برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

فهرست مطالب با سلام به دوستان عزیز در این بخش مولانا برای بازکردن مفاهیمی که در بخش قبل ذکر شد به بیان داستانی کوتاه  می پردازد . در عنوان این قسمت "زیافت" یعنی ناخالصی و تباهی . این حکایت کوچک را مولانا به عنوان وصف حال کسانی آورده است که حقایق الهی و معانی قرآنی را موافق با هوای خود تفسیر یا تاویل میکنند . استاد فروزانفر مضمون آن را مقتبس از یک قطعه ی ابونواس  * در هجو جعفر برمکی ** می داند . * حسن بن هانی بن عبدالاول بن الصبّاح الحکمی الفارسی الأهوازی الشاعر المشهور. جدّ او از موالی جرّاح بن عبداﷲ حکمی والی خراسانست و اینکه در نسبت او را حکمی گویند بدین مناسبت است . محمدبن داودبن الجراح در کتاب الورقة آرد که مولد و منشاء ابونواس بصره است سپس از آنجا با والبةبن الخباب به کوفه شد و بعد به بغداد رفت و دیگران گفته اند که مولد او به اهواز بود و در دوسالگی او را از اهواز ببردند و مادر او اهوازیه و نامش جلبّان است و پدر او از جند مروان بن محمد آخر ملوک بنی امیّه از اهل دمشق بود و از آنجا به اهواز منتقل شد و در آنجا جلبان را تزویج کرد و چند فرزند آورد از جمله ابونواس و ابومعاذ و ابونواس را مادر او نزد عطاری گذاشت و ابواسامة والبةبن الحباب ویرا بدید، او را کودکی شیرین یافت و گفت من در تو مخائلی بینم اگر آنرا تباه نکنی زود باشد که شعر نیز توانی گفت مصاحبت من کن تا ترا به آنجای که باید برسانم . ابونواس پرسید تو کیستی گفت من ابواسامة والبةبن الحباب نام دارم گفت آری بخدا من در طلب تو بودم و میخواستم بکوفه آیم و بخدمت تو پیوندم و از تو ادب فراگیرم و شعر تو از تو شنوم و سپس مصاحبت ابواسامة اختیار کرد و با وی به بغداد شد ( لغتنامه دهخدا ) ** جعفر برمکی (جعفر پسر یحیی برمکی) (۱۵۰ ه.ق./ ۷۶۷ م- ۱۸۷ ه.ق.-۸۰۳ م) یکی از وزاری ایرانی دربار هارون‌الرشید از خاندان برمکیان بود. وی دارای خطی خوش و بیانی فصیح و در احکام نجوم مطلع بود. هارون به او توجه و اقبالی تمام داشت و او را به حکومت ایالات متعدد منصوب ساخت و وی آنان را توسط نمایندگان خود اداره می‌کرد. هارون خواهر خود "عباسه" را که گاهی اوقات در جلسات وی با جعفر حضور داشت را به عقد صوری وی درآورد (برای محرمیت). ولی هنگامی که عباسه فرزندی به ظاهر از جعفر بزایید، خشم هارون برانخیته شد و روایت کنند که دستور قتل جعفر را صادر کرد. قتل وی آغاز سقوط برمکیان بود. البته در منابع متعددی از جمله دانشنامه ایرانیکا دلایل دگری برای سقوط برمکیان بر می‌شمارند و ماجرای عشقی عباسه را بیشتر به داستان تخیلی نزدیک دانند، تا علت اصلی قتل جعفر ( ویکی پدیا ) زیافت تاویل رکیک مگس 1090 آن مگس بر برگ کاه و بول خرهمچو کشتی بان، همی افراشت سرگفت: من دریا و کشتی خوانده اممدتی در فکر آن می مانده ام اینک این دریا و، این کشتی و منمرد کشتی بان و اهل  رای زن بر سر دریا همی راند او عمدمی نمودش آن قدر، بیرون ز حدبود بی حد آن چمین ، نسبت بدوآن نظر، که  بیند آن را راست، کو؟عالمش چندان بود کش بینش استچشم چندین ، بحر همچندینش است مگس به خیال خود بر دریا  قایق یا کشتی میراند و گندابی که زیر پایش بود دریای بی نهایت جلوه میکرد . دنیای هر کسی به اندازه ی بینش و آگاهی اوست و طبیعی است که آن گنداب ناچیز در چشم مگس دریای بی کران باشد . عمد : قایقی که از شاخ و برگ و تنه درخت می ساختهاند . چمین : ادرار و مدفوع همچندین : مساوی و هم اندازه صاحب تأویل باطل ، چون مگسوهم او، بول خر و، تصویر خس گر مگس تأویل بگذارد به رایآن مگس را، بخت گرداند همایآن مگس نبود، کش این عبرت بودروح او، نی در خور صورت بود "صاحب تاویل باطل " یعنی کسی که موافق هوای خود هر چیزی را تاویل می کند . این مگس و این "صاحب تاویل باطل " اگر به جای تاویل به دنبال اندیشه و تعقل برود دیگر مگس نیست . مرغ بلند پروازی می شود که روحش با عالم غیب پیوند می یابد و این روح ، بزرگتر از صورت و ظاهر اوست . هما : مرغ خوشبختی و سعادت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۸ ، ۱۶:۱۸
نازنین جمشیدیان
برای خواندن قسمت های قبلی داستان شیر و نخجیران اینجا کلیک کنید سلام به همه ی همراهان همیشگی ... اول عذرخواهی میکنم به خاطر تاخیر در به روز کردن وبلاگ . عنوان این بخش شاید باعث خوشحالی خیلی از دوستان بشه که منتظر فهمیدن نقشه ی خرگوش بودند ، اما باید خدمت شما عرض کنم که در این بخش هم مولانا در همان ابتدا با مرور کردن حرف هایی که شیر با خودش میگه و ناراحته از اینکه اعتماد کرده به نخجیران ، دوباره به یاد مطالب دیگه ای می افته و به بیان مطالبی بسیار جالب می پردازه . در این قسمت مولانا اشاره به افرادی داره که در حال طی کردن راه تکامل هستند . ابتدا اشاره میکنه به دام "نام ها و الفاظ" که خیلی ها رو به خودش دچار می کنه و از دید مولانا باعث به هدر رفتن زندگی میشه با ظارهری زیبا ... سپس اشاره میکنه به مردان حق که باید به دنبال آنها بود و باید طالب حکمت آنها شد تا به درجات بالایی رسید . سپس دوباره اشاره ی کوچکی به مسئله ی جبر و اختیار دارد و در نهایت در مورد ایمان قلبی برای رسیدن به اسرار الهی است و اینکه این راه را نمی توان با  عقل طی کرد . یکی از نکات جالبی که در این بخش به آن اشاره میشه قانون جذب هست که امروزه خیلی در موردش صحبت میشه ... قصه ی مکر خرگوش ساعتی تاخیر کرد اندر شدنبعد از آن شد پیش شیر پنجه زن زآن سبب، کاندر شدن او ماند دیرخاک را می کند و می غرید شیرخرگوش در رفتن به پیش شیر تاخیر کرد . شیر هم می غرید و بسیار از این دیر شدن عصبانی بود . گفت: " من گفتم که عهد آن خسانخام باشد، خام و سست و نارسان دمدمۀ ایشان مرا از خر فگندچند بفریبد مرا این دهر ، چند" و با خود گفت : من با خودم گفتم که عهد این ناچیزان نادرست است و هیچ گاه به آن وفا نخواهند کرد . حیله و فریب آنان مرا از خر مراد پیاده کرد ( قدرت مرا کاهش داد و در برابر آنها ضعیف جلوه کردم ) سخت درماند، امیر سست ریشچون نه پس بیند، نه پیش، از احمقیش سست ریش : احمق راه هموار است ، زیرش دام هاقحطِ معنی در میان نام هالفظها و نامها، چون دام هاستلفظِ شیرین، ریگِ آبِ عمر ماست در ظاهر وعده ی نخجیران مانند راه هموار بود اما در میان الفاظ آن معنی و حقیقت وجود نداشت. اینگونه لفظ ها و نام ها دام است اما چه می توان کرد ؟ ما اسیر این الفاظ شیرین هستیم و عمر ما در این ظواهر و الفاظ هدر می رود ، همانطور که آب در ریگزار فرو میرود . آن یکی ریگی که جوشد آب از اوسخت کمیاب است، رو آن را بجوهست آن ریگ ای پسر! مرد خداکو به حق پیوست  ، وز خود شد جداآب عذب دین همی جوشد از اوطالبان را زآن حیات است و نموغیر مرد حق، چو ریگ خشک دانکآب عمرت را خورد او هر زمان آدم ها مثل طبقات شن در زمین دو گونه اند : بعضی از آنها مانند رگه ی شنی هستند که از آن معرفت حق و کمال معنی می تراود . چنین آدمی را باید یافت ( اشاره به پیر ) . غیر از این مردان حق ، گروه دیگری هم هستند که همواره عمر تو را به هدر میدهند . طالب حکمت شو از مرد حکیمتا از او گردی تو بینا و علیممنبع حکمت شود، حکمت طلبفارغ آید او ز تحصیل و سبب لوح حافظ، لوح محفوظی شودعقل او از روح، محظوظی شودچون معلم ، بود عقلش ز ابتدابعد از این ، شد عقل شاگردی وراعقل، چون جبریل،  گوید: احمدا !گر یکی گامی نهم ، سوزد مراتو مرا بگذار، زین پس پیش رانحَد من این بود، ای سلطان جان! اگر تو طالب حکمت شوی ، به جایی میرسی که خود منبع حکمت میشوی و آگاهی تو از اسرار غیب نیازمند عوامل و اسباب  یادگیری نیست .  سالک تا هنگامی که به مرتبه ی کمال نرسیده ، لوحی است که دانستنی ها و معارف را در خود حفظ میکند ( لوح حافظ ) ، اما پس از اینکه خود منبع حکمت شد لوحی است که آگاهی از امور و احوال و اسرار غیب در آن مندرج است و محو نمی شود ( لوح محفوظ ) ، پس از این ، عقل او به جای آنکه به روحش بهره برساند ، از روح بهره میگیرد .مولانا حد عقل را در برابر روح مرد کامل ( لوح محفوظ ) قیاس میکند با حد جبرئیل در برابر پیامبر :در شب معراج وقتی پیامبر و جبرئیل به "سدره المنتهی" رسیدند جبرئیل گفت از اینجا به بعد من نمی توانم بیایم و پیامبر تنها راه حضرت حق را طی کرد .  جان کلام مولانا این است که عقل یا نیروی تعقل انسان همه ی مراتب کمال را نمی تواند ادراک کند . هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبراو همین داند که : گیرد پای جبرهر که جبر آورد، خود رنجور کردتا همان رنجوری اش در گور کردگفت پیغمبر که : "رنجوری به لاغرنج آرد تا بمیرد چون چراغ "جبر چه بود؟ بستن اشکسته رایا بپیوستن رگی  بگسسته راچون در این ره ، پای خود نشکسته ایبر که می خندی؟ چه پا را بسته ای؟ مولانا می گوید : توانایی های ما نعمت خداست و شکرگزاری این نعمت به کار بردن آن است . در برابر ، آنجا که آرزویی بر آورده نمی شود یا درد و رنجی به انسان روی می آورد ، بنده باید خود دار و صبور باشد و بی قرار نگردد . بنده ی کاهل نه آن شکر گزاری را دارد و نه این تحمل را و به همین دلیل به "جبر" می چسبد و خود را از کاهلی جبری می کند  و با اعتقاد نادرست به جبر خود را ناتوان تر میسازد . سپس به بیان حدیثی از پیامبر می پردازد : اگر کسی به رنجوری تظاهر کند به همان نیز دچار می شود تا از پا در آید . ( فکر می کنم همین قانون جذب هست که الان همه جا در موردش صحبت میشه ! ) سپس مولانا با استفاده ی معنی دیگر "جبر" به بیان مضمونی تازه پرداخته : جبر یعنی شکسته بندی یا بستن رگ پاره شده :  تو پایت نشکسته است تا به شکسته بندی نیازمند باشی ، یعنی تا توانایی داری باید کار کنی. و آنکه پایش در ره کوشش شکستدر رسید او را براق و بر نشست حامل دین بود او ، محمول شدقابل فرمان بُد او، مقبول شدتا کنون فرمان پذیرفتی ز شاهبعد از این فرمان رساند بر سپاه تا کنون اختر اثر کردی در اوبعد از این باشد امیر اختر او اگر بنده ای در راه حق بکوشد و آسیب ببیند ، پروردگار برای او براق می فرستد تا مانند پیامبر به پیشگاه او برود ( براق : مرکب حضرت محمد در معراج ، در اینجا به معنی لطف پروردگار است  ) . چنین بنده ای اگر تا به حال حامل دین بوده است ( به کمال نرسیده ) از این پس مشیت حق او را میبرد و به منزلی که باید می رساند و اگر تاکنون فرمان حق را می پذیرفت ، اکنون خود پذیرنده ی بارگاه حق است و فرمان حق را به بندگان دیگر میرساند . مرد راه یافته ای است که دیگران را هدایت می کند . دیگر ستارگان و افلاک در او اثری ندارند . او به مشیت الهی بر اختران آسمان هم فرمانروایی دارد .  گر تو را اِشکال آید در نظرپس تو شک داری در انْشَقَّ القمرتازه کن ایمان، نه از گفت زبانای هوا را تازه کرده در نهان تا هوا تازه ست، ایمان تازه نیستکین هوا جز قفل آن دروازه نیست کرده ای تأویل حرف بکر راخویش را تأویل کن، نی ذکر رابر هوا تأویل قرآن میکنیپست و کژ شد از تو معنی سنی پذیرفتن حقایق الهی و شناختن اسرار غیب نیازمند اعتقاد است و این اعتقاد با دلیل و برهان پدید نمی آید . اگر اشکالی به نظر تو برسد نشانه ی آن است که در معجزات پیامبران شک داری . از صمیم قلب ایمان بیاور و نه فقط با زبان . در درون تو آنچه تازه است هوای نفس است که دروازه ی ایمان و اعتقاد را به روی تو میبندد . حرف بکر : کنایه از قرآن است . ذکر : یکی از نام های قرآن . تو قرآن را مطابق با هوای نفس و منافع خود تاویل میکنی و معانی بلند و درخشان آن را پست و نادرست میسازی . ( تاویل در قرآن یعنی تفسیر کردن آن موافق با نظر و هوای نفس خود . ) خویش را تاویل کن : خود را برای خود شرح بده تا خودت را بشناسی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۲۰:۳۶
نازنین جمشیدیان
برای خواندن قسمت های قبلی داستان شیر و نخجیران اینجا کلیک کنید سلام به دوستان عزیزم در قسمت های قبل خواندیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا به پیش شیر رود ، به فکر چاره افتاد و به نخجیران گفت که من فکری دارم . نخجیران به او گفتند حالا تو چه چاره ای برای این کار اندیشیده ای ؟ با ما در این امر مشورت کن ...  در این بخش جواب خرگوش را در مقابل نخجیران می خوانیم که در مورد درست بودن یا نادرست بودن مشورت است . منع کردن خرگوش ، آن راز ، ایشان را گفت: هر رازی نشاید باز گفتجفت طاق آید گهی، گه طاق جفت خرگوش گفت : هر رازی را نمی شود بازگو کرد زیرا ممکن است گاهی به جای درست شدن ، کار خراب شود . و یا دوست راز تو را فاش کند .  طاق : ناخوشایند ، جفت : خوش آیند . از صفا گر دم زنی با آینهتیره گردد زود با ما آینه تو ممکن است از روی صفا و یکرنگی با دوست حرف بزنی اما آنچه میگویی اگر برای دوست زیان آور باشد یا حسادت پیش آورد ، آینه ی دل او را تیره میکند .در آن صورت راز تو را فاش خواهد کرد یا کاری به زیان تو انجام خواهد داد .** در بیان این سه کم جنبان لبتاز ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصم است بسیار و عدودر کمینت ایستد ، چون داند اوور بگویی با یکی دو ، الوداعکلُ سِر جاوز الاثنین شاع در اینجا مولانا به این مسئله اشاره می کند که : رفت و آمدها و دارایی ها و مذهب خود را از برخی مردم باید پنهان داشت زیرا ممکن است افکار تو را بر زیان خود بدانند و برای آزار تو یا دزدیدن مال تو در کمین بایستند . اگر این مسائل را به مردم بگویی ، دیگر آنها از دست رفته اند ( الوداع ) و هر رازی گفته شود دیگر راز نیست . هر رازی که از بین دو لب خارج شود شایع می شود ، یا هر دو رازی که آن را بیش از 2 نفر بدانند .  گر دو سه پرنده را بندی به همبر زمین مانند محبوس از الم خرگوش می گوید که مشورت کردن مثل این است که چند پرنده را به هم ببندید و آنها دیگر نمی توانند پرواز کنند . آدم هم وقتی می خواهد افکار دیگران را به کارگیرد از افکار خود هم باز میماند . مشورت ، دارند سرپوشیده خوبدر کنایت ، با غلط افکن ، مشوب مشورت کردی پیمبر، بسته سرگفته ایشانش جواب و بی خبردر مثالی بسته گفتی رای راتا نداند خصم، از سر پای رااو جواب خویش بگرفتی از اووز سؤالش می نبردی غیر، بو مشورت را مردم آگاه می پسندند به شرط آنکه سرپوشیده ( سربسته ) با بیان کنایه آمیز و آمیخته با سخنان خارج از مطلب اصلی صورت بگیرد و خلاصه مشورت کننده هدف اصلی خود را آشکار نگوید . پیامبر نیز با همین روش مشورت می کرد و اگر طرف صحبت دشمن او هم بود ، باز جواب مناسب  را به او می داد و از سوالش بو نمیبرد که هدف او چیست . ** : یکی از دوستان خوب و صاحب نظر ( جناب وردیانی ) در مورد این بیت فرمودند : سلام بسیار عالی البته بد نبود به معنی ظاهری این بیت هم اشاره ای می شداز صفا گر دم زنی با آینهتیره گردد زود با ما آینه که اشاره به این دارد وقتی در آینه می دمیم اصطلاحا آینه بخار می گیرد وکدر می شود حضرت مولانا در یکی از غزلیاتش می فرماید:دم مزن با آینه تا با تو او همدم بودگر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند در ضمن دوستانی عزیزی که مایل هستند با فرستادن ایمیل آنها را از به روز شدن وبلاگ مطلع کنم در خبرنامه ی وبلاگ عضو شوند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۸ ، ۱۲:۳۶
نازنین جمشیدیان