هنوز آرومم ...
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۸۹، ۰۸:۲۴ ب.ظ
گاهی اوقات با دیدن یک تصویر آدم تا کجاها که نمیره ....امروز سر کلاس وقتی دانش آموزانم مشغول انجام پروژه بودند در تصاویر کامپیوتر گشتی زدم ... همونطور که عکس ها رو یکی یکی نگاه می کردم روی این عکس متوقف شدم : وای چه جای دنجی ... چقدر دلم می خواست الان روی این صندلی باشم ... سکوت و سکوت و سکوت ... به دور از هر صدایی که ساخته ی دست بشر هست ..فقط صدای طبیعت ... چقدر این روزها به تنهایی نیاز دارم و خلوت .... چقدر دلم می خواد دور بشم از همه چیز ... همه کس ... یک خستگی که توی سرم دور میزنه ... شاید باید برم سفر ... اما نمی دونم کجا ...هفته ی پیش داشتم یه سری افکار مولانا را مطالعه می کردم در مورد قضاوت و تفسیر دیگران ... نمی دونستم اینقدر زود ، درد مورد قضاوت گرفتن را ، خودم ، با تمام وجود درک می کنم ... شاید باید این اتفاق می افتاد ... این هفته ، مورد قضاوت اشتباه دیگران قرار گرفتم ... از محل کار گرفته تا خونه ... اشتباه کردید ... دلم گرفت ... واقعا چرا در مورد من اینطور فکر کردید ؟؟ میبینید !!!؟؟ همه با هم تصمیم گرفتید کاری کنید که به خودم هم شک کنم . باعث شدید این چند روزه سعی کنم خودم نباشم . مطمئن باشید دلتون برام تنگ میشه ... اما دیگه اون نازنین برنمی گرده ... اما نگران نباشید ... این چند روز گذشت ... من هنوز با دیدن شما لبخند می زنم ... هیچ چیز در رابطه ی ما تغییر نکرده .... هنوز عاشقانه نگاه می کنم ...رفتار این روزها حرفم رو تایید می کنه ... اما این خودم هستم که می دونم چه اتفاقی درونم افتاده ... اشتباه کردید ... اما از شما نرنجیدم ... خیالتون راحت ... چقدر خوشحالم که با وجود این اتفاق هنوز آرومم ... خسته اما آروم ... خیلی جالبه ... شاید این آرامش حاصل مثنوی باشه ...
۸۹/۱۱/۱۰