برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

با سلام .. در این بخش ادامه بخش آغازین مثنوی را دنبال می کنیم :  19 بند بگسل، باش آزاد، ای پسر!چند باشی بند سیم و بند زر؟گر بریزی بحر را در کوزه ییچند  ُگنجد؟ قسمت یک روزه ای کوزۀ چشم حریصان پُر نشدتا صدف قانع نشد، پُر دُرّ نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب ، کلـّی پاک شد دنیا سرشار از اسباب شادی و رفاه است اما هر یک از ما گنجایش ناچیزی برای بهره وری از این امکانات دارد و درست مانند کوزه ای است که جزء بسیار کوچکی از آب دریا را می تواند در خود جای دهد . با این حال آنها که بند نمی گسلند و آزاد نیستند حرص می زنند . اما کسی که قانع است مانند صدفی است که در درونش مروارید به وجود می آید . به عبارت دیگر ترک علایق مادی زمینه ی ادراک حقایق را در درون انسان فراهم می کند . در قدیم می پنداشتند که قطره باران به درون صدف می چکد و تبدیل به مروارید می شود . شاد باش ای عشق ِ خوش سودای ما!ای طبیب جمله علتهای ما!ای دوای نخوت و ناموس ما!ای تو افلاطون و جالینوس ما! زیست شناسی قدیم کیفیت حیات را مبتنی بر چهارگونه خلط می دانست و حالات گوناگون روحی را نتیجه ی غلبه ی یکی از  این 4 خلط می دانست :   صفرا- سودا – خون – بلغم .  عدم تعادل عصبی و خیالبافی و عاشقی یک پدیده ی سودایی شمرده می شد . اگر این حالت سودایی در جهت عشق به این جهان و پدیده های آن باشد بدسودایی است و اگر مربوط به جذبه ی الهی باشد خوش سودایی است و هر عیبی را می تواند از وجود انسان بزداید . به نظر مولانا عشق به زیبایی های این جهان هم می تواند مایه ی تکامل روح انسان شود زیرا در هر عشقی رها کردن خود و بریدن از خود پرستی وجود دارد و عاقبت ما را بدان سر رهبر است . نخوت ، خود پرستی و خودبینی است . ناموس در اصل به معنای دین و قانون است و در زبان صوفیان غالبا به معنای شهرت و آوازه ای به کار رفته که صاحب آن شایستگی آن را ندارد و در واقع خوشنامی حاصل از ریاکاری است .مولانا به عشق خوش سودای ما می گوید : تو نخوت و ناحقی را که ما گرفتار آن هستیم درمان می کنی و راستی تو طبیب حاذقی مانند افلاطون و جالینوس هستی . جسم ِ خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق، جان طور آمد عاشقا!طور مست و، خَرّ موسی صاعقا این مضمون که انسان خاکی می تواند به آسمان ها برود  در اسطوره ها و تخیلات قومی بوده است . در کتاب های مذهبی نیز به برخی از پیامبران چنین معجزه ای منسوب است . عروج عیسی و ادریس و معراج پیامبر اسلام  از اینگونه معجزات است . همچنین قالیچه ی سلیمان نبی .. در اساطیر ایران کهن پرواز بدفرجام کیکاووس نمونه ای از نخستین کوشش های انسانی برای شناختن جهانی فراتر از این کره ی خاکی است .بسیاری از مفسران مولانا ، مصرع اول این بیت را اشاره به معراج پیامبر دانسته اند اما بعید نیست که مولانا در هنگام سرودن این ابیات به طور کلی تعالی انسان خاکی را در نظر داشته است . مصرع بعد اشاره به قصه ی موسی در کوه طور است و کوه طور یا طور سینا کوهی است در صحرای سینا و مطابق قرآن ( سوره ی اعراف آیه ی 143 ) هنگامی که موسی به وعده گاه آمد و پروردگارش با او سخن گفت موسی از خداوند خواست که : خود را به من نشان بده تا در تو بنگرم . پروردگار به او گفت : مرا هرگز نمی توانی ببینی ، به کوه نگاه کن ، اگر کوه بر جا ماند تو هم مرا خواهی دید  . چون خداوند بر کوه جلوه کرد آن را از هم پاشید و موسی از شکوه آن بیهوش شد و چون به هوش آمد گفت : ای خدای پاک توبه کردم و من نخستین ایمان آورندگانم .   با لب دمساز خود گر جفتمیهمچو نی ،من گفتنی ها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدابی زبان شد، گر چه دارد صد نواچون که  ُگل رفت و گلستان در گذشتنشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت این نی در صورتی ناله و آواز دارد که لب بر لب نی زن داشته باشد و از نفس معبود یا معشوق نفحه ای در او دمیده شود . کسی که از این نفحه بی بهره است در نظر صاحبدلان خاموش است هر چند پر سر و صدا است .  جمله معشوق است و، عاشق پرده ایزنده معشوق است و، عاشق مُرده ای هر چه هست معشوق است و عاشق پرده ای که مانع دیدن معشوق است و اگر این پرده ی حیات مادی کنار برود دنیایی از اسرار دیده خواهد شد و آنچه زنده است همان است : تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز چون نباشد عشق را پروای اواو چو مرغی ماند بی پر، وایِ اومن چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس ؟ عشق یا معشوق باید به عاشق  توجه  کند و پروای او را داشته باشد و نگاهش دارد وگرنه عاشق نمی تواند به سوی او پرواز کند : کشش چو نبود از آن سو ، چه سود کوشیدن ؟ اگر نور هدایت نباشد عاشق چگونه اطراف خود و پیش پای خود را ببیند ؟  عشق ، خواهد کاین سخن بیرون بودآینه ، غمّاز نبود، چون بود ؟آینه ات دانی چرا غمّاز نیست ؟زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست اگر کسی به راستی عاشق باشد نمی تواند عشق خود را پنهان کند درست مانند آینه ای که همه چیز را چنان که هست نشان می دهد در اینجا عاشق ممعشوق یکی است و جلوه ی این "یکی " را در عاشق میبینیم . عشق خود نمی خواهد که پنهان بماند و اگر عاشق مانند آینه غمازی نکند و راز عشق را فاش نگوید آینه ی وجودش صاف و روشن نیست و زنگاری از علایق مادی و حب جاه و تعلق به ستایش خلق ،  او را از فاش گفتن حقیقت باز داشته است .در ضمن ، پیشنهاد می کنم بخوانید : فصل و وصل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۸۹ ، ۰۴:۴۰
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان و یاران همیشگی ... و یک عذر خواهی به خاطر غیبت طولانی من .... دوستانی که از ابتدا با من همراه بودند در جریان هستند که من از دفتر اول :  داستان پادشاه جهود ، وبلاگ خود را آغاز کردم و حال که چند  داستان را با هم مرور کردیم به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر باشد از آغاز مثنوی آغاز کنیم و سپس کار را دنبال کنیم .در مورد شروع مثنوی در بخش "مولانا که بود " صحبت شد که دوستان می توانند از فهرست بالای صفحه آن را پیدا و مطالعه کنند اما به خلاصه ای از آن اشاره می کنم :یاران مولانا برای ادراک معانی بلند عارفانه آثار ثنایی و عطار را می خواندند و شبی حسام الدین چلبی در خلوت به مولانا پیشنهاد کرد که خود اثری از نوع الهی نامه ی ثنایی پدید آورد و روایت شده که همان دم مولانا از گوشه ی دستارش کاغذی خارج کرد که 18 بیت آغازین مثنوی بود و بدین سان نوشتن مثنوی آغاز شد و از آن پس سال های سال حسام الدین شبها پای صحبت مولانا  می نشست و آنچه مولانا می سرود را ثبت می کرد و چه بسا این کار تا صبح به طول می انجامید .در نوشتن ابیات در این وبلاگ از کتاب دکتر استعلامی بهره برده ام و شاید در ابتدا دو بیت اول جلب توجه کند که با بسیاری از نسخ متفاوت است ..اما این کتاب بر اساس نسخه ای است که در زمان مولانا تصحیح شده و بر مزار مولانا قرار دارد . آغاز مثنوی1 بشنو ، این  نی  چون حکایت می کنداز جدائی ها شکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انددر  نفیرم مرد و زن نالیده انداین نی که شکایت می کند و از جدایی ها با تو سخن می گوید جلال الدین محمد بلخی است ، به عنوان یک انسان آگاه ، و عارف به حقایق و معانی بلندی که هر ذهنی گنجایش آن را ندارد . این نی مولاناست که در مثنوی و دیوان شمس بارها  خود را به نی و چنگ تشبیه کرده است و عشق که در او آواز می آفریند ، نَفَس آن نوازنده ای است که همه ی نی ها را در هستی به صدا در آورده است .این نی از جدایی ها سخن می گوید : جدایی انسان از خدایی که مبدا و سرانجام اوست  ، جدایی جهان مادی از حقایق الهی ، جدایی آحاد این هستی مادی از یکدیگر و جدایی همه ی آنها که از ظن خود به دوستی و دشمنی بر می خیزند . این نی می گوید در نفیرم تو ناله ی همه را می شنوی و تا هنگامی که ما از نیستان حقیقت جدا هستیم این ناله ی مرد و زن را در نفیرم خواهی شنید .سینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقشرحه :  یک تکه باریک از گوشتشرحه شرحه : چاک چاکسینه ی شرحه شرحه : دلی پاره پاره از غم و گرفتار عشق و فراق .این نی اگر بخواهد درد اشتیاق خود را به پروردگارش به زبان آورد باید با کسی بگوید که دلی درد آشنا داشته باشد .هر کسی کو دور ماند از اصل ِ خویشباز جوید روزگار وصل ِ خویشدور ماندگان از اصل خویش در صورتی روزگار وصل خویش را باز می جویند که اصل خویش را شناخته باشند و به همین دلیل است که هر نیی نمی نالد و در هر آفریده ای درد اشتیاق نیست . من به هر جمعیتی نالان شدمجفت بَد حالان و خوش حالان شدمبد حال : کسی که احوالات قلبی او نازل است و به کمال نرسیده خوش حال : واردات قلبی عالی دارد .هر کسی از ظنّ خود، شد یار مناز درون من نَجُست اسرار منناله ی نی بدحالان را به گونه ای مشغول می کند و آنها را سرگرم و خشنود می کند و خوش حالان را در طریق معرفت پیش می برد و هر یک از این دو گروه بر پایه ی ظن خود نوای نی را دوست دارند .سِرّ من از نالۀ من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستراز کلام مولانا به این ناله ی نی بسیار نزدیک است اما هر کسی آن راز را در نمیابد .تن ز جان و، جان ز تن مستور نیستلیک کس را دیدِ جان دستور نیستجان ، روح انسان است و کنترل بدن را در دست دارد و این جسم و تن است که دیده می شود . چشم و گوش هم نی را میبیند و صدای آن را می شنود اما از راز آن آگاه نمی شود ، زیرا تا اسیر این زندگی مادی است اجازه ی دیدن جان و ادراک آن سر را ندارد .آتش است این بانگِ نای و، نیست، بادهر که این آتش ندارد، نیست بادآنکه اسیر جهان مادی است فکر میکند که این باد و اصطکاک است که نوای نی را ایجاد می کند . اما این بانگ نی و یا سخن مولانا باد نیست بلکه آتش است و حیات مردان حق بسته به این آتش .آتش ِعشق است کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می  فتادعشق این نی را می نوازد و آنچه مولانا می سراید در حقیقت عشق اوست به حقیقت .  به ظاهر الفاظ مثنوی نباید دل بست ، باید راز آن را یافت .نی ، حریف هر که از یاری بُریدپرده هایش پرده های ما دریددر کلام مولانا پرده ی نی به طور کلی به معنای ناله ها و آوازهایش است . برای عاشق حق ، پرده ای  وجود دارد که او را از دیدن حقیقت محروم می کند و در این مورد پرده دریدن برداشتن این حجاب از جلوی چشم عاشق است تا جمال معشوق حقیقی را ببیند . همچو نی زهری و تریاقی که دید ؟همچو نی ، دمساز و مشتاقی که دید ؟آواز نی برای آنها که درد اشتیاق ندارند تلخ است و برای عاشق ، پادزهر . نی ، حدیث راهِ پُر خون می کندقصه های عشق ِ مجنون می کندراه پر خون راهی است که عاشق خود را در آن فنا می کند .محرم این هوش، جز بی هوش نیستمر زبان را مشتری، جز گوش نیستهوش در اینجا ادراک و توانایی روحی است برای یافتن حقایق معرفت الهی . کسی که هوش مادی خود را از دست می دهد می تواند محرم اسرار الهی شود .در غم ما روزها بیگاه شدروزها ، با سوزها همراه شدروزها گر رفت، گو :  رو، باک نیستتو بمان، ای آنکه چون تو، پاک نیستبیگاه شدن روز : اتمام روزغم پیوستن به حق در عاشقان او پایان ندارد و روزها با سوز فراوان می گذرد و در پایان روز باز این غم به جاست تا لحظه ی فنا و پیوستن به حق .هر که جز ماهی، ز آبش سیر شدهر که بی روزیست، روزش دیر شدماهی کنایه از کسی است که به حیات مادی دل نمی سپارد و زندگی برای او سیر در این جذبه ی الهی باشد . هر که از این جذبه بی بهره باشد روز های  او بدون بهره به شام می رسد .درنیابد حال پخته، هیچ خامپس سخن کوتاه باید، والسلامپخته همان ماهی درد آشنا است و خام کسی جز ماهی که از آب دریای معرفت بهره ای نمی برد و نمی تواند در آن شنا کند .پیشنهاد می کنم این لینک را  ببینید : ریشه در خاک؛ شعر و صدای شادروان فریدون مشیری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۵۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم .. به خاطر مشغله ی زیاد و امتحانی که 2شنبه آینده دارم ، تا هفته ی دیگه نمی تونم وبلاگ رو به روز کنم ... هفته ی آینده با 18 بیت آغازین مثنوی در خدمتتون هستم ... شاد باشید .  این هم یک شعر از حسین پناهی که خیلی دوست دارم : غریب مادربزرگ  گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبزی را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق  خمره دلم  بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام  من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۹ ، ۰۸:۰۷
نازنین جمشیدیان
همیشه افرادی که رفتند جنگ چه خواسته و چه نا خواسته ، برام ارزش زیادی داشته اند ... شهدا هم همینطور ... تا چندی پیش سعی می کردم مرتب به گلستان شهدا سر بزنم و ازشون تشکر کنم ... اکثر اونها جوان ها و نوجوان هایی هستند که واقعا من فکر می کنم جاشون الان در کشور بسیار خالیست ... یه بار که رفته بودم گلستان شهدا با خواهرم ، یه خانمی ما را صدا زد و گفت : شما کسی رو اینجا دارین ؟ من هم گفتم : اینها همه مثل برادرهای من هستند .. اون هم گفت : پس دیگه با تیپ پارک نیاین اینجا !!!!  همین شد که دیگه کمتر میرم سر بزنم ... واقعا از ماست که برماست ! اما از همین جا یه تشکر و یک سبد پر از گل سرخ تقدیم به تمامی کسانی که جنگیدن ... اسیر شدن ... جانباز شدن ... یا شهید شدن ... و برای تو دایی عزیزم ..... که می دونم این ترکش چقدر اذیتت کرده و ... بیشتر از اون ترکش .... بگذریم .. که از گفتن دردی دوا نمیشه ... به بهانه ی آزادی خرمشهر - دانلود کنید  : ممد نبودی ببینی - چنگ دل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۸۹ ، ۰۴:۲۹
نازنین جمشیدیان