برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

دیروز با نگاهی به تقویم به این فکر افتادم که چقدر نسبت به سال های گذشته از روزگار عقبم . همیشه ماه اسفند برام جذابیت خاصی داشته و فکر کردن به بهار و جوونه ها و بوی عید شور خاصی توی دلم بر پا میکرده . اما امسال  نیمی از اسفند گذشته و من اصلا حال و هوای بهار توی دلم نیست ... پس تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم ... یه گلدون شب بو ... پر از بوی عید و یه گلدون گل همیشه بهار ... امروز هم خونه تکونی و هم تکوندن فکرام و دلم و دفترهای قدیمی و مرور روز نوشت هام و ... حالا همه چیز روبه راهه ... توی اتاق بوی شب بو پیچیده ... پنجره ها باز ... آفتاب بهاری ... هوای نیمه ابری ... سر و صدای گنجشک ها  .... و صحبت با یک دوست بهاری ... و من لبخند می زنم ... بهار داره میاد ... چقدر امروزم با دیروزم فرق داره ...   شما برای اینکه بوی بهار زودتر بیاد توی زندگیتون چیکار کردید ؟ نکنه شما هم مثل دیروز من هیچی !!! بهتره همین الان  دست به کار بشین ... تا فرداتون با امروز فرق داشته باشه ... لبخند فراموش نشه ... :)   اگه دوست داشتید این آهنگ رو دانلود کنید : فردا رو چه دیدی: فرشید امین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۴۶
نازنین جمشیدیان
استاد مهریار، اصفهان شناس و استاد ادبیات دانشگاه اصفهان(متولد 1297) دیروز چهارشنبه 19 اسفند 1389( 9 مارس 2011) در سن  92 سالگی درگذشت.  مراسم تشیع پیکر آن مرحوم ، روز جمعه ساعت 10 صبح، از منزل ایشان به سمت قطعه نام  آوران باغ  رضوان انجام خواهد شد. روحشون شاد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۲
نازنین جمشیدیان
چند وقتی بود در روزهام می دویدم ... به دنبال روزهام میدویدم ... همیشه دوست داشتم در روزهام قدم بزنم اونقدر آروم که روزها از من عبور کنند و من جا بمونم .... چند روزی هست تصمیم  گرفتم دیگه ندوم ... می خوام لم بدم روی مبل به موسیقی گوش بدم و به آرومی به بیرون پنجره خیره بشم و فکر کنم ... شاید فکر هم نکنم ... فقط غوطه  بخورم توی زمان ... زمانی که برای من ایستاده ... بسه دویدن ... باید گاهی در روزها قدم زد و آواز خوند ... باید گاهی ایستاد .. باید گاهی به روزها ایست داد .... و لبخند زد به جا موندن ... در قسمت قبل داستان طوطی و بازرگان را شروع کردیم ... بازرگانی که قصد رفتن به هندوستان را داشت و طوطی اش از  او خواست تا شرح گرفتاری او در قفس را برای طوطیان آنجا بازگو کند و ادامه ی ماجرا ....   صفت اجنحۀ طیور عقول الهی در عنوان این بخش عبارتی آمده که می توان این گونه شرح داد : مولانا عقل های خداجو با عقول الهی را چون پرندگانی میبیند که برای پرواز به سوی خداوند و شناخت او بال هایی دارند و در اینجا بال های پرندگان عقل خداجو را وصف می کند . البته این وصف ، وصف شخصیت و نشانه های روحی و ذهنی آنهاست که از بیت بعد آغاز می شود . 1585 قصۀ طوطی جان زین سان بودکو کسی ، کو محرم مرغان بود؟ دیگر صحبت از طوطی بازرگان نیست ، صحبت از جان و روح است که مانند طوطی می خواهد به طوطیان هندوستان غیب بپیوندد و حیات جزوی او در کل هستی فنا پذیرد . مرغان ، در این بیت همان جان های عاشق حقیقت اند که در ادبیات عارفانه ایران و بخصوص در کلام مولانا از این جان خداجو و گرفتاری او در قفس بسیار سخن رفته . کو یکی مرغی ، ضعیفی ، بی گناهو اندرون او،  سلیمان با سپاه؟ چون بنالد زار ، بی شکر و گلهافتد اندر هفت گردون غلغله هر دمش صد نامه صد پیک از خدایا ربی زو ، شصت لبیک از خدازلت او به ز طاعت نزد حقپیش کفرش جمله ایمان ها خَلَق هر دمی او را یکی معراج خاصبر سر تاجش نهد صد تاج خاص صورتش بر خاک ،  جان بر لامکانلامکانی فوق وهم سالکان لامکانی نه که در فهم آیدتهر دمی در وی خیالی زایدت بل مکان و لامکان در حکم اوهمچو در حکم بهشتی چارجودر این ابیات مولانا طوطی جان یا روح مرد کامل را توصیف می کند . در ظاهر مانند مرغ ضعیفی است که از فرمان خدا سر نمی پیچد و در درون دارای قدرتی عظیم است که تجلی قدرت حق است . ناله ای دارد که در آن نه گله هست و نه شکری فقط محض عشق است و در آسمان غلغله می اندازد . از خداوند به او فیض و اسرار الهی می رسد و وقتی یک یارب بگوید از خدا صد لبیک می شنود . زلت : لغزش و گناه – طاعت : عبادت به عنوان تکلیف – کفر : بی اعتقادی به پروردگار – کفر مرد خدا : در واقع شک و انکاری است که موجب بیداری و تعمق و تحقیق می شود و با توجه به این معانی است که مولانا می گوید زلت مرد حق از طاعت اهل ظاهر و کفر او  از ایمان لفظی آنها بهتر است و ایمان آنها در برابر چنین کفر بیدار کننده ای کهنه و بی ارزش است . مرد حق گویی هر لحظه به حضور پرودگار می رود زیرا پیوند مرد کامل با خداوند چنان است که هر دم کشفی و شهودی به او دست می دهد و رازی از رازهای غیب را بر دل او می گشاید و هر کدام از این رازها تاجی بر تاج های دیگرش می افزاید . مرد راه حق جسمش بر روی زمین است اما جان او در جایی است که حد و مرز مکانی ندارد در جایی که فوق فهم سالکان است و آنها که هنوز به کمال نرسیده اند از آن درک درستی ندارند . به ما گفته اند که پس از هفت آسمان و فلک الافلاک ، ماورای آن ، لامکان است اما این خیالی بیش نیست که در فهم ما می آید . لامکان را کسی می فهمد که روح او بدان جا  رفته . چارجو در بهشت : چهارجوی شیر ، عسل ، آب گوارا و شراب .  شرح این کوته کن و رخ زین بتابدم مزن ، و الله اعلم بالصواب باز می گردیم ما ای دوستان!سوی مرغ و تاجر و هندوستان مرد بازرگان پذیرفت این  پیامکو رساند سوی جنس از وی سلام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۰۶
نازنین جمشیدیان