برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

116 : آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید، از وی رو متاب اگر بخواهی بدانی که عشق چیست باید خود عاشق باشی . استدلال فایده ای ندارد . خودش ، خودش را ثابت می کند . در این ابیات مولانا یک معنی را گوناگون بیان می کند . از وی ، ار سایه نشانی میدهدشمس هر دم نور جانی میدهد سایه در این بیت کنایه از تعبیرات لفظی و استدلال است . برای شناختن خدا باید خدا را دید . سخن و دلیل مانند سایه ای است که در مسیر نور آفتاب از چیزی پدید آید که هر چند حاکی از وجود آفتاب است اما آفتاب نیست . توجه به استدلال و بیان ، دور شدن از معرفت حق است . سایه خواب آرد تو را ، همچون سمرچون بر آید شمس ، انْشَقَّ القمر سمر داستان و افسانه است و نیز به معنی سایه اشیا در نور ماه . سایه خواب آور است . در شب مهتاب و با شنیدن قصه و افسانه بهتر می توان خفت . اما خواب تا موقعی است که آفتاب سر نزده باشد . بیان و استدلال درباره خدا هم همینطور است . ما را خوشحال می کند و می پنداریم خدا را شناخته ایم ولی اگر آفتاب حقیقت بتابد همه ی این گفت و شنیدها را بی معنی و بی حاصل میبینیم . خود غریبی در جهان چون شمس نیستشمس ِ جان باقیی کش امس نیست ب ا این که در این ابیات سخن  از شمس تبریزی نیست ، هر جا که مولانا به کلمه ی "شمس" بر می خورد در کنار مضامین خود هاله ای از شور و هیجان و سوز و اشتیاق می سازد و کلام را شاعرانه تر می کند . در این بیت "جان باقی" یا هستی جاودان و روح پیوسته یا نیستان حقیقت ، به شمس ( خورشید ) تشبیه شده است و این روح جاودان پیوسته با حق ، چیزی است که همه توانایی ادراک آن را ندارد و به همین دلیل در این جهان مادی خیلی غریب است . این شمس جان باقی خورشیدی نیست که طلوع و غروب داشته باشد . همواره طالع و نورافشان است و بنابراین دیروز و امروز و فردا ندارد .  شمس در خارج اگر چه هست فردمیتوان هم مثل او تصویر کرد آگاهی علمای قدیم از افلاک و ستارگان محدود بوده و بیش از یک خورشید نمی شناختند و مولانا به همین دلیل می گوید در عالم خارج و ظاهر خورشید یکی است اما می شود مانند آن را تصویر کرد یا صورت ذهنی از آن ساخت . لیک شمسی که از او شد هست اثیرنبودش در ذهن و در خارج نظیردر تصور، ذات او را،  ُگنج کو ؟تا در آید در تصور مثل او در این دوبیت صحبت از خورشیدی است که در ابیات قبل به آن اشاره شد ( روح جاودان پیوسته با حق ) و همان است که هستی افلاک و ملکوت آسمان ها از اوست و آن آفتاب حقیقت است . از این آفتاب حقیقت نه صورت ذهنی می توان ساخت و نه در عالم خارج نظیر آن را می توان یافت . در ذهن آدمی نمی گنجد تا نظیر آن را بتوانیم بسازیم . کلمه اثیر به معنای آذر و آتش نام یکی از عناصر چهارگانه هستی در جهانشناسی قدیم است و می پنداشته اند که آتش بالاتر از سه عنصر دیگر ( خاک و آب و باد ) و در زیر آسمان ها و افلاک است و مطابق روایات مذهبی فرشتگان از آتش آفریده شده اند . " شمسی که از او شد هست اثیر "  خورشید معانی غیبی و الهی است که تصور و تصویر آن ممکن نیست و ادراک آن نیازمند تعالی و روح و شایستگی معنوی است .  چون حدیث روی شمس الدین رسیدشمس چارم آسمان سر در کشید گفتیم که کلمه شمس همیشه یاد شمس الدین تبریزی را در ذهن مولانا زنده می کند و غالبا زبان مولانا هم متوجه شمس می شود و در چنین لحظه ای خورشید آسمان چهارم دیگر از یاد مولانا می رود و فراموش می شود و مولانا از شمس خودش حرف می زند . به اعتقاد ستاره شناسان جای خورشید در چهارمین مرتبه آسمان ( فلک چهارم ) بوده است . در بخش "مولانا که بود " می توانید اطلاعات بیشتری درباره شمس بخوانید . واجب آید ، چون که آمد  نام اوشرح کردن رمزی از انعام او انعام یعنی به کسی نعمت دادن و اینجا اشاره به تربیت و تاثیری است که شمس در مولانا داشته و هر بار که مولانا یادش می کند ، گوشه ای از آن تاثیر روحانی را می گشاید ، و چون رازی با خواننده ی مثنوی در میان می گذارد . این نفس ، جان دامنم بر تافته ستبوی پیراهان یوسف یافته ست کز برای حق صحبت سالهاباز گو رمزی از آن خوش حالها در این لحظه مولانا به هیجان آمده است . باز عشق روحانی و معنوی او به شمس جانش را بی قرار کرده است . شاید هنوز مولانا امیدوار است که شمس الدین را خواهد یافت و همان طور که بوی پیراهن یوسف برای پدرش یعقوب ، امید دیدار یوسف را با خود داشت ، جان مولانا هم از این امید به هیجان آمده است . دامنم برتافته است یعنی دامنم را محکم در چنگ های خود گرفته است و التماس می کند که از شمس تبریز سخن بگو .. ادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۴۳
نازنین جمشیدیان
و مولانا از عشق می گوید و..... بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند 102 قصۀ رنجور و رنجوری بخواندبعد از آن در پیش رنجورش نشاندرنگ رو و نبض و قاروره بدیدهم علاماتش، هم اسبابش شنیدقاروره : شیشه ادرار مریض . در قدیم با گرفتن نبض و قاروره پی به بیماری شخص می بردند . گفت: هر دارو که ایشان کرده اندآن عمارت نیست ، ویران کرده اندبی خبر بودند از حال درونأستعیذ الله مما یفترون عبارت عربی : پناه می برم به خدا از آنچه می گویند و درست نیست . دید رنج و، کشف شد بر وی نهفتلیک پنهان کرد و، با سلطان نگفت رنجش از صفرا و از سودا نبودبوی هر هیزم پدید آید ز دوددر طب قدیم بیماری ها و عدم تعادل بدن را در موارد بسیاری نتیجه ی غلبه ی یکی از چهار خلط صفرا و سودا و بلغم و خون می دانسته اند . هر چیزی نشانه های خود را دارد . دید از زاریش، کو زار دل استتن خوش است و، او گرفتار دل است عاشقی ، پیداست از زاری دلنیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علت ها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداست علت : بیماری – اصطرلاب : دستگاهی است که در دانش ستاره شناسی برای تعیین ارتفاع کواکب و در مهندسی برای تعیین ارتفاع و عمق به کار میرفته است . اطلاعاتی که از طریق اصطرلاب به دست می آمده برای عوام فوق العاده جلوه می کرده و  همین امر بیش و کم در اعتقاد عوام به طالع و طالع بینی موثر می افتاده است تا آنجا که گاه یک ستاره شناس را عالم اسرار غیب هم می دانسته اند . عشق وسیله ای است برای کشف اسرار الهی .  عاشقی گر زین سر و، گر زان سر استعاقبت ما را بدان سر رهبر است عاشقی چه مجازی و چه حقیقی در هر حال انسان را از خود و خود پرستی دور می کند و گامی است در راه معرفت . هر چه گویم عشق را شرح و بیانچون به عشق آیم ، خجل باشم از آن هر شرح و تعریفی از عشق وقتی بیان می شود درمی یابیم که گویای آنچه از عشق در میابیم نیست . عشق به شرح و وصف نمی آید ... گر چه تفسیر زبان روشنگر استلیک ، عشق بی زبان روشنتر است چون قلم اندر نوشتن می شتافتچون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت سر قلم معمولا شکافی دارد که باعث جریان پیدا کردن جوهر در آن می شود اما اگر این شکاف زیاد باشد دیگر هادی جوهر نیست و نمی توان با آن نوشت . عقل در شرحش ، چو خر در گِل بخفتشرح عشق و عاشقی ، هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتابگر دلیلت باید، از وی رو متاب اگر بخواهی بدانی عشق چیست باید خود عاشق باشی و استدلال فایده ای ندارد ، خودش خودش را ثابت می کند . ادامه دارد ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۱۵
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیز در بخش های قبلی دیدیم که پادشاهی عاشق کنیزکی شد و بعد از آوردن او به قصر ، کنیز بیمار شد و هیچ دارویی هم به بهبود او کمک نمی کرد تا اینکه پادشاه به خدا متوسل شد و در خواب پیری دید که به او مژده داد که طبیبی فردا  از طرف پروردگار می آید که علاج درد کنیزک دست اوست ... و فردا طبیب از راه رسید ... ملاقات پادشاه با آن ولی که  در خوابش نمودند 93: دست بگشاد و کنارانش گرفتهمچو عشق اندر دل و جانش گرفت کنارانش گرفت : او را در کنار گرفت دست و پیشانیش بوسیدن گرفتاز مقام و راه پرسیدن گرفت گرفت : شروع کرد ، به کاری پرداخت پرس پرسان می کشیدش تا به صدرگفت: گنجی یافتم اما به صبرپرس پرسان : پرسان پرسان – صبر در زبان صوفیان شکیبایی بر ناملایمات همراه با سکوت و شکوه نکردن است .  گفت: ای نور حق و دفع حرج!معنی "الصبر مفتاح الفرج"! حرج فشار و تنگی است و در اینجا فشار درونی و روحی و دلتنگی  . در مصراع دوم  یک حدیث نبوی آمده که شکیبایی کلید گشایش کارهاست ، و در بعضی مراجع منسوب به مولا(ع) است . ای لقای تو جواب هر سؤال!مشکل از تو حل شود ، بی قیل و قال ترجمانی هر چه ما را در دل استدست گیری هر که پایش در گِل است لقاء : ملاقات و دیدار – مرد کامل و پیر طریقت هر سوال سالک را پاسخی دارد و پاسخ او چنان روشن است که به قیل و قال و جر و بحث نیاز ندارد . بر دلها اشراف و آگاهی دارد و سالکی را که در راه مانده است ، دست میگیرد و به منزل میر ساند . مرحبا یا مجتبی یا مرتضی!"إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا"أنت مولی القوم من لا یشتهیقد ردی کَلَّا لَئِنْ لَمْ ینته ترجمه این دو بیت : خوش آمدی ای که همچون امام حسن مجتبی یا همچون علی مرتضی هستی . اگر دور شوی و بروی ، باید گفت که برای ما قضای بد آمده است و فضا تنگ است . تو سرور همه ی مایی . کسی که مشتاق تو نیست بی گمان فنا شده است مگر آنکه خود را از آن خطا باز دارد . قسمت آخر بیت اول از امثال عرب است . پایان بیت دوم از آیه 15 سوره العلق اقتباس شده است . چون گذشت آن مجلس و خوان ِ کرمدست او بگرفت و بُرد اندر حرم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۹ ، ۰۸:۵۶
نازنین جمشیدیان
با سلام به همراهان همیشگی .... از خداوند ولی التوفیق درخواستن توفیق رعایت ادب در همه ی حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی ادبی 78: از خدا جوئیم توفیق ادببی ادب محروم گشت از لطف رب بی ادب ، تنها نه خود را داشت بدبل که آتش در همه آفاق زدتوجه بنده به خدا و این که بنده بتواند وظیفه ی بندگی و ادب آن را مراعات کند باید با توفیق خداوندی و ایجاد موافقت میان اراده ی بنده و قضای الهی باشد . کسی که ادب بندگی را مراعات نکند از لطف پروردگار محروم میماند و همین لطف پروردگار است که بنده را به طاعت نزدیک و از معصیت دور می کند. مائده از آسمان در می رسیدبی شِری و بَیع و بی گفت و شنیددر میان قوم موسی چند کسبی ادب ،گفتند: کو سیر و عدس؟ منقطع شد خوان و نان از آسمانماند رنج زرع و بیل و داسِ مان مائده : سفره و خوراک شری بیع : خرید و فروش این دو بیت  اشاره دارد به داستان سرگردانی قوم موسی ، که مطابق با روایات پس از بیرون آمدن از سرزمین مصر چهل سال در بیابان سرگردان بودند و در این مدت خداوند برای آنها غذای آسمانی که شامل ترنجبین و بلدرچین بود می فرستاد . اما قوم موسی به این مائده آسمانی قانع نشدند و از خدا تره بار و سیر و عدس هم خواستند و خداوند آن نعمت را از آنها باز گرفت  . ( سوره بقره آیه 57 تا 61 ) سپس  مولانا توجه خود را از قوم موسی به همه ی بندگان ناسپاس گردانیده و گفته است که بر اثر ترک ادب و افزون خواهی ، مائده ی آسمانی را از دست دادیم و ناچار شدیم رنج کشاورزی و به کار بردن بیل و داس را بپذیریم ، یعنی ترک ادب و توجه نسبت به خدا ما را به خدمت زندگی جسمی و حیوانی در آورد . باز عیسی چون شفاعت کرد، حقخوان فرستاد و غنیمت بر طبق باز ، گستاخان ادب بگذاشتندچون گدایان زَله ها برداشتندلابه کرده عیسی ایشان را که : این دائم است و کم نگردد از زمین بد گمانی کردن و حرص آوریکفر باشد  پیش  خوان مهتری مضمون این چهار بیت مطابق است با آیات 111 تا 115 سوره مائده : خداوند به حواریون عیسی وحی  میکند که به خدا و پیامبرش ایمان آورند . حواریون ایمان می آورند اما از عیسی می خواهند که برای آنها از خدا مائذه آسمانی بخواهد تا ذل های آنها آرام گیرد و یقین حاصل کند . خداوند در خواست آنها را می پذیرد اما به شرط آنکه پس از آن هر یک از آنها کافر شود به عذابی سخت دچارش کند . غنیمت : مال و هر گونه منافع دیگر که در جنگ به دست آمده اما در ادب فارسی این کلمه به معنی مال مفت به کار رفته و مولانا هم همین نظر را داشته است . زله : باقی مانده ی غذاست که درویشان از مجلس مهمانی با خود می برند اما در اینجا زله برداشتن نشانه ی آن است که بعضی از یاران عیسی به حق توکل نداشته اند .زآن گدا رویان نادیده ز آزآن در رحمت بر ایشان شد فرازگداروی کسی است که در گدایی بی شرم باشد و اصرار کند و به عبارت دیگر بسیار حریص باشد . نادیده ز آز یعنی کسی که حرص جلوی چشم او را گرفته باشد . فراز شدن در اینجا یعنی بسته شدن و این ترکیب به معنی باز شدن هم به کار می رفته است . ابر برناید پی منع زکاتوز زنا ، افتد وبا اندر جهات بر آمدن ابر و فرو ریختن باران اگرچه باعث افزایش نعمت است اما نباید ما را از کمک به نیازمندان باز دارد و اگر ما از روی افزون خواهی زکات ندهیم باران حق فرو نمی ریزد همچنان که اگر زنا کنیم در همه جا بیماری شایع خوهد شد . هر چه بر تو آید از ظلمات و غمآن ز بی باکی و گستاخی است هم هر که بی باکی کند در راه دوستره زن مردان شد و، نامرد اوست در هر دو بیت بی باکی به معنای بی شرمی و گستاخی است . ظلمات در اینجا تیرگی باطن و افسردگی درون باید معنی کرد و مولانا میخواهد بگوید که رفتار ظاهری ما در احوال درونی موثر است . اگر مرد راه حق هم در برابر ناپختگان نسبت به حق گستاخی کند آنها را گمراه می کند و دیگر مرد راه حق نیست . از ادب پر نور گشته است این فلکوز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک مولانا حالت خمیده ی آسمان را نشانه ی ادب و تعظیم او در برابر حق دانسته است و در مصرع بعد می گوید که ادب فرشتگان ان است که در برابر حق نافرمانی نمی کنند . بُد ز گستاخی کسوف آفتابشد عزازیلی ز جرات ، رد بابعزازیل نام دیگر شیطان است که به دلیل نافرمانی مردود درگاه خداست . ابتدا مولانا می گوید که حتی یک مرد راه یافته و مومن که چون آفتاب می درخشد ، اگرگستاخی کند سیه رو خواهد شد . البته در کیهان شناسی قدیم هم می پنداشتند که هر گاه خورشید از مسیر عادی خود دور بیفتد دچار کسوف می شود .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۸۹ ، ۲۰:۱۸
نازنین جمشیدیان