برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

چه تدبیرها برای خودمان اندیشیدیم و چه راه هایی را با اطمینان شروع کردیم و چند قدمی رفتیم و دیدیم بی راهه ای آغار کرده ایم که انجامی نیست برایش ... دست به سمت چه کسانی دراز کردیم و رهایی خود در دست آنها دیدیم که خود محبوس زندان جهان بودند و دخیل به چه درهایی بستیم که نه تنها گره ای از کارمان باز نکردن بلکه گره ای بر روی گره ی دیگری زد ... پس بیا این بار گونه ای دیگر قدم برداریم  ... بیا و این بار دست در دست عشق بگذار و شکاری شو در دستان  او ... بیا که از او وفادار تر در این روزگار کسی یافت نشود ... تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند حیلت بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهاده ست و آن گاه که داند که کجاهاش کشاند؟ استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را بازِ اجل بازستاند از شاه وفادار تر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگ اند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند  مولانا ( غزلیات شمس ) این غزل با خوانش دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۰۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز دیدیم که در قسمت قبل عاشق در هجران به طور اتفاقی معشوق را در باغ تنها دید و در خلوت ، عنان از کف داد و از معشوق کنار و بوسه خواست . معشوق هم رنجید و گفت : تو باد را میبینی اما بادران را نمیبینی ؟! عاشق ما که دید اوضاع خراب شد و حال هم که بعد از مدت ها معشوق را دیده کار بدین جا کشید ، برای حفظ ظاهر و پوشاندن اشتباه خود ، توجیه نامقبول و نادرستی فراهم کرد و گفت : مرا سرزنش نکن ! من فقط می خواستم تو را امتحان کنم تا پاکدامنی تو به من ثابت شود !! ( خداییش خیلی رو داشته ها !! ) البته من به پاکی تو یقین دارم اما چه زیان که من هم امتحانی کرده باشم و این خصوصیت خوب تو در برابر من عیان شود ( یعنی حالا هی هم خراب ترش میکنه قضیه رو !! )  اصلا تو خود من هستی ، این کار من مثل این بود که خودم را امتحان کنم .  حتی پیامبران هم در برابر دشمنانشان امتحان شدند تا معجزات آنها آشکار شد . تو مثل چشم من هستی و این کار من مثل امتحان چشم خودم بود . این امتحان من مثل جستجو در خرابه ای بود برای یافتن گنج . من بی مبالاتی کردم تا بتوانم به رقیبان بگویم که به تو بسیار نزدیکم . می خواستم هر چه در وصف تو میگویم حقایقی باشد که آنها را واقعا حس کرده ام . حالا هم برای هر کیفری از جانب تو آماده هستم . هر کاری می خواهی بکن فقط دیگر دم از جدایی نزن ... عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش به تلبیس و روی پوش، و فهم کردن معشوق آن را نیز 307 گفت عاشق: امتحان کردم، مگیرتا ببینم تو حریفی یا سَتیرمن همی دانستمت بی امتحانلیک کی باشد خبر همچون عِیان آفتابی، نام تو مشهور و فاشچه زیان است ار بکردم ابتلاش تو منی، من خویشتن را امتحانمیکنم هر روز در سود و زیان انبیا را امتحان کرده عُداةتا شده ظاهر از ایشان معجزات امتحان ِ چشم ِ خود کردم به نور ای که چشم بد ز چشمان تو دوراین جهان همچون خرابه ست و تو گنجگر تفحّص کردم از گنجت، مرنج ز آن چنین بی خُردَگی کردم گزافتا زنم با دشمنان هر بار لاف تا زبانم چون تو را نامی نهدچشم از این دیده گواهی ها دهدگر شدم در راهِ حُرمت راه زنآمدم ای مَه! به شمشیر و کفن جز به دست خود مَبُرَّم پا و سرکه از این دستم، نه از دستِ دگراز جدایی باز میرانی سَخُن؟هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن مولانا در اینجا اشاره میکند که به جایی رسیدیم که دیگر لفظ نمی تواند گویای ادراکات باشد . مغز قصه عشق ناگفته و پنهان ماند اما اگر عمری باشد ، چنین نخواهد ماند و ادامه ی آن را بیان خواهیم کرد . در سخن آبادم این دم راه شدگفت امکان نیست، چون بیگاه شدپوست ها گفتیم، و مغز آمد دفینگر بمانیم، این نماند همچنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۹
نازنین جمشیدیان
در ماه ربیع الاول سال یازدهم هجری حال محمد ( ص) بدتر شد و احساس کرد که زندگی را بدرود خواهد گفت و یادش آمد که هفت دینار از پول او نزد عایشه است . محمد (ص) غیر از آن هفت دینار پول نداشت و عایشه را احضار کرد و گفت آیا هفت دینار پول من نزد تو میباشد ؟ آن زن گفت : بلی یا رسول الله . محمد گفت آن هفت دینار را به افراد بی بضاعت بده زیرا من شرم دارم که با هفت دینار پول نزد خداوند برم . در روز دوشنبه سیزدهم ربیع الاول مطابق با هشتم ژوئن سال 632 میلادی علی بن ابی طالب داماد پیغمبر و پسر عموی او یعنی پسر عباس و اسامه فرزند زید بن حارثه غلام آزاد شده ی پیغمبر و شکران یک غلام آزاد شده ی دیگر و اوس بن خولی و تمام زن های پیغمبر بر بالین محمد حضور داشتند . عایشه می گوید که من در آن موقع جوان بودم و نمی توانستم بفهمم که شوهرم در شرف مرگ است و دست ها را در اطراف گردنش حلقه کرده بودم و در همان حال رسول الله زندگی را بدرود گفت . من نفهمیدم او مرد ولی بعد از اینکه زن ها شیون کردند . مردها گریستند فهمیدم که پیغمبر اسلام از دنیا رفته است ... وقتی محمد زندگی را بدرود گفت از مال دنیا جز قاطری سفید رنگ که پادشاه حبشه به او اهدا کرد و چند شمشیر چیزی نداشت. در سطور بعدی کتاب در مورد نحوه ی دفن پیامبر نوشته شده ، که چون پیامبر اهل مکه بودند و در حال حاضر در مدینه ، دو قبر کن مکی و مدنی خبر کردند و گفتند هر کدام زودتر رسید پیامبر را به همان شیوه دفن میکنند که قبر کن مدنی زودتر آمد ... پس از اینکه قبر حفر شد یگانه ردای پیامبر را روی پیراهنش بر او پوشاندند تا اینکه بعد از پیغمبر آن ردا را کسی نپوشد . آنگاه جسد پیامبر را شستند چون رسم اعراب این بود مگر در نقاطی که آب یافت نشود . هنگام شستن جسد پیغمبر برای رعایت حترام ، لباسش را بیرون نیاوردند  و کالبد پیغمبر با لباس شسته شد . بعد از آن یک پارچه ی سرخ رنگ ( یا قطعه فرش سرخ رنگ ) اطراف جسد پیچیدند و جسد را در تونل مذکور قرار دادند . ( رسم مدینه این بود که زمین را حفر میکردند ، یک مغاک عمیق به وجود می آوردند و در کنار آن یک تونل کوچک حفر میکردند و جسد متوفی را در آن تونل میگذاشتند ) هنگام دفن ، جسد را روی یک پهلو نهادند و تونل طوری حفر شده بود که روی پیغمبر اسلام به سوی کعبه باشد . ... روی قبر نهالی کاشتند و آبیاری کردند تا رشد کند . ( ص 430 )ای مردم، بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم و مرا به خاک سپردید در مقابل قبر من رکوع و سجود نکنید زیرا رکوع و سجود، فقط در خور خدای واحد است ... ( صفحه 424 ) گوشه هایی از کتاب "محمد پیامبری که از نو باید  شناخت" نوشته : کنستان ویرژیل گئورگیو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۸:۱۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در قسمت قبل دیدیم که عاشق در هجران داستان ما در شبی از دست عسس (نگهبان شب ) گریخت و به باغی پناه آورد که دست بر قضا معشوق در آن باغ در حال جستجوی انگشتر خود بود .عاشق ساده ی حکایت ما هم تا معشوق را تنها یافت ، قصد کنار و بوسه کرد که ناگهان معشوق بانگ زد که : ای گستاخ ! چرا جانب ادب را نگاه نداشتی ؟! عاشق هم با شرمندگی گفت : آخر اینجا که کسی جز باد نیست ! آب هست و من تشنه لب ! چه کسی بازدارنده ی این گشایش است ؟! معشوق گفت : عشق، عقل و هوش تو را برده ، تو باد را میبینی اما باد جنبان را نمیبینی ؟! حتی تو هم باید بادبزن را به دست بگیری و حرکت دهی تا بادی هر چند کم ایجاد شود ( مروحه : بادبزن ) ، این باد و دگرگونی هم حاصل قدرت حق است ...  قصد خیانت کردن عاشق، و بانگ بر زدن معشوق بر وی120 چون که تنهااَش بدید آن ساده مردزود او قصد کنار و بوسه کردبانگ بر وی زد به هَیبت آن نگارکه: مرو گستاخ، ادب را هوش دارگفت: آخر خلوت است و خلق نیآب حاضر، تشنه ی همچون منی کس نمی جنبد در این جا، جز که بادکیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟گفت: ای شیدا! تو ابله بوده ایابلهی، و ز عاقلان نشنوده ای باد را دیدی که می جنبد، بدانباد جنبانی است اینجا، باد ران مِروَحۀ تصریفِ صُنعِ ایزدشزد بر این باد و، همی جنباندش جزو بادی که به حکم ما  در استباد بیزن، تا نجنبانی نجَست جنبش این جزو باد، ای ساده مردبی تو و بی بادبیزن، سر نکردجان و جسم تو دست به دست هم می دهند تا نَفَس پدید آید و همین نفس گاه میتواند بر لب تو پیام محبت جاری کند و گاه دشنام ... پس تو به این نمونه های جزوی نگاه کن و کل هستی را بشناس  . دست حق ، گاهی باد را بهاری و فرح بخش میکند ، گاه مثل باد دی ماه  سرد و خالی از لطف .. گاه باد عذابی می شود برای نابودی یک قوم و گاه با باد محافظت میکند از بندگانش . باد ، گاه زهر است و گاه خرمّی ... همین باد در نَفَس تو و دم و بازدم ات نشانی است از او ، که باعث حیات است و  گاهی شهد می شود و گاهی زهر.مثل بادبزن که گاه در دست تو تکان می خورد برای محبت به کسی و گاه برای دفع پشه و مگس .جنبشِ بادِ نَفَس کاندر لب استتابع تصریفِ جان و قالَب است گاه دم را، مدح و پیغامی  کنیگاه دم را، هجو و دشنامی  کنی پس بدان احوال دیگر بادهاکه ز جزوی،  کُل می بیند نُها باد را حق، گه بهاری میکنددر دِی اش، زین لطف عاری میکند بر گروه عاد، صرصر میکندباز بر هودَش معطَّر میکندمیکند یک باد را زَهرِ سُموممر صبا را میکند خُرَّم  ُقدوم بادِ دم را در تو بنهاد او اساستا کنی هر باد را، بر وی قیاس دم نمیگردد سخن بی لطف و قهربر گروهی شهد و بر قومی است زهرمروحه جنبان پی انعام کس وز برای قهر هر پشّه و مگس هیمنطور که بادهای جزوی  هر کدام می تواند نشانه ای باشد در حقیقت مشتی از خروار است، بادهای دیگر هم از این قانون مستثنی نیست . هر حرکتی در هستی نشانه ای است از جانب آن بادران و پیامی دارد. چون که جزو باد دم یا مروحه نیست الا مفسده یا مصلحه ، این شمال و، این صبا و، این دبورکی بود از لطف و از اِنعام دور؟یک کف گندم ز انباری ببین فهم کن کآن جمله باشد هم چنین کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحه آن بادران ؟وقتی موعد جدا کردن کاه از دانه ی گندم میرسد ( انتقاد) کشاورزان چشم به راه باد هستند تا گندم ها از کاه جدا شده و به انبار یا چاه فرستاده شوند ( چاه: نوعی انبار مخصوص گندم ) اگر باد به موقع نرسد همه دست بر دعا برمیدارند ... همچنین کسانی که در کشتی هستند جویای بادند از سوی خدا و به طور کلی همه از قدرت حق برای برآورده شدن نیازهای خود مدد میگیرند . مولانا به اینجا میرسد که در هر حرکتی ، حرکت دهنده ای هست و اگر تو با چشم چیزی را نمیبینی از اثرات اش پی به او ببر .مانند  تن که به وجود جان زنده است ، اما تو جان را نمیبینی . عاشق داستان ما به معشوق گفت : شاید من رسم ادب را به جا نیاوردم اما در طلب و وفا پابرجا هستم . معشوق هم گفت : ادب ات را که دیدیم !! خدا بقیه اش را به خیر کند !! (اَلدّ در لغتنامه دهخدا:  مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند - از یکی از استادان هم شنیدم که این کلمه در حقیقت همان "لوده" است . ) بر سر خرمن به وقت انتقادنه که فلاحان ز حق جویند باد ؟تا جدا گردد ز گندم کاههاتا به انباری رود، یا چاهها                                                        چون بمانَد دیر آن بادِ وزانجمله را بینی به حق لابه  ُکنان اهل کشتی همچنین جویای بادجمله خواهانش از آن ربّ العِبادپس همه دانسته اند آن  را یقینکه فرستد باد، ربّ العالمین پس یقین در عقل هر داننده هستاین که: با جنبنده، جنباننده هست گر تو او را می نبینی در نظرفهم کن آن را به اظهار اثرتن به جان جنبد، نمی بینی تو جانلیک از جنبیدن ِ تن، جان بدان گفت او: گر ابلهم من در ادبزیرکم اندر وفا و در طلب گفت: ادب این بود خود که دیده شدآن دگر را خود همی دانی تو  لُدّ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۰۶:۰۲
نازنین جمشیدیان