با سلام .. در این بخش ادامه بخش آغازین مثنوی را دنبال می کنیم :
19 بند بگسل، باش آزاد، ای پسر!چند باشی بند سیم و بند زر؟گر بریزی بحر را در کوزه ییچند ُگنجد؟ قسمت یک روزه ای کوزۀ چشم حریصان پُر نشدتا صدف قانع نشد، پُر دُرّ نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب ، کلـّی پاک شد
دنیا سرشار از اسباب شادی و رفاه است اما هر یک از ما گنجایش ناچیزی برای بهره وری از این امکانات دارد و درست مانند کوزه ای است که جزء بسیار کوچکی از آب دریا را می تواند در خود جای دهد . با این حال آنها که بند نمی گسلند و آزاد نیستند حرص می زنند . اما کسی که قانع است مانند صدفی است که در درونش مروارید به وجود می آید . به عبارت دیگر ترک علایق مادی زمینه ی ادراک حقایق را در درون انسان فراهم می کند . در قدیم می پنداشتند که قطره باران به درون صدف می چکد و تبدیل به مروارید می شود .
شاد باش ای عشق ِ خوش سودای ما!ای طبیب جمله علتهای ما!ای دوای نخوت و ناموس ما!ای تو افلاطون و جالینوس ما!
زیست شناسی قدیم کیفیت حیات را مبتنی بر چهارگونه خلط می دانست و حالات گوناگون روحی را نتیجه ی غلبه ی یکی از این 4 خلط می دانست : صفرا- سودا – خون – بلغم . عدم تعادل عصبی و خیالبافی و عاشقی یک پدیده ی سودایی شمرده می شد . اگر این حالت سودایی در جهت عشق به این جهان و پدیده های آن باشد بدسودایی است و اگر مربوط به جذبه ی الهی باشد خوش سودایی است و هر عیبی را می تواند از وجود انسان بزداید . به نظر مولانا عشق به زیبایی های این جهان هم می تواند مایه ی تکامل روح انسان شود زیرا در هر عشقی رها کردن خود و بریدن از خود پرستی وجود دارد و عاقبت ما را بدان سر رهبر است . نخوت ، خود پرستی و خودبینی است . ناموس در اصل به معنای دین و قانون است و در زبان صوفیان غالبا به معنای شهرت و آوازه ای به کار رفته که صاحب آن شایستگی آن را ندارد و در واقع خوشنامی حاصل از ریاکاری است .مولانا به عشق خوش سودای ما می گوید : تو نخوت و ناحقی را که ما گرفتار آن هستیم درمان می کنی و راستی تو طبیب حاذقی مانند افلاطون و جالینوس هستی .
جسم ِ خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق، جان طور آمد عاشقا!طور مست و، خَرّ موسی صاعقا
این مضمون که انسان خاکی می تواند به آسمان ها برود در اسطوره ها و تخیلات قومی بوده است . در کتاب های مذهبی نیز به برخی از پیامبران چنین معجزه ای منسوب است . عروج عیسی و ادریس و معراج پیامبر اسلام از اینگونه معجزات است . همچنین قالیچه ی سلیمان نبی .. در اساطیر ایران کهن پرواز بدفرجام کیکاووس نمونه ای از نخستین کوشش های انسانی برای شناختن جهانی فراتر از این کره ی خاکی است .بسیاری از مفسران مولانا ، مصرع اول این بیت را اشاره به معراج پیامبر دانسته اند اما بعید نیست که مولانا در هنگام سرودن این ابیات به طور کلی تعالی انسان خاکی را در نظر داشته است . مصرع بعد اشاره به قصه ی موسی در کوه طور است و کوه طور یا طور سینا کوهی است در صحرای سینا و مطابق قرآن ( سوره ی اعراف آیه ی 143 ) هنگامی که موسی به وعده گاه آمد و پروردگارش با او سخن گفت موسی از خداوند خواست که : خود را به من نشان بده تا در تو بنگرم . پروردگار به او گفت : مرا هرگز نمی توانی ببینی ، به کوه نگاه کن ، اگر کوه بر جا ماند تو هم مرا خواهی دید . چون خداوند بر کوه جلوه کرد آن را از هم پاشید و موسی از شکوه آن بیهوش شد و چون به هوش آمد گفت : ای خدای پاک توبه کردم و من نخستین ایمان آورندگانم .
با لب دمساز خود گر جفتمیهمچو نی ،من گفتنی ها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدابی زبان شد، گر چه دارد صد نواچون که ُگل رفت و گلستان در گذشتنشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
این نی در صورتی ناله و آواز دارد که لب بر لب نی زن داشته باشد و از نفس معبود یا معشوق نفحه ای در او دمیده شود . کسی که از این نفحه بی بهره است در نظر صاحبدلان خاموش است هر چند پر سر و صدا است .
جمله معشوق است و، عاشق پرده ایزنده معشوق است و، عاشق مُرده ای
هر چه هست معشوق است و عاشق پرده ای که مانع دیدن معشوق است و اگر این پرده ی حیات مادی کنار برود دنیایی از اسرار دیده خواهد شد و آنچه زنده است همان است : تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
چون نباشد عشق را پروای اواو چو مرغی ماند بی پر، وایِ اومن چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس ؟
عشق یا معشوق باید به عاشق توجه کند و پروای او را داشته باشد و نگاهش دارد وگرنه عاشق نمی تواند به سوی او پرواز کند : کشش چو نبود از آن سو ، چه سود کوشیدن ؟ اگر نور هدایت نباشد عاشق چگونه اطراف خود و پیش پای خود را ببیند ؟
عشق ، خواهد کاین سخن بیرون بودآینه ، غمّاز نبود، چون بود ؟آینه ات دانی چرا غمّاز نیست ؟زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
اگر کسی به راستی عاشق باشد نمی تواند عشق خود را پنهان کند درست مانند آینه ای که همه چیز را چنان که هست نشان می دهد در اینجا عاشق ممعشوق یکی است و جلوه ی این "یکی " را در عاشق میبینیم . عشق خود نمی خواهد که پنهان بماند و اگر عاشق مانند آینه غمازی نکند و راز عشق را فاش نگوید آینه ی وجودش صاف و روشن نیست و زنگاری از علایق مادی و حب جاه و تعلق به ستایش خلق ، او را از فاش گفتن حقیقت باز داشته است .در ضمن ، پیشنهاد می کنم بخوانید : فصل و وصل