برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

یک سلام خودمانی به دوستان عزیزم ببخشید که من اینقدر غایب هستم و بودن های من هم بودن درست و حسابی نیست ... میدونم که شما هم حس کردید ... شاید باورتون نشه اما هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که چه داستانی رو شروع کنم ، راستش داستان هایی که شروع میکنم معمولا خودشون انتخاب میشن برای خونده شدن من و شما و من نمی دونم چرا گیرنده های قلبم حساسیت اش رو از دست داده ... البته تصمیم دارم این دو روز دیگه به یه نتیجه ای برسم ... یه حس هایی هم برای یه داستان نسبتا کوتاه به حرکت افتاده ، ببینم چی میشه و از همه تون عذر خواهی میکنم که در این دوری از وبلاگ ، از دوستان هم به دور افتادم ، به وبلاگ های شما فرصت نکردم سر بزنم درست و حسابی و از دل ... یا اگه اومدم و چیزی نوشتم نمی دونم چی شده که پیام داده کد اشتباه هست و من دیگه نمی تونستم دوباره بنویسم ... البته این مشکلات مطمئنا به درون خودم باز میگرده ...راستش رو بخواین از دست خودم راضی نیستم ... توی این روزهای عزیز ، از همه ی دوستان عزیزم ،  اونهایی که به هر واسطه ای دلشون لرزید می خوام که برام دعا کنید تا این بال های گِلی سبک بشه برای پریدن ... همسفر شما نازنین رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتیبگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیدهبر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارابکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشدای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشدپس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرداز برق این زمرد هی دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزاییتاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کناین غزل آخرین غزلی است که مولانا در واپسین دم این زندگانی سرود .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۷
نازنین جمشیدیان
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برمپیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشتپس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رودسوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بودجان همچون قند را من زیر دندان می برم تا که زر در کان بود او را نباشد رونقیسوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم دود آتش کفر باشد نور او ایمان بودشمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم سوی هر ابری که او منکر شود خورشید راآفتابی زیر دامن بهر برهان می برمعیدتون مبارک ... شما چی قربانی کردید ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستای عزیز امروز می خوایم یه مقدار متفاوت با هم گپی بزنیم ... در مورد : امتحان الهی ! فکر کنم این واژه برای همه ی شما آشناست . وقتی یک مشکلی پیش میاد ، خیلی وقت ها  فکر میکنیم در امتحان الهی قرار گرفتیم  . حالا من امروز میخوام ما با هم از یک طرف دیگه به این قضیه نگاه کنیم. چند تا نکته من به نظرم میرسه برای شما میگم و منتظر نظرات شما هم هستم : 1-    خیلی از مشکلات دست پرورده ی خود ماست ! خیلی وقت ها با دست خودمون  گره بر روی گره میزنیم ، و بعد فکر میکنیم این مشکلات، بی دلیل  و یا به اصطلاح خودمون برای امتحان سر راه ما قرار گرفته ! پس من همین جا به شما اطمینان میدم که خیلی از مشکلات رو خودمون هم درستش میکنیم و هم بدترش میکنیم  . 2-    اصلا واژه ی امتحان یعنی چی ؟ به نظر من اصلا ما وارد این مرحله از زندگی شدیم تا یاد بگیریم جور دیگه ای زندگی کنیم و برای ادامه ی راه، اشکالات خودمون رو بر طرف کنیم. باید یاد بگیریم از این عالم ماده ( جهنم ) وارد عالم معنا ( بهشت ) بشیم . این دنیا پر از پستی و بلندی هاست و مطمئنا در هر کدوم از این موقعیت ها برای یاد گرفتن چیزی  قرار گرفتیم . درس ها گاه در خوشی  و گاه در ناملایمات به ما داده میشه و باعث رشد ما میشه . یه جورایی مثل دانشگاه میمونه ، درس ها یکی پس از دیگری ، و ما با امتحان دادن و قبول شدن میتونیم یه پله بریم بالاتر و اگر یاد نگیریم مرتب توی اون مرحله درجا میزنیم ! و چقدر بد هست اگر قبل از پاس شدن این درس ها ، فرصت موندن اینجا به پایان برسه و بریم به عالم بعدی و یه جورایی ناقص در ادامه ی راه متولد بشیم . در تمام این مراحل رحمت خداوندی مثل خورشیدی ، بر هستی ما میتابه و کمک میکنه برای پیدا کردن راه ، چه در قله و چه در دره ، چه در خوشی و چه در ناخوشی تلاش میکنه برای رشد ما . حالا بعضی ها ، توی این امتحان ها شرکت میکنند و سعی میکنند برای رشد ، یه عده هم برای خودشون زندگی میکنند ، انگار نه انگار که قراره روزی که اومدند و روزی که دارن میرن یه فرقی کرده باشند  . و در ضمن یادمون باشه که حال این دنیا ، دگرگونی است ... چه حال های خوش که با یک اتفاق ساده مُرد و چه حال های بد که با دلایل کوچک به خوشی رسید ... بعد از این، از بد و نیک، هر چه رسد ای حافظغم مخور، شاد بزی، چون که جهان در گذر است    و به قول سعدی عزیز  : به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوستعاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوستبه حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیستبه ارادت ببرم درد که درمان هم ازوستزخم خونینم اگر به نشود به باشدخنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوستغم و شادی بر عارف چه تفاوت داردساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوستپادشاهی و گدایی بر ما یکسانستکه برین در همه را پشت عبادت خم ازوستسعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمردل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۱
نازنین جمشیدیان
سلام بر دوستان عزیز اول از همه،  روز مولانا را به همه ی دوستان و همراهان عزیز تبریک عرض می کنم . خوشحالم که امسال به مناسبت روز مولانا در جمع انجمن مثنوی پژوهان ایران بودم و بسیار لذت بردم از انسان های عاشقی که گرد هم جمع شده بودند برای این بزرگوار . در این جلسه بخش هایی بسیار دلنشین بود و جای همگی شما را خالی کردم ؛ زیباترین بخش برنامه به نظرم سخنرانی دکتر عباس شفتی پیرامون " وحدت  جهانی و مولانا " بود که بسیار زیبا با بیانی دلنشین همراه بود و امیدوارم بتونم خلاصه ی اون را در یک بخش تقدیم به شما عزیزان کنم . بخش بسیار زیبای دیگری نوای نی و دف بود که خیلی به دلم نشست ؛ و فیلم کوتاهی به نام "عُرس" که ماجرای یک زن کانادایی بود که به عشق مولانا برای بار اول به قونیه سفر کرده بود و بسیار زیبا این فیلم ساخته شده بود  و همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند مخصوصا اینکه فیلم به گونه ای ساخته شده بود که انگار شما همراه او در این سفر هستید ... یکی از غزلیات مولانا را هم تقدیم میکنم به شما و خود مولانای عزیز،  امروز یک بهانه است، برای من هر روز اوست ... وایِ آن دل که بدو از تو نشانی نرسد! مُرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد سخن عشق ، چو بی‌درد بود ، بَر ندهد جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد مریم دل نشود حاملِ انوارِِ مسیح تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد حس ، چو بیدار بُوَد خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد تیره، صبحی که مرا از تو سلامی نبود! تلخ، روزی که ز شهد تو بیانی نرسد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۴
نازنین جمشیدیان