قصه ی بازرگان و طوطی محبوس او ... ( بخش اول )
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۰۲ ب.ظ
سلام به دوستان عزیزم من فکر می کنم برای زندگی کردن گاهی باید از زندگی فاصله گرفت ... باید بعضی روزها به خودمون اجازه بدیم متفاوت زندگی کنیم . فکر کنیم ببینیم چه کاری دوست داریم انجام بدیم و به تنهایی سعی کنیم خوشحال باشیم ، فارغ از اینکه دیگران در موردمون چه فکری می کنند ... و باز هم فکر می کنم شاید خیلی حرف ها تا تجربه نشن و آگاهی های خاص به ما نرسه درک نمیشه ... خیلی وقت ها ما حرف های قشنگ خیلی بلدیم اما از دانستن تا فهمیدن و درک مسائل راه زیادی است .. امیدوارم همه در این راه باشیم . یکی از دغدغه های زندگی ما حرف ها و قضاوت دیگران هست .... شما چقدر از این دغدغه ها دارین ؟ واقعا هر چی آدم های دور و برمون بیشتر باشن و بیشتر توی چشم باشیم این دغدغه ها بیشتره . آدم ها شاید حتی بدون اینکه بخوان در مورد شما قضاوت میکنند . باید این دغدغه را کم کرد ...داستانی که در این پست آغاز می کنم داستانی است که میان شاعران و نویسندگان قرن 6 شهرت داشته و با اختلافاتی در جزئیات بیان شده است . به احتمال زیاد نقل این داستان توسط مولانا از آثار عطار بوده . مولانا بسیار زیبا بین داستان های مختلف ، رشته ای از مفاهیم را بیان می کند و داستان ها به صورت زنجیره ای کاملا پیوسته است . در داستان قبل مولانا در مورد زیان های شهرت گفت و در اینجا به طوطی اشاره می کند که تا سرحال است و آواز سر می دهد در قفس گرفتار است اما همین که خود را به مردن می زند از قفس آزاد می شود . در حقیقت مولانا در این داستان برای آزادی جان از قفس روح ، می گوید که باید از خواسته ها و امیال نفسانی و دنیوی گذشت و به دوستی حق پیوست .
من فکر می کنم این داستان هم از داستان های زیبای مثنوی است که شاید همه ی شما شنیده باشید اما این بار بیاین با نگاهی دقیق تر و عملی با هم به این داستان نگاه کنیم .
قصۀ بازرگان که طوطی محبوس او ، او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت 1557 بود بازرگان و او را طوطییدر قفص محبوس ، زیبا ، طوطیی چون که بازرگان سفر را ساز کردسوی هندستان شدن آغاز کرد، هر غلام و هر کنیزک را ز جودگفت : بهر تو چه آرم ؟ گوی زودهر یکی از وی مرادی خواست کردجمله را وعده بداد آن نیک مردگفت طوطی را : چه خواهی ارمغانکآرمت از خطۀ هندوستان؟ خب داستان ما به اینگونه شروع میشه : بازرگانی قصد رفتن به هند را داشت و از هر کدوم از اطرافیانش پرسید که برایشان چه تحفه ای بیاورد و وقتی از طوطی پرسید طوطی پیامی را برای طوطیان آزاد هندوستان فرستاد . از اینجا به بعد به ظاهر پیام طوطی بیان می شود اما در حقیقت با مولانا روبه رو هستیم که قصه ی عشق آسمانی خود را بر زبان طوطی می گذارد و زبان طوطی کم کم عارفانه می شود و کم کم شما شاهد راز و نیاز بنده ای با پرودگار هستید ... گفتش آن طوطی که : آنجا طوطیانچون ببینی ، کن ز حال من بیان کان فلان طوطی که مشتاق شماستاز قضای آسمان در حبس ماست بر شما کرد او سلام و داد خواستواز شما چاره و ره ارشاد خواست ارشاد در اصطلاح صوفیان راهنمایی ها و تعلیمات پیر و مرشد است که سالک را به ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب موفق می گرداند . گفت : می شاید که من در اشتیاقجان دهم ، اینجا بمیرم در فراق ؟این روا باشد که من در بند سختگَه شما بر سبزه ، گاهی بر درخت ؟این چنین باشد وفای دوستان؟من در این حبس و شما در گلستان یاد آرید ای مهان زین مرغِ زاریک صبوحی در میان مرغزارمهان : بزرگان – صبوح : می نوشی در بامداد یاد یاران ، یار را میمون بودخاصه کان لیلی و این مجنون بودیاد دوستان خجسته و مبارک است بخصوص که عشقی میان آن دو باشد . ای حریفانِ بتِ موزون خود!من قدح ها می خورم پر خون خودحریف : هم رزم ، هم پیاله – بت موزون : معشوق خوش آیند و دل ربا – حریف بت موزون خود : کسی که به معشوق رسیده است یک قدح می نوش کن بر یاد منگر نمی خواهی که بدهی داد من یا به یاد این فتادۀ خاک بیزچون که خوردی ، جرعه ای بر خاک ریزفتاده خاک بیز : فرد نیازمند و ضعیفی که جز خاک چیزی در دست ندارد – جرعه ای بر خاک ریز : اشاره به سنت دیرین ایرانیان که جام شراب را تا آخر نمی نوشیدند و ته جام را مخصوصا اگر رسوب بود بر خاک می افشاندند – می نوشیدن به یاد کسی هم حکایت احترام یا محبت بسیار بوده و از سنت های قدیم ایرانیان است و میان جوانمردان رواج داشته ای عجب !آن عهد و آن سوگند کو؟وعده های آن لب چون قند کو؟گر فراق بنده از بد بندگی استچون تو با بد بد کنی ، پس فرق چیست ؟ای بدی که تو کنی در خشم و جنگبا طرب تر از سماع و بانگ چنگ ای جفای تو ز دولت خوب ترو انتقام تو ز جان محبوب ترنار تو این است ، نورت چون بود؟ماتم این ، تا خود که سورت چون بود؟از حلاوت ها که دارد جور تووز لطافت ، کس نیابد غور تونالم و ترسم که او باور کندوز کرم آن جور را کمتر کندعاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّبوالعجب ، من عاشق این هر دو ضدو الله ار زین خار در بستان شومهمچو بلبل زین سبب نالان شوم این عجب بلبل ، که بگشاید دهانتا خورد او خار را با گلستان این چه بلبل ؟ این نهنگ آتشی استجمله ناخوش ها ز عشق او را خوشی است عاشق کل است و خود کل است اوعاشق خویش است و عشق خویش جودر این بخش گویی طوطی و بازرگان دیگر از یاد مولانا رفته اند و او غرق در حال خود از پیمانی سخن می گوید که میان او و معشوق بوده است ، پیمانی که به موجب آن بنده باید همواره به یاد حق باشد و حق نیز او را یاد کند ، بنده بر هوای نفس پای گذارد و حق نور معرفت خویش را در جان او بتاباند ، تا به جایی که عاشق و معشوق و عشق یکی گردد و وجهه ی نفسانی عاشق وجود نداشته باشد ، اگر بنده در این مرحله بد بندگی نکند به وصال حق می رسد ، اما مولانا می گوید : عظمت پروردگار اجازه نمی دهد که بنده ی بد را هم نومید کند . عاشق ، رنج راه عشق را دوست دارد . خشم معشوق او را شاد می کند چنان که گویی در مجلس سماع است و بانگ چنگ را می شنود . سخن با پروردگاری است که اگرما را با سختی هم مواجه کند باز این دشواری شیرینی دارد زیرا هر چه هست از اوست . عاشق حتی نمی خواهد جور معشوق کم شود زیرا هر جلوه ای از وجود معشوق به او شادی می دهد هم عاشق قهر است و هم لطف . عاشق بلبلی نیست که از رنج خار بنالد بلکه بلبلی است که خار و گل را با هم می خورد . مانند نهنگی است که از همه چیز می گذرد برای رسیدن به وصال . عاشق کل است و خود نیز کل است زیرا هستی جداگانه ای ندارد . او در واقع عاشق خود است و خود را می جوید .در حقیقت این ابیات در بیان مقام رضا است که هر چه پیش آید با شادی استقبال می کند . این حالت دو دلیل دارد : فراموشی خود و دیگر آنکه هر چه پروردگار بخواهد برای بنده همان بهترین است . در این ابیات بعد از مرحله "رضا" از "فنا" سخن رانده شده که مرحله عالی تری است و در واقع "فنا فی لله" نخستین گام در "بقاء فی الله" . یعنی فانی شدن از خویشتن و پیوستن و یگانه شدن با کل هستی و پرودگار که حقیقت هستی است .
۸۹/۱۱/۱۹