در میان مرغزارمهان : بزرگان – صبوح : می نوشی در بامداد  یاد یاران ، یار را میمون بودخاصه کان لیلی و این مجنون بودیاد دوستان خجسته و مبارک است بخصوص که عشقی میان آن دو باشد . ای حریفانِ بتِ موزون خود!من قدح ها می خورم پر خون خودحریف : هم رزم ، هم پیاله – بت موزون : معشوق خوش آیند و دل ربا – حریف بت موزون خود : کسی که  به معشوق رسیده است یک قدح می نوش کن بر یاد منگر نمی خواهی که بدهی داد من یا به یاد این فتادۀ خاک بیزچون که خوردی ، جرعه ای بر خاک ریزفتاده خاک بیز : فرد نیازمند و ضعیفی که جز خاک چیزی در دست ندارد – جرعه ای بر خاک ریز : اشاره به سنت دیرین ایرانیان که جام شراب را تا آخر نمی نوشیدند و ته جام را مخصوصا اگر رسوب بود بر خاک می افشاندند – می نوشیدن به یاد کسی هم حکایت احترام یا محبت بسیار بوده و از سنت های قدیم ایرانیان است و میان جوانمردان رواج  داشته ای عجب !آن عهد و آن سوگند کو؟وعده های آن لب چون قند کو؟گر فراق بنده از بد بندگی استچون تو با بد بد کنی ، پس فرق چیست ؟ای بدی که تو کنی در خشم و جنگبا طرب تر از سماع و بانگ چنگ ای جفای تو ز دولت خوب ترو انتقام تو ز جان محبوب ترنار تو این است ، نورت چون بود؟ماتم این ، تا خود که سورت چون بود؟از حلاوت ها که دارد جور تووز لطافت ، کس نیابد غور تونالم و ترسم که او باور کندوز کرم آن جور را کمتر کندعاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّبوالعجب ، من عاشق این هر دو ضدو الله ار زین خار در بستان شومهمچو بلبل زین سبب نالان شوم این عجب بلبل ، که بگشاید دهانتا خورد او خار را با گلستان این چه  بلبل ؟ این نهنگ آتشی استجمله ناخوش ها ز عشق او را خوشی است عاشق کل است و خود کل است اوعاشق خویش است و عشق خویش جودر این بخش گویی طوطی و بازرگان دیگر از یاد مولانا رفته اند و او غرق در حال خود از پیمانی سخن می گوید که میان او و معشوق بوده است ، پیمانی که به موجب آن بنده باید همواره به یاد حق باشد و حق نیز او را یاد کند ، بنده بر هوای نفس پای گذارد و حق نور معرفت خویش را در جان او بتاباند ، تا به جایی که عاشق و معشوق و عشق یکی گردد و وجهه ی نفسانی عاشق وجود نداشته باشد ، اگر بنده در این مرحله بد بندگی نکند به وصال حق می رسد ، اما مولانا می گوید : عظمت پروردگار اجازه نمی دهد که بنده ی بد را هم نومید کند . عاشق ، رنج راه عشق را دوست دارد . خشم معشوق او را شاد می کند چنان که گویی در مجلس سماع است و بانگ چنگ را می شنود . سخن با پروردگاری است که اگرما را با سختی هم مواجه کند باز این دشواری شیرینی دارد زیرا هر چه هست از اوست . عاشق حتی نمی خواهد جور معشوق کم شود زیرا هر جلوه ای از وجود معشوق به او شادی می دهد هم عاشق قهر است و هم لطف . عاشق بلبلی نیست که از رنج خار بنالد بلکه بلبلی است که خار و گل را با هم می خورد . مانند نهنگی است که از همه چیز می گذرد برای رسیدن به وصال . عاشق کل است و خود نیز کل است زیرا هستی جداگانه ای ندارد . او در واقع عاشق خود است و خود را می جوید .در حقیقت این ابیات در بیان مقام رضا است که هر چه پیش آید با شادی استقبال می کند . این حالت دو دلیل دارد : فراموشی خود  و دیگر آنکه هر چه پروردگار بخواهد برای بنده همان بهترین است . در این ابیات بعد از مرحله "رضا"  از "فنا" سخن رانده شده که مرحله عالی تری است و در واقع "فنا فی لله" نخستین گام در "بقاء فی الله" . یعنی فانی شدن از خویشتن و پیوستن و یگانه شدن با کل هستی و پرودگار که حقیقت هستی است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۸۹ ، ۲۳:۰۲
نازنین جمشیدیان
گاهی اوقات با دیدن یک تصویر آدم تا کجاها که نمیره ....امروز سر کلاس وقتی دانش آموزانم مشغول انجام پروژه بودند در تصاویر کامپیوتر گشتی زدم ... همونطور که عکس ها رو یکی یکی نگاه می کردم روی این عکس متوقف شدم : وای چه جای دنجی ... چقدر دلم می خواست الان روی این صندلی باشم ... سکوت و سکوت و سکوت ... به دور از هر صدایی که ساخته ی دست بشر هست ..فقط صدای طبیعت ... چقدر این روزها به تنهایی نیاز دارم و خلوت .... چقدر دلم می خواد دور بشم از همه چیز ... همه کس ... یک خستگی که توی سرم دور میزنه ... شاید باید برم سفر ... اما نمی دونم کجا ...هفته ی پیش داشتم یه سری افکار مولانا را مطالعه می کردم در مورد قضاوت و تفسیر دیگران ... نمی دونستم اینقدر زود ، درد مورد قضاوت گرفتن را ، خودم ، با تمام وجود درک می کنم ... شاید باید این اتفاق می افتاد ... این هفته ، مورد قضاوت اشتباه دیگران قرار گرفتم ... از محل کار گرفته تا خونه ...  اشتباه کردید ... دلم گرفت ... واقعا چرا در مورد من اینطور فکر کردید ؟؟ میبینید !!!؟؟ همه با هم تصمیم گرفتید کاری کنید که به خودم هم شک کنم . باعث شدید این چند روزه سعی کنم خودم نباشم . مطمئن باشید دلتون برام تنگ میشه ... اما دیگه اون نازنین برنمی گرده ... اما نگران نباشید ... این چند روز گذشت ... من هنوز با دیدن شما لبخند می زنم ... هیچ چیز در رابطه ی ما تغییر نکرده .... هنوز عاشقانه نگاه می کنم ...رفتار این روزها حرفم رو تایید می کنه ... اما این خودم هستم که می دونم چه اتفاقی درونم افتاده ... اشتباه کردید ... اما از شما نرنجیدم ... خیالتون راحت ... چقدر خوشحالم که با وجود این اتفاق هنوز آرومم ... خسته اما آروم ... خیلی جالبه ... شاید این آرامش حاصل مثنوی باشه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۲۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز اول از همه عذر خواهی می کنم به این خاطر که به روز شدن این وبلاگ دیر به دیر صورت میگیره... خودم هم خیلی ناراحتم به این خاطر و شرمنده ی دوستانی که پی گیر داستان های مثنوی هستند . واقعا هر روز از زندگی انسان میتونه روز جدیدی باشه با اتفاق های جدید ... فقط این چند وقت این مسئله به من ثابت شده که روزهای بد می گذره .. روزهای خوب میرسه ... آدم های جدید ... اتفاقات جدید .... واقعا هر روز با روز قبل می تونه خیلی فرق داشته باشه اگه با دقت نگاه کنیم ... مثل آسمون و ابرها که هر روز یک شکل و یک رنگ و یه طرح خاص خودش داره ... در این قسمت داستان که قسمت پایانی داستان رسول روم است که برای کشتن عمر آمده بود و بعد از دیدن او جریان زندگی اش تغییر کرد ، به مسائل نگاه خاصی می شود . ابتدا اشاره می شود به همنشین انسان ، اگر می خواهی به کمال برسی با کسانی که در این راه قدم بر می دارند هم نشین باش .. مولانا در بخش های مختلف چه در دیوان شمس و در مثنوی به این نکته اشاره می کند که برای آزاد شدن و رفتن به سمت کمال یکی از مهمترین مسائل این است که زیاد در جمع شهره نباشید و مواظب باشید غرور در شما رسوخ نکند ... به قول مولانا بهتر است گیاه بام باشی و دود پراکنده ... واقعا هم اگر به دور و بر خودمون نگاه کنیم هر چه بیشتر در چشم باشیم گرفتاری ها و دردسر هایی که دیگران ما را در آنها گرفتار می کنند بیشتر می شود ... فکر کنم از جهات مختلف میشه این مسئله را بررسی کرد ... شما هم می تونید در این زمینه با مواردی که به ذهنتون میرسه به فهم مسئله کمک کنید . بریم سراغ بخش پایانی : در معنی آن که :  مَن أراد أن یجلس مع الله فلیجلس مع أهل التصوف در عنوان این قسمت ، مولانا یکی از سخنان صوفیان را آورده که محل استناد بسیاری از سخنوران این مکتب است و گوینده ی آن مشخص نیست . مولانا ترجمه ی این عبارت را در دفتر دوم به این صورت آورده است : هر که خواهد همنشینی خدا         تا نشیند در حضور اولیا  1539 آن رسول از خود بشد زین یک دو جامنی رسالت یاد ماندش ، نی پیام واله اندر قدرت الله شد آن رسول اینجا رسید ، و شاه شد سیل،  چون آمد به دریا ، بحر گشتدانه، چون آمد به مزرع ، گشت کشت چون تعلق یافت نان با بوالبشرنان مرده ، زنده گشت و با خبرموم و هیزم ، چون فدای نار شدذات ظلمانی او انوار شدسنگ سرمه ، چون که شد در دیده گانگشت بینایی ، شد آن جا دیدبان واله : اندوهگین ، شیفته و عاشق – بوالبشر : در اینجا به معنی انسان – سرمه : گردی که از سائیدن سولفور نقره یا سولفور آهن به دست می  آید و قدما آن را نیرو بخش بینایی می دانستند . در این 5 بیت مولانا می گوید : رسول روم در نتیجه ی دیدار عمر ، عاشق قدرت الهی شد و دیگر یک فرستاده ی شاه نبود ، خود شاه بود . به عبارت دیگر دیدار مردان حق ، سالک و مرید را به جایی می رساند که خود از مردان حق می شود ، مانند سیلی که در دریا ، دریا می شود ، یا نان که در بدن به زندگی و آگاهی تبدیل می شود یا موم و هیزم که تا موم و هیزم است ، نور ندارد اما در آتش شعله و نور پدید می آورد . البته مولانا در موارد بسیاری این توفیق سالک را مشروط بدان می داند که در خود سالک نیز مناسبت و جنسیت این رشد و کمال باشد . ای خنک آن مرد کز خود رسته شددر وجود زنده ای پیوسته شدوای آن زنده که با مرده نشستمرده گشت و زندگی از وی بجست در این دوبیت "زنده" کسی است که واصل به حق است و به کمال رسیده است و از جاودانگی حق زندگی جاودان دارد . و "مرده" زندگان این جهان اند ، که چون به حق نپیوسته اند زندگی حقیقی از آنها گریخته است .  چون تو در قرآن حق بگریختیبا روان انبیا آمیختی هست قرآن حالهای انبیا، ماهیان بحر پاک کبریاور بخوانی و نه ای قرآن پذیرانبیا و اولیا را دیده گیرور پذیرایی ، چو بر خوانی قصصمرغ جانت تنگ آید در قفص مرغ ، کو اندر قفص زندانی استمی نجوید رستن ، از نادانی است "در چیزی گریختن" یعنی پناه بردن به آن ، و در مورد قرآن یعنی کوشش در ادراک مفاهیم قرآن و پیروی از فرمان های پروردگار . چنین کسی روحش با روح پیامبران پیوند می یابد . قرآن را باید خواند و پذیرفت و ادراک کرد . اگر بخوانی و پذیرا  نباشی و بدآن عمل نکنی مانند این است که همه ی پیامبران و اولیا را دیده باشی و اثری در تو پدید نیاورده باشد . جان اگر آگاه باشد برای رهایی از قفص تن تلاش می کند و می کوشد که به حق بپیوندد و از اسرار غیب سر در آورد . روحهایی کز قفص ها رسته اندانبیای  رهبر شایسته انداز برون آوازشان آید ز دینکه رَهِ رَستن ترا این است این ما به دین رستیم زین تنگین قفصغیر این ره نیست چارۀ این قفص :  خویش را رنجور سازی  زار زارتا تو را بیرون کنند از اشتهارکه اشتهار خلق بند محکم استدر ره ، این از بند آهن کی کم است ؟در این ابیات رستن روح از زندان تن معنی می شود : معنی آن مردن یا خود را کشتن نیست . انسان باید با رها شدن از هوای نفس و جنبه های مادی زندگی ، روح خود را آزاد کند . پیامبران چنین بوده اند و هر که چنین باید مانند آنهاست . آواز آنها از طریق دینشان به ما می رسد که راه رهایی جان ، روی آوردن به دین است و ما خود نیز به وسیله ی دین از قفص آزاده شده ایم . سپس راه کار را می گوید : خود را بیمار و ناتوان نشان بده تا توجه خلق و شهرت و آوازه ی این جهان پای تو را در بند و از پیمودن راه حق باز ندارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۴۸
نازنین جمشیدیان