برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

این چند روزه به خاطر مسائلی فکر می کنم تعریفم از عشق کامل تر شده ! برای همین توی قسمت نظر خودم جمله ای اضافه کردم که فکر کنم از همه اش مهمتره !! مرسی از شما که درس عشق دادی .... فاصله دارم تا عشق ... اون عشقی که اینجا نوشتم ... بقیه همه دوست داشتنه ..که البته اون هم زیبا و دوست داشتنیه و...  پرسید یکی که عاشقی چیستگفتم که چو ما شوی بدانی ... سلام به دوستان عزیزم ... بالاخره این فرصت فراهم شد تا وقت بزارم و به یه نتیجه کلی برسیم با هم ... راستش به نظر من خیلی سخته یک تعریف کلی از عشق داد چون هر کسی از زاویه ای خاص به این موضوع نگاه می کنه .. حتی بعضی این موضوع را خوب می دانند و برخی بد ! اول صحبت های شما : ابن عربی می گوید:" از عشق هیچ تعریف ذاتی که بدان شناخته شود ، ممکن نیست و تصور ناپذیر است ، اما با حدود رسمی و لفظی می توان آن را تعریف کرد ، همین و بس. هر کس که عشق را تعریف کند ، آن را نشناخته است و هر کس که آن را ننوشیده و نچشیده باشد ، عشق را نشناخته است. آن کس که می گوید من از عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته است. عشق ، نوشیدن بی سیراب شدن است."عشق را نشاید تعریف کرد بلکه عشق را بایست لمس نمود . عشق توی هرکسی مثل اثر انگشت دلش میمونه!در برابر عشق باید خاموش بود و سکوت کرد.به نظرم عشق یه پدیده است . نه یه دستاورد. یه توانایی بالفعل دراومده است برای اوج گرفتنبرا هر چیزی که انسان و از حیوانیتش بکنه و به آدمیتش برسونه. در حقیقت فهم یا احساس ما از عشق ، با بالاتر رفتن ظرفیت های وجودی ماکاملتر میشه و هر تعریفی که از عشق داریم مثل یه پله از نردبانی است که ما را بالاتر می برد و این راهی است که پایانی ندارد . دارای درجه بندی و سلسله مراتبهعشق در درون آگاهی, عشق است . عشق، خنده ای دور در اعماق روح - عشق، تو را هوشیار می کند.عشق به وسعت خداست شاید، همان‌طور که نمی‌شود خدا را آن طور که هست تعریف کرد عشق را هم نمی‌شود ولی می‌شود نشانه‌هایش را در دل حس کرد. عشق قسمتی از خداست که توی وجود ما به وام گذاشته شده و هرکی بتونه هرچه بیشتر اون رو استخراج کنه بیشتر میتونه خدایی بشه . کافیه اون رو به خدا نشون بدی و تو رابطه خدا رو شاهد بگیری اگر عشق باشه مایه افتخار هست جلوی خدا ولی اگر جلوی خدا خجالت زده بشی بهش شک کن که شاید ناخالصی داشته باشه!توی عشق باید خدا رو شاهد دید برای سنجش پاکیش . بهترین و شیرین ترین چیزی که در زندگی هر انسانی وجود داره عشق اونه که باعث می شه عاشق خودش بشه و عاشق دنیا بشه و با همه چیز مهربون باشه . در آن انسان بقدری مجذوب کسی غیر از خود شده است که دیگر به نفع خویش نمی اندیشد . عشق اون حسیه که خیلی دوسش داری دلت میخواد ادامه پیدا کنه هی ته دلت برای خودت با داشتن اون حس خوشحال باشی . عشق بالاترین احساس آدمیست که اگر آن را درک کنی دیگر هیچ چیز برای تو لذت ندارد به جز لحظه ای کنار یار بودن حتی اگر به تو ناسزا هم بگوید برایت زیباست و در دل به خود میگویی : اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلیوعشق بسیار ساده است : عاشقی یعنی هر چه او گفت.. و او کسی ست که خود میگوید: هرچه او گفت..گفتنی نیست...فقط چشیدنی ست!عشقِ ـشهپری است که خدا به انسان داده تا با آن به نزد او بپردو این هم یک نظر متفاوت : باید عرض کنم عشق یک احساس (اکثراً) مطلوب است که عاشق بی چاره به آن معتاد شده است !عاشق کسی در مایه های دیوانه است که تصور می کند راز خلقت را کشف نموده است و اگر به معشوقش برسد جهان را از نو خواهند ساخت ! ولی بعداً متوجه می شوند که زحمت کشیده و همه چیز را خراب فرموده اند ! لذا سعی می کنند با فرار از همدیگر از افزایش خسران و زیان "جلوگیری" نمایند ولی به قول ما ترک ها " آمّــــــــا " دیگه کار از کار گذشته و قضیه به جاهای باریک رسیده ! پس اینهایی که عاشق ها می گن همش شعره !"شنونده باید عاقل باشد " شما چرا باور می کنید؟عقل از همه چی بهتره - اگه یکی گفت : " عشق بهتر از عقله "  بشنو ولی باور نکن .و خودم : فکر می کنم عشق یعنی احساسی که به خاطرش حاضری از همه چیز بگذری ... و این ، یعنی نهایت عشق و  برای من  این عشق حقیقی در پروردگار تجلی پیدا می کنه و هیچ کس به اندازه ی خداوند  در نظر من شایسته ی این احساس نیست . عشق یک احساس ناب و غیر قابل تعریف و به قول دوستان چشیدنی ... برای رسیدن به حقیقت زندگی باید نیروی عشق به کمک انسان بیاد .. ممکنه از چیزهای کوچیک شروع بشه اما نباید به همون جزئیات ختم بشه عشق باید رشد کنه باید از پله های این نردبام  رفت و نباید به پله ای چسبید .. خودم هم نمی دونم اون بالاها چیه اما مشتاقانه دوست دارم از پله ها عبور کنم ... البته فکر می کنم رسیدنی در کار نباشه ... رفتن و رفتن ...راستی عشق زمینی هم جزء همون پله های رسیدن به معشوق ازلی و ابدی است ... حتما نیازه ... بدون اون نمیشه به بالا رسید ...  و در مورد سوال های هبوط عزیز : 1- انسان برای چه عاشق می شود ؟!چون به نظرم عشق واقعی باعث میشه انسان عاشق خدا بشه  و با همه چیز مهربون باشه . کلا به نظرم حس زیبایی است ... و این حس در ذات آدمی است ... 2-  علت نایاب بودن عشق حقیقی چیست ؟!چون به نظر من آگاهی در این مورد خیلی کمه  و سختی ها زیادی باید کشید برای رسیدن بهش ... 3-  عقل در عشق چه نقشی بازی می کند ؟پله های اولیه عشق را  به نظر من باید با عقل طی کرد  ولی بعد رها باید بشه چون تا یه جایی با عقل میشه رفت و بعد دیگه به کار نمیاد  . 4-  علل نافرجامی عشقهای امروزین چیست ؟ ( که می تواند مرتبط با سوال 2 باشد)بدون آگاهی ... شاید اصلا عشق نیست . 5-  قابلیت ها و توانایی های عشق کدامند ؟بالا رفتن و رفتن و رفتن و ... جایی که دیگر "من " نباشه ... بدون عشق نمیشه به حقیقت رسید ... من نمی دونم چقدر از حرفام درسته .. اینها فقط احساسات درونیم بود و اون دسته از دوستانی که پرسیدن چرا در مورد عشق پرسیدی و .... باید بگم که مولانا اولین درسش عشقه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۸۹ ، ۱۷:۲۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم ... اول از همه ممنونم از لطف همه ی دوستان برای پاسخ دادن به سوال هام .... چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم هم از صحبت های شما و هم از اتفاقات خاصی که این مدت در زندگی ام رخ داد ... آشنایی ها و دیدارها و .... به هر حال من در حال جمع بندی صحبت های شما هستم تا در یک پست مستقل همراه با دیدگاه های خودم براتون بنویسم ... راستش از امروز  قرار بود که به سفری چند روزه برم .. اما چون دیروز بهم خبر دادند که اسمم برای یک دوره ی ضمن خدمت رد شده و این دوره هم خیلی برام مهم بود  تصمیم به موندن گرفتم ... خلاصه همه رفتند و این چند روز تنهایی شاید فرصت خوبی باشه برای فکر کردن روی حرف های شما و روی زندگی ام و روی خیلی چیزهایی که مدت هاست منتظر فرصتی هستم براشون ....  سعی می کنم هم پست مربوط به حرف های شما را زودتر آماده کنم و هم داستان جدیدی از مثنوی شروع کنیم ... روزگارتون شاد و همراه با عشق ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۵
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان و همراهان عزیز خب شما همیشه میایید اینجا و نوشته های منو می خونید و ... این بار لطفا شما برای من حرف بزنید ... من یک سوال دارم ... بعضی از شما جواب این سوال رو قبلا به من دادید اما دوباره می خوام بدونم ...سوال اینه که واقعا عشق چیه ؟؟؟ از کجا می فهمیم احساسات ما عشق هست اسمش و اصلا عشق تعریف و واحد سنجش داره ؟؟؟؟ خودم بعد از چند روز نظرم رو می نویسم اما حالا منتظر شما هستم .... اضافه شد : واقعا خیلی ممنونم از این حرف های جالبی که برام نوشتید ... منتظر بقیه ی دوستان هستم ... دانلود کنید .... اعتراف دو سه روزه که مات و بی اراده امیه چیزی فکرمو مشغول کردههمین عشقی که درگیر هواشممنو نسبت به تو مسئوول کردهاز اون رابطه معمولی ماچه عشقی سر گرفت تو روزگارمدو سه روزه که بعد از این همه سالواسه تو ادعای عشق دارمنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقد راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجامیخوام مثه قدیما مثه سابقیه وقتایی یکی با من بخندهیکی باشه که دستامو بگیرهیکی باشه که زخمامو ببندهنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقد راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجا آلبوم خاطره ای از فردا - احسان خواجه امیری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۷:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز این بار با داستان مرد بقال و طوطی در خدمت شما هستم . راستش این بخش کمی طولانی است و می خواستم به چند بخش تقسیم کنم اما آنچنان مفاهیم در هم گره خورده که دیدم شاید پشت هم نوشتن آن مفید تر واقع شود . امیدوارم حوصله کنید و تا آخر بخوانید ...  حکایت مرد بقال و طوطی ، و روغن ریختن طوطی در دکان 248 : بود بقالی و وی  را طوطییخوش نوایی ،  سبز ، گویا ، طوطیی بر دکان بودی نگهبان دکاننکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بدیدر نوای طوطیان حاذق بدی جست ، از سوی  دکان، سویی گریختشیشه های روغن  ُگل را بریخت از سوی خانه بیامد خواجه اشبر دکان بنشست ، فارغ ، خواجه وش خواجه وش : مانند فرد قابل احترام دید پُر روغن دکان و جامه چرببر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب کل : کچل روزکی ،چندی ،سخن کوتاه کردمرد بقال از ندامت آه کردریش بر میکند و میگفت: ای دریغکافتاب نعمتم شد زیر میغ میغ : ابر دست من بشکسته بودی آن زمانکه زدم من بر سر آن خوش زبان هدیه ها میداد هر درویش راتا بیابد نطق مرغ خویش رابعد سه روز و سه شب حیران و زاربر دکان بنشسته بُد نومیدوارمی نمود آن مرغ را هر گون نهفتتا که باشد اندر آید او به گفت جولقیی سر برهنه می گذشتبا سر بی مو، چو پشت طاس و طشت جولق : گروهی از درویشان قلندر ... آمد اندر گفت طوطی آن  زمانبانگ بر درویش زد چون عاقلان کز چه ای کل با کلان آمیختی؟تو مگر از شیشه روغن ریختی؟ از قیاسش خنده آمد خلق راکو چو خود پنداشت صاحب دلق راکار پاکان را قیاس از خود مگیرگر چه ماند در نبشتن شیر و شیرجمله عالم، زین سبب گمراه شدکم کسی ز ابدال حق آگاه شدمردان حق فقط در ظاهر مانند تو هستند . اگر تو کار مردان حق را با معیارهای خود بسنجی ، درست مثل مقایسه ی طوطی کل با قلندر سر برهنه خنده آور است . مردم عادی از راز و رازدانی مردان حق آگاهی ندارند و به کار آنها ممکن است عیب بگیرند و ندانند که در هر کار آنها رازهای ناگفتنی است . پیران صوفیه ، گاه عبادت را موجب خودبینی و در نتیجه باعث دوری از حق میبینند و مرید را از انجام آن باز می دارند تا از عاقبت چنین عبادتی آسیب نبیند . مردان حق بر حسب تکامل روحانی هفت طبقه اند که بالاترین آنها را اقطاب می گذارند و در نامگذاری طبقات بعد کتب صوفیه هماهنگ نیستند . برخی از آنها طبقه پایین تر از قطب را ابدال می گویند و برخی اوتاد . به هر حال این طبقه بندی ها نشانه ی مراحل تکامل شخصیت است و چندگونگی لفظ و اصطلاح در جان کلام اثری ندارد . اما در اینجا منظور مولانا از ابدال مرد راه حق بوده و به نظر نمی رسد که به طبقه ی خاصی اشاره داشته باشد . همسری با انبیا برداشتنداولیا را همچو خود پنداشتندگفته اینک: ما بشر ایشان بشرما و ایشان بستۀ خوابیم و خَوراین ندانستند ایشان از عَمیهست فرقی در میان بی منتهاعمی : نابینایی – در اینجا به معنی ناتوانی در درک حقیقت است.هر دو گون زنبور خوردند از محللیک شد زآن نیش و، زین دیگر عسل هر دو گون آهو گیا خوردند و آبزین یکی سرگین شد و، زآن مشک ناب هر دو نی خوردند از یک آبخوراین یکی خالی و، آن پر از شکرصد هزاران این چنین اشباه بینفرقشان، هفتاد ساله راه بین این خورد، گردد پلیدی زو جداآن خورد، گردد همه نور خدااین خورد، زاید همه بخل و حسدو آن خورد، زاید همه نور احداین زمین پاک و، آن شوراست و بداین فرشتۀ پاک و، آن دیو است و دددر این ابیات مولانا فرق بین فرد آگاه و نا آگاه را با ذکر مثال نشان می دهد . و همچنین نشان میدهد که این فرق ها فقط میان انسان ها نیست بلکه در تمام هستی و در تمام موجودات می توان این تفاوت ها را دید . هر دو صورت گر بهم ماند رواستآبِ تلخ و آبِ شیرین را صفاست جز که صاحب ذوق، که شناسد ؟ بیاباو شناسد آب خوش از شوره آبهیچ عجیب نیست که دو چیز ظاهرشان مثل هم باشد و باطن آنها مثل هم نباشد . یا حتی ضد یکدیگر باشد . آب چه تلخ و چه شیرین در ظاهر شفاف است اما تلخی و شیرینی را کسی می فهمد که ذائقه ی او کار کند . او را پیدا کن تا حقیقت را به تو بگوید  . در زبان صوفیان ذوق ، وجد و شوری است که در اثر آشنایی به اسرار معرفت الهی پدید می آید و چون این آغاز آشنایی با حقایق ، معرفت کامل  نیست ، آن را به چشیدن شراب دانسته اند که مستی می بخشد و سالک را از هستی خود جدا می کند و به حق می پیوندد . صاحب ذوق ، مرد کاملی است که می تواند بگوید از کدام آب بنوش تا تشنگی تو فرو نشیند .  سحر را با معجزه کرده قیاسهر دو را ، بر مکر پندارد اساس ساحران  موسی از استیزه رابر گرفته چون عصای او عصازین عصا، تا آن عصا فرقی است ژرفزین عمل تا آن عمل، راهی شگرف لعنة الله، این عمل را در قفارحمة الله، آن عمل را در وفاکافران اندر مری بوزینه طبعآفتی آمد درون سینه ، طبع هر چه مردم میکند ، بوزینه همآن کند کز مرد بیند دم به دم برای گمراهان و کسانی که از اسرار حق آگاهی ندارند معجزه ی پیامبران با جادوگری فرقی ندارد چون هر دو را خارق العاده می دانند ، تصور می کننند مکری در کار است و قدرت خدا را در معجزه نمی بینند. جادوگران بارگاه فرعون که در برابر موسی و معجزات او می خواستند کارهای خارق العاده بکنند از روی ستیز و لجاج عصایی مانند عصای او بر می داشتند و آن را با جادویی چون مار به حرکت در می آوردند اما عصای موسی به اشارت خداوند اژدهایی شد و همه ی بساط جادوگران را بلعید . عمل کافران لعنت خداوند را به دنبال دارد و عمل موسی موجب آن می شود که خداوند وعده ی رحمت به مومنان را وفا کند . کافران و جادو گران بارگاه فرعون ، میمون صفت کارهای موسی را تقلید می کردند و با این تقلید می خواستند با او مقابله کنند . مولانا می گوید در آنها تقلید و مقابله با کارهای موسی مثل حالت بوزینه بود که هر کاری را تقلید می کند و این سرشت بوزینگی ، آفت وجود آنها شده بود . عادت و خوی و سرشت درون سینه ، گاه آفت است . او گمان برده که من کردم چو اوفرق را کی داند آن استیزه رو؟این کند از امر و، او بهر ستیزبر سر استیزه رویان خاک ریزآن منافق با موافق در نمازاز پی استیزه آید، نی نیازدر نماز و روزه و حج و زکاتبا منافق مومنان در برد و مات مومنان را برد باشد عاقبتبر منافق مات ، اندر آخرت در همه ی عبادات و وظایف شرعی ، مومنان باید با منافقان در بیفتند و گرفتار برد و باخت و مات شدن یا نشدن باشند ، اما باید بدانند که عاقبت مومنان برد است .  گر چه هر دو بر سر یک بازیندلیک با هم مروزی و رازیندبا اینکه مومن و منافق به ظاهر در یک بازی شرکت دارند اما چنان از هم دورند که فاصله ی آنها گویی از مرو تا ری است . هر یکی سوی مقام خود رودهر یکی بر وفق نام خود رودمومنش خوانند ،  جانش خوش شودور منافق ، تیز و پر آتش شودنام او ، محبوب از ذات وی استنام این ، مبغوض ا ز آفات وی است میم و واو و میم و نون تشریف نیستلفظ مومن جز پی تعریف نیست گر منافق خوانیش، این نام دونهمچو کژدم می خلد در اندرون گرنه این نام اشتقاق دوزخ استپس چرا در وی مذاق دوزخ استزشتی آن  نام بد، از حرف نیستتلخی آن آب بحر، از ظرف نیست هر کس را چه مومن و چه منافق باشد اگر مومن بخوانند خوشحال می شود . اگر منافق بخوانند از کوره در می رود . اما این نامگذاری ها دلیلی دارد . آن که به او مومن می گویند نام خوب او از ذات پاک اوست و آن که منافقش می خوانند به دلیل آفاتی است که از وجودش پدید می آید و دیگران را به خشم می آورد . چهار حرف کلمه ی مومن برای آن نیست که به کسی عزت و شرف بدهیم و آن را به صورت تعارف به کار ببریم . بلکه برای شناساندن یک مومن حقیقی باید به کار رود . و اگر به او منافق بگوییم این کلمه مانند نیش کژدم درون او را می آزارد . کلمات مانند ظرف است و معنی آن مانند آب ، خداوند که بحر معنی است ، علم کلی و جامع الهی نزد ، اوست و همه ی دانستنی ها را باید از او آموخت و برای معرفت بر اسرار و حقایق عالم به او پیوست .  بحر تلخ و بحر شیرین در جهاندر میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان وانگه این هر دو، ز یک اصلی رواندرگذر زین هر دو رو تا اصل آن مولانا به این مسئله اشاره دارد که مبدا آفرینش همه ی این اضداد یکی است و به سالک می گوید : از این دویی درگذر تا بتوانی به سوی اصل و مبدا آن بروی . قدرت خداوند در اینجا نمایان می شود که دو دریای نیکی و بدی را در کنار هم و به ظاهر در آمیخته با هم نگه داشته است . زر قلب و زر نیکو در عیاربی محک هرگز ندانی ز اعتبارهر که را در جان خدا بنهد محکهر یقین را باز داند او ز شکبرای شناختن نیک و بد نیاز به محک داریم . در راه حق نیز پیر و مرشد محک استو ما را از گمراه شدن می رهاند زیرا خداوند در جان او محکی برای تشخیص نیک و بد قرار داده است .  در دهان ِ زنده خاشاکی جهدآنگه آرامد که بیرونش نهددر هزاران لقمه یک خاشاکِ خُردچون در آمد، حس زنده پی ببردتفاوت پیر راه دان و آشنا به حقایق با کسی که از این آشنایی بویی نبرده است مانند تفاوت زنده و مرده است که زنده در هزاران لقمه ای که به دهان می گذارد اگر خاشاکی باشد می فهمد اما مرده هیچ چیز را حس نمی کند . انسان گرفتار زندگی مادی و نفسانی ، برای احساس و ادراک حقایق ، حسی ندارد و مانند مرده است . حس دنیا، نردبان این جهانحس دینی ، نردبان آسمان صحت این حس، بجوئید از طبیبصحت آن حس بجوئید از حبیب صحت این حس ز معموری تنصحت آن حس ز تخریب بدن حواس ظاهر وسیله ای است برای زندگی مادی و این جهانی . حس دینی ، حسی که کشش های معنوی در ما پدید می آورد وسیله ای است برای رابطه با عوالم بالاتر از این جهان و ادراک حقایق . برای سلامت حواس مادی و زندگی مادی و زندگی مادی ، پزشک می تواند به ما یاری کند اما برای سلامت حس دینی و سلامت حس دینی و معنوی از محبوب ( خداوند ) باید کمک خواست . اگر تن آباد و درست باشد حس مادی ما و زندگی مادی ما درست خواهد بود اگر بخواهیم حس دینی و معنوی ما صحت یابد باید به تخریب حیات مادی و رها کردن جسم و امور نفسانی بپردازیم .تخریب بدن خودآزاری راهبانه و خودکشی نیست و منظور مولانا این است که سالک غرق در شهوت و خور و خواب نشود تا همراه با زندگی عادی به معرفت حق نیز راه یابد .  راهِ جان، مر جسم را ویران کندبعد از آن ویرانی ،  آبادان کندکرد ویران خانه بهر گنج زروز همان گنجش کند معمورترآب را بُبرید و جو را پاک کردبعد از آن در جو روان کرد آب خَوردپوست را بشکافت، پیکان را کشیدپوست تازه بعد از آنش بردمیدقلعه ویران کرد و از کافر سِتدبعد از آن بر ساختش صد برج و سدویران کردم جسم : رها کردم نفسیات و امور مادی آبادانی : آشنایی سالک به حقایق الهی که پس از ویرانی آغاز می شود . انسان در این مرحله مانند خانه ای است که گنجی در آن پنهان است باید زیر و رو و ویران شود تا گنج آشکار شود. کار بیچون را که کیفیت نهد؟این که گفتم هم ضرورت میدهدگه چنین بنماید و، گه ضد اینجز که حیرانی نباشد کار دین نه چنان حیران که پشتش سوی اوستبل چُنان حیران و  غرق و مستِ دوست "بی چون" خداوند است زیرا در مورد او نباید چون و چرا گفت . هیچ کس نباید درباره چگونگی کار خدا اظهار نظر کند . مشیت الهی و ظهور قدرت حق چنان است که در نظر ما گه چنین بنماید و گه ضد دین . ما در کار او حیران و سرگردان میشویم به گونه ای که خود را از یاد می بریم و غرق و مست اوییم . آن یکی را روی او شد سوی دوستو آن یکی را روی او خود روی اوست روی هر یک می نگر میدار پاسبو که گردی تو ز خدمت رو شناس یکی روی به سوی خدا دارد یعنی هنوز در راه است و دیگری از خود و خودپرستی آزاد شده و به حق پیوسته ،  و سیمای او سیمای حق است . هر دوی اینها عزیزند و باید آنهارا پاس داشت . چون بسی ابلیس آدم روی هستپس به هر دستی نشاید داد دست زانکه صیاد آورد بانگِ صفیرتا فریبد مرغ را، آن مرغ گیربشنود آن مرغ بانگ جنس خویشاز هوا آید بیابد دام و نیش حرف درویشان بدزدد مردِ دونتا بخواند بر سلیمی زان فسون ابلیس آدم روی یعنی کسی که باطن پاکی ندارد اما در ظاهر عابد و زاهد و مرد راه خداست . "دست به هر دستی دادن " یعنی با هر کسی ندانسته و ناشناخته دوستی و بیعت کردن . این شیطان آدم روی مانند یاد صدای پرنده را تقلید می کند و تو مانند مرغ فریب می خوری و گرفتار دام آنها می شوی . مرد پست و خوش ظاهر سخن درویشان را برای فریب ساده دلان به کار می بندد . کار مردان روشنی و گرمی استکار دونان حیله و بی شرمی است شیر پشمین از برای گَد کنندبو مُسَیلم را لقب احمد کنندبو مسیلم را لقب "کذاب" ماندمر محمد را "اولو الالباب" ماندآن شراب حق ، ختامش مشک نابباده را ختمش بود، گند و عذاب شیر پشمین یعنی پیکره ای که ظاهرش مانند شیر است و ساخته شده از پارچه – کسی که ظاهرش شبیه مردان خداست اما باطنی ندارد . گمراهان برای گدایی و سوء استفاده ، ظاهر فقیرانه و زاهدانه درست می کند و مانند مسیلمه کذاب که مدعی پیامبری بود بر خود لقب های پیامبر را می گذراند اما سرانجام نام مسیلمه در تاریخ با صفت کذاب همراه شد و محمد در شمار خردمندان و آگاهان قرار گرفت .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۳:۳۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز با غزل زیبایی از مولانا در خدمت شما هستم ... همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامدسر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامدچه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟ که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامدز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامدخردم گفت برپر ز مسافران گردون چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامدچو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامدچو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۵
نازنین جمشیدیان