چه تدبیرها برای خودمان اندیشیدیم و چه راه هایی را با اطمینان شروع کردیم و چند قدمی رفتیم و دیدیم بی راهه ای آغار کرده ایم که انجامی نیست برایش ...
دست به سمت چه کسانی دراز کردیم و رهایی خود در دست آنها دیدیم که خود محبوس زندان جهان بودند و دخیل به چه درهایی بستیم که نه تنها گره ای از کارمان باز نکردن بلکه گره ای بر روی گره ی دیگری زد ...
پس بیا این بار گونه ای دیگر قدم برداریم ... بیا و این بار دست در دست عشق بگذار و شکاری شو در دستان او ... بیا که از او وفادار تر در این روزگار کسی یافت نشود ...
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده ست
و آن گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کاین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را بازِ اجل بازستاند
از شاه وفادار تر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگ اند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
مولانا ( غزلیات شمس )
این غزل با خوانش دکتر سروش