در معنی آن که : مَن أراد أن یجلس مع الله فلیجلس مع أهل التصوف (بخش پایانی )
دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۹، ۰۸:۴۸ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز
اول از همه عذر خواهی می کنم به این خاطر که به روز شدن این وبلاگ دیر به دیر صورت میگیره... خودم هم خیلی ناراحتم به این خاطر و شرمنده ی دوستانی که پی گیر داستان های مثنوی هستند . واقعا هر روز از زندگی انسان میتونه روز جدیدی باشه با اتفاق های جدید ... فقط این چند وقت این مسئله به من ثابت شده که روزهای بد می گذره .. روزهای خوب میرسه ... آدم های جدید ... اتفاقات جدید .... واقعا هر روز با روز قبل می تونه خیلی فرق داشته باشه اگه با دقت نگاه کنیم ... مثل آسمون و ابرها که هر روز یک شکل و یک رنگ و یه طرح خاص خودش داره ... در این قسمت داستان که قسمت پایانی داستان رسول روم است که برای کشتن عمر آمده بود و بعد از دیدن او جریان زندگی اش تغییر کرد ، به مسائل نگاه خاصی می شود . ابتدا اشاره می شود به همنشین انسان ، اگر می خواهی به کمال برسی با کسانی که در این راه قدم بر می دارند هم نشین باش .. مولانا در بخش های مختلف چه در دیوان شمس و در مثنوی به این نکته اشاره می کند که برای آزاد شدن و رفتن به سمت کمال یکی از مهمترین مسائل این است که زیاد در جمع شهره نباشید و مواظب باشید غرور در شما رسوخ نکند ... به قول مولانا بهتر است گیاه بام باشی و دود پراکنده ... واقعا هم اگر به دور و بر خودمون نگاه کنیم هر چه بیشتر در چشم باشیم گرفتاری ها و دردسر هایی که دیگران ما را در آنها گرفتار می کنند بیشتر می شود ... فکر کنم از جهات مختلف میشه این مسئله را بررسی کرد ... شما هم می تونید در این زمینه با مواردی که به ذهنتون میرسه به فهم مسئله کمک کنید . بریم سراغ بخش پایانی :
در معنی آن که : مَن أراد أن یجلس مع الله فلیجلس مع أهل التصوف
در عنوان این قسمت ، مولانا یکی از سخنان صوفیان را آورده که محل استناد بسیاری از سخنوران این مکتب است و گوینده ی آن مشخص نیست . مولانا ترجمه ی این عبارت را در دفتر دوم به این صورت آورده است :
هر که خواهد همنشینی خدا تا نشیند در حضور اولیا
1539 آن رسول از خود بشد زین یک دو جامنی رسالت یاد ماندش ، نی پیام واله اندر قدرت الله شد آن رسول اینجا رسید ، و شاه شد سیل، چون آمد به دریا ، بحر گشتدانه، چون آمد به مزرع ، گشت کشت چون تعلق یافت نان با بوالبشرنان مرده ، زنده گشت و با خبرموم و هیزم ، چون فدای نار شدذات ظلمانی او انوار شدسنگ سرمه ، چون که شد در دیده گانگشت بینایی ، شد آن جا دیدبان واله : اندوهگین ، شیفته و عاشق – بوالبشر : در اینجا به معنی انسان – سرمه : گردی که از سائیدن سولفور نقره یا سولفور آهن به دست می آید و قدما آن را نیرو بخش بینایی می دانستند . در این 5 بیت مولانا می گوید : رسول روم در نتیجه ی دیدار عمر ، عاشق قدرت الهی شد و دیگر یک فرستاده ی شاه نبود ، خود شاه بود . به عبارت دیگر دیدار مردان حق ، سالک و مرید را به جایی می رساند که خود از مردان حق می شود ، مانند سیلی که در دریا ، دریا می شود ، یا نان که در بدن به زندگی و آگاهی تبدیل می شود یا موم و هیزم که تا موم و هیزم است ، نور ندارد اما در آتش شعله و نور پدید می آورد . البته مولانا در موارد بسیاری این توفیق سالک را مشروط بدان می داند که در خود سالک نیز مناسبت و جنسیت این رشد و کمال باشد . ای خنک آن مرد کز خود رسته شددر وجود زنده ای پیوسته شدوای آن زنده که با مرده نشستمرده گشت و زندگی از وی بجست در این دوبیت "زنده" کسی است که واصل به حق است و به کمال رسیده است و از جاودانگی حق زندگی جاودان دارد . و "مرده" زندگان این جهان اند ، که چون به حق نپیوسته اند زندگی حقیقی از آنها گریخته است . چون تو در قرآن حق بگریختیبا روان انبیا آمیختی هست قرآن حالهای انبیا، ماهیان بحر پاک کبریاور بخوانی و نه ای قرآن پذیرانبیا و اولیا را دیده گیرور پذیرایی ، چو بر خوانی قصصمرغ جانت تنگ آید در قفص مرغ ، کو اندر قفص زندانی استمی نجوید رستن ، از نادانی است "در چیزی گریختن" یعنی پناه بردن به آن ، و در مورد قرآن یعنی کوشش در ادراک مفاهیم قرآن و پیروی از فرمان های پروردگار . چنین کسی روحش با روح پیامبران پیوند می یابد . قرآن را باید خواند و پذیرفت و ادراک کرد . اگر بخوانی و پذیرا نباشی و بدآن عمل نکنی مانند این است که همه ی پیامبران و اولیا را دیده باشی و اثری در تو پدید نیاورده باشد . جان اگر آگاه باشد برای رهایی از قفص تن تلاش می کند و می کوشد که به حق بپیوندد و از اسرار غیب سر در آورد . روحهایی کز قفص ها رسته اندانبیای رهبر شایسته انداز برون آوازشان آید ز دینکه رَهِ رَستن ترا این است این ما به دین رستیم زین تنگین قفصغیر این ره نیست چارۀ این قفص : خویش را رنجور سازی زار زارتا تو را بیرون کنند از اشتهارکه اشتهار خلق بند محکم استدر ره ، این از بند آهن کی کم است ؟در این ابیات رستن روح از زندان تن معنی می شود : معنی آن مردن یا خود را کشتن نیست . انسان باید با رها شدن از هوای نفس و جنبه های مادی زندگی ، روح خود را آزاد کند . پیامبران چنین بوده اند و هر که چنین باید مانند آنهاست . آواز آنها از طریق دینشان به ما می رسد که راه رهایی جان ، روی آوردن به دین است و ما خود نیز به وسیله ی دین از قفص آزاده شده ایم . سپس راه کار را می گوید : خود را بیمار و ناتوان نشان بده تا توجه خلق و شهرت و آوازه ی این جهان پای تو را در بند و از پیمودن راه حق باز ندارد .
۸۹/۱۱/۰۴