برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز این قسمت با خودتون دیگه .... این بخش اشاره دارد به آیه 64 سوره اسری . شیطان می گوید که فرزندان آدم را از راه حق دور خواهد کرد و پروردگار در این آیه به او پاسخ میدهد . و براى این که بدانى چگونه مردم به راه خطا مى روند یاد کن زمانى را که به فرشتگان گفتیم : براى آدم سجده کنید . پس همه جز ابلیس سجده کردند . او به خداوند گفت : آیا براى کسى که او را از گِل آفریده اى سجده کنم ؟ ( 61 ) سپس گفت : آیا دیدى این کسى را که بر من برترى دادى ؟ اگر مهلتم دهى و مرگ مرا تا روز قیامت به تأخیر افکنى قطعاً نسل او ـ جز اندکى از آنان ـ را لجام خواهم کرد و در پى خویش خواهم برد . ( 62 ) خدا گفت : برو ، ولى هر کس از آنان از تو پیروى کند ، دوزخ که کیفرى بى کم و کاست است سزاى شما خواهد بود . ( 63 ) و از آنان هر که را توانستى با صداى خود به نافرمانى خدا برانگیز و با سواران و پیادگانت بر آنان بانگ بزن تا به گناه روى آورند ، و با آنان در اموال و اولادشان شریک شو و از آنها در همان جهتى که مى خواهى بهره بگیر و به آنان وعده و نوید ده ; ولى باید بدانند که شیطان جز وعده اى فریبنده به آنان وعده اى نمى دهد . ( 64 ) بى تردید تو را بر بندگان من هیچ تسلّطى نیست ، و پروردگارت براى کارسازى امور آنان بسنده است . ( 65 ) تفسیر آیت : وَ أَجْلِبْ عَلَیهِمْ بِخَیلِکَ وَ رَجِلِکَ 4329 تو چو عزم دین کنی با اجتهاددیو، بانگت بر زند اندر نهاد ( اندر نهاد : درون تو ) که : مرو زآن سو، بیندیش ای غوی ! ( غوی : گمراه ) که اسیر رنج و درویشی شوی بی نوا گردی، ز یاران وابُریخوار گردی و پشیمانی خوری تو ز بیم بانگ آن دیو لعینواگریزی در ضلالت ، از یقین که : هلا! فردا و پس فردا مراستراه دین پویم، که مهلت پیش ماست ؟مرگ بینی باز، کو از چپ و راستمی کشد همسایه را ، تا بانگ خاست ، باز عزم دین کنی از بیم جانمرد سازی خویشتن را یک زمان پس سلح بر بندی از علم و حکمکه : من از خوفی ، نیارم پای کم باز بانگی بر زند بر تو ز مکرکه : بترس و باز گرد از تیغ فقرباز بگریزی ز راه روشنیآن سلاح علم و فن را بفگنی سالها او را به بانگی بنده ایدر چنین ظلمت ، نمد افکنده ای هیبت بانگ شیاطین خلق رابند کرده ست و گرفته حلق راتا چنان نومید شد جانشان ز نورکه روان کافران ز اهل قبوراین شکوهِ بانگِ آن ملعون بودهیبت بانگِ خدائی چون بود ؟هیبت باز است بر کبک نجیب ( کبک نجیب : بنده شایسته ) مر مگس را نیست ز آن هیبت نصیب زآنکه نبود باز صیاد مگسعنکبوتان می مگس گیرند و بس عنکبوت دیو، بر تو چون ذباب ( ذباب : مگس-  آدمی در دام شیطان) کرّ و فرّ دارد، نه بر کبک و عقاب بانگِ دیوان، گله بان اشقیاست ( اشقیا : گناهکاران ) بانگ سلطان، پاسبان اولیاست تا نیامیزد ، بدین دو بانگِ دورقطره یی از بحر ِ خوش با بحر ِ شوراشاره به آیه 53 سوره فرقان : و اوست آن که دو دریا را کنار یکدیگر روان ساخت; این یکى خوشگوار و شیرین است و این یکى ناگوار و سخت شور است ، و میان آن دو حایلى استوار پدید آورد و آنها را باز داشت از این که به یکدیگر بیامیزند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۸:۵۲
نازنین جمشیدیان
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی ( دانلود کنید )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۰۴:۵۹
نازنین جمشیدیان
قسمت های قبل مسجد مهمان کش و اینک پایان ماجرا : داستان بدین جا رسید که مهمان ما در مسجد خفت و بانگ سختی به گوش اش رسید که هیچ تاثیری در او نکرد . مهمان گفت : چرا از این بانگ بترسم ؟ این صدای طبل تو خالی است و طبل باید بترسد چون عید من است اما او چوب می خورد . قیامت هم مانند عید است عده ای مانند این مهمان خندان هستند و بی دینان  مانند آن طبل تو خالی ... . مهمان گفت : چرا باید دلم از این طبل عید بترسد ؟ ای دل من لرزان نباش که ضرری به تو نمی رسد بلکه به آنان می رسد که یقین در دلشان راه پیدا نکرده است . وقت آن است که من مانند حضرت علی یا پیروز شوم و یا جان خود را فدا کنم . سپس بانگ زد که : تو هر چه هستی من از تو هراسی در دل ندارم و آماده ی رو به رو شدن با تو هستم . در همان موقع به خاطر یقین و ایمان مرد و آشکار شدن شجاعتش ،  طلسم مسجد شکست و طلا از در و دیوار باریدن گرفت به گونه ای که مهمان ما ترسید راه در بسته شود  و تا صبح کیسه کیسه طلاها را بیرون میبرد و دفن میکرد و باز میگشت ... رسیدن بانگ طلسمی ،  نیم شب مهمان مسجد را 4348 بشنو اکنون قصۀ آن بانگِ سختکه نرفت از جا بدان، آن نیک بخت گفت: " چون ترسم؟ چو هست این طبل عیدتا دهل ترسد ، که زخم او را رسید"ای دهل های تهی بی قلوب !قسمتان از عید جان،  شد زخم چوب شد قیامت عید ، و بی دینان دُهُلما چو اهل عید، خندان، همچو ُگل بشنو اکنون این دهل چون بانگ زددیگ دولت با چگونه می پزد :چونکه بشنید آن دُهل آن مردِ دیدگفت:" چون ترسد دلم از طبل عید؟"گفت با خود: " هین ملرزان دل، کز اینمُرد جان ِ بَد دلان ِ بی یقین وقت آن آمد که حیدروار منملک گیرم  یا بپردازم بدن " برجهید و بانگ بر زد کای کیا !حاضرم، اینک ، اگر مردی بیادر زمان بشکست ز آواز ، آن طلسمزر همی ریزید هر سو قسم قسم ریخت چندان زر که ترسید آن پسرتا نگیرد زر ز پُری راهِ دربعد از آن برخاست آن شیر عتیدتا سحرگه زر به بیرون میکشید ،دفن میکرد ، و همی آمد به زربا جوال و توبره بار دگرگنجها بنهاد آن جانباز از آنکوری ترسانی  واپس خزان مولانا به این نکته اشاره میکند که فکر نکنید این زر ، زر ظاهری است : این زر خداوندی است . کودکان ، سفالی را میشکنند و به صورت زر آنها را استفاده میکنند با اینکه زر اصل نیست . زر ایزدی ، آن زری است که از قیمت آن کم نخواهد شد و به قیمت دل می افزاید و به آن روشنایی می بخشد . این ، زر ظاهر به خاطر آمده ست در دل هر کور دور ِ زر پرست کودکان اسفال ها را  بشکنندنام زر بنهند و در دامن کننداندر آن بازی ، چو گوئی نام زرآن کند در خاطر کودک گذربل زر مضروبِ ضربِ ایزدیکاو نگردد کاسد، آمد سرمدی آن زری، کاین زر، از آن زر، تاب یافتگوهر و تا بندگی و آب یافت آن زری که دل از او گردد غنیغالب آید بر قمر در روشنی مسجد مانند شمعی بود که آن مهمان ، پروانه وار به دورش چرخید با اینکه میدانست ممکن است بال هایش بسوزد ، اما قرار بود حقیقت بزرگی به دست آورد و به خاطر آن از همه چیز گذشته بود . مانند موسی که آتشی دید و به سوی آن شتافت ، فکر می کرد ناری است ( آتش )   و در اصل نور بود. تو نیز وقتی مرد راه حق را میبینی فکر میکنی در آتش است حال آنکه این آتش در اصل در وجود توست او مانند همان درخت سرشار از نور است  ،  چون خود را از این جهان آتشین گرفت و خود نور شد . شاید برای شما ظاهر دین مانند آتش باشد اما در اصل نور است . مانند شمعی که از دور مانند آتش است اما در اصل و برای آنان که نزدیک اند ، نور افشانی میکند . هنگامی که  در آن سوختی دلت یکپارچه نور حقیقت خواهد شد  ... شمع بود آن مسجد ، و پروانه اوخویشتن درباخت آن پروانه خو پر بسوخت او را ، ولیکن ساختشبس مبارک آمد آن انداختش همچو موسی بود آن مسعود بختکاتشی دید او به سوی آن درخت چون عنایتها بر او موفور بودنار می پنداشت، آن خود نور بودمرد حق را چون ببینی ای پسر!تو گمان داری بر او نار ِ بشرتو ز خود می آیی و آن در تو استنار و خار ِ ظن ِ باطل، این سو است او درخت موسی است و پُر ضیانور خوان، نارش مخوان، باری بیانه فطام این جهان ناری نمود ؟سالکان رفتند و  آن خود نور بودپس بدان، که شمع دین بَر میشوداین نه همچون شمع آتش ها بوداین نماید نور و، سوزد یار راو آن به صورت نار و،  ُگل زُوار رااین چو سازنده، ولی سوزنده ایو آن، گه وُصلت، دل افروزنده ای شکل شعله، نور ِ پاکِ سازوارحاضران را نور و، دوران را چو نارخب داستان ما هم  به پایان رسید ، این داستان حقایق بسیار زیبایی داشت که امیدوارم هر کس به فراخور حالش گرفته باشه اما فقط من میخوام به یکی از ساده ترین حقایق اش اشاره کنم ... سنگین ترین طلسم ها و جادوها و چشم زخم ها و ... با توکل به خداوند و پناه بردن به او از بین خواهد رفت ... بقیه اش با خودتون ، امیدوارم هیچ کدوم از شما جزو افرادی نباشید که از هزار روش نادرست استفاده می کنید و تازه گره ای به گره های زندگی خود اضافه نکنید ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۳:۲۱
نازنین جمشیدیان
امروز در تقویم ها روز بزرگداشت مولانا است ... برای من هر روز چنین روزی است ... چند سالی هست که با خوندنت پاهام از زمین بلند میشه ... فقط میتونم بگم انسان های بزرگ همیشه موندگار هستند حتی اگه صفحه ای در تقویم براشون باز نشه ... بنشسته​ام من بر درت تا بوکِ برجوشد وفا   باشد که بگشایی دری ، گویی که  "برخیز اندرآ" غرق است جانم بر درت ، در بوی مشک و عنبرت   ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ! ماییم مست و سرگران ، فارغ ز کار دیگران   عالم اگر برهم رود ، عشق تو را بادا بقا ! امروز ما مهمان تو ، مست رخ خندان تو   چون نام رویت می​برم ، دل می​رود ، والله ز جا کو بام غیر بام تو ؟ کو نام غیر نام تو؟   کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا ! گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی   ای کاشکی درخوابمی ، در خواب بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم ، بیرون خرام ای محتشم!   زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا جان​ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان   از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا سیلی روان اندر وَلَه ، سیلی دگر گم کرده ره   "الحمدلله" گوید آن ، وین : "آه" و "لا حول و لا"       بوک :بود که گر زنده جانی یابمی : اگر انسان زنده جانی را بیایبم ، دامن او را خواهم گرفت .... وله : بیخودی   حیرانی از عشق الحمدالله گوید ... : آن که در جهت مقصود در حرکت است زبان حالش سپاسگزاری و آن که راه را گم کرده "آه" و "لا حول و لا" . لا حول در آثار مولانا تعبیراتی برای سرگشتگی و شگفتی فراوان است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۴:۴۷
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی دیدیم که مهمان داستان ما تصمیم خود را گرفته بود تا از اسرار مسجد مهمان کش آگاه شود . او از مرگ نمی هراسید و قدم در این راه گذاشته بود . هر کدام از ما در زندگی روزهایی داریم که حس و شوری در ما پیدا می شود . دوست داریم از هر چه در این عالم هست دست بکشیم و تمام مادیات در نظرمان مانند بازیچه ای جلوه میکند ، به غم هایمان میخندیم و دغدغه های جدید غوغایی در دلمان به پا میکند و برعکس روزهایی آنچنان در زمین فرو میرویم که حتی یادمان نمی آید که این دنیا چیزی بیشتر از آن است که میبینیم ،  این است داستان زندگی ما ... مولانا در این بخش به آتشی اشاره می کند که گاهی از عالم معنا مانند پرتوی بر ما میتابد و گاه این پرتو از ما گرفته میشود .... آن غریب در شهر ، جوینده ی  کمال بود ( سر بالا طلب )  و به همین دلیل گفت در مسجد می خوابم . سپس او با مسجد سخن میگوید : ای مسجد اگر تو قتلگاه من هم شوی در اصل حاجت  من را داده ای . تو "دار" من هستی ، بگذار در تو مانند حلاج بر دار ، جلوه یی کنم . ای جبرئیل از تو هم کمک نخواهم خواست ، من مانند ابراهیم هستم که در آتش رفت و فریاد رسی ( غوث ) غیر از خدا نخواست . من نمی سوزم اگر هم بسوزم مانند عود از من بوی خوشی به مشام خواهد رسید . رنج های راه حق را به دوش میکشم و از پا در نمی آیم تا به اسرار او آگاه شوم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش باقی قصۀ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او4215 آن غریب شهر سربالا طلبگفت: میخسبم در این مسجد به شب مسجدا! گر کربلای من شویکعبۀ حاجت روای من شوی هین ! مرا بگذار، ای بگزیده دار!تا رسن بازی کنم منصور وارگر شدید اندر نصیحت، جبرئیلمی نخواهد غوث در آتش، خلیل جبرئیلا ! رو، که من افروختهبهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا! گر چه یاری میکنیچون برادر پاسداری میکنی ،  ای برادر! من بر آذر چابکممن نه آن جانم که گردم بیش و کم "جان حیوانی " روحی است که فقط در فکر امور مادی است و توجهی به عالم معنا ندارد ، این جان از علف که همان بهره های زندگی مادی است جان می یابد این جان  مانند هیزم شایسته ی سوختن و نابود شدن است . اما این جان وقتی از هیزم بودن رها شد ،  نه تنها خود را نجات میدهد بلکه دیگران را نیز آباد و پایدار خواهد کرد ( معمور و عامر ) . این آتش که هیزم را می سوزاند در اصل عشق و شوری است که در عالم معنا است و در ملکوت جریان دارد .اما انسان تا هنگامی که اسیر  زندگی مادی است این آتش را نمیبیند ، گاهی پرتوی از این آتش در عالم ما پدیدار میشود و همین پرتو هم  همیشگی نیست . مانند سایه ی ما که با اینکه ما هستیم این سایه گاهی کوتاه است و گاهی بلند . سپس مولانا ترجیح میدهد این موضوع را بیشتر توضیح ندهد تا سبب گمراهی عده ای نگردد ... جان حیوانی فزاید از علفآتشی بود و چو هیزم شد تلف گر نگشتی هیزم او ، مثمر بُدیتا ابد معمور ، و هم عامر بُدی عین آتش در اثیر آمد یقینپرتو و سایۀ وی است اندر زمین لاجرم پرتو نپاید، ز اضطرابسوی معدن باز میگردد شتاب قامت تو برقرار آمد ، به سازسایه ات ، کوته دمی، یک دم دراززانکه در پرتو نیابد کس ثباتعکسها وا گشت سوی اُمَّهات هین ! دهان بر بند، فتنه لب گشادخشک آر، الله أعلم بالرشادمهمان داستان ما که در پی کشف حقیقت بود و در مسجد خفت اما  مانند کسی که در آب غرق باشد خفتن و آسودن نداشت . بالاخره نیمه شب فرارسید و آواز بلند و سختی به گوش رسید که میگفت : من آمدم ای کسی که مرا طلب میکردی  . این آواز بلند پنج بار تکرار شد و آنچنان مهیب بود که دل را پاره پاره می کرد .. بقیۀ ذکر آن مهمان ِ مسجدِ مهمان کش4324 باز گو، کان پاک باز شیر مرداندر آن مسجد چه بنمودش ؟  چه کرد ؟خفته در مسجد، خود او را خواب کو؟مرد غرقه گشته، چون خسبد به جو ؟خواب، مرغ و ماهیان باشد همیعاشقان را ، زیر غرقاب غمی نیم شب آواز با هولی رسیدکایم، آیم بر سرت، ای مستفید!پنج کرّت این چنین آواز سختمیرسید و دل همی شد لخت لخت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۹
نازنین جمشیدیان