برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

سلام به دوستان و همراهان همیشگی سال نو داره از را میرسه و بوی بهار از همه جا احساس میشه ...  امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید و پیشاپیش عید همگی مبارک .غزلی از مولانا در مورد بهار براتون انتخاب کردم که امیدوارم در این حال و هوا ، از خوندنش لذت ببرید ...چند روزی در سفر هستم ... تعطیلات به همه خوش بگذره ... آمد بهار خرم و آمد رسولِ یار                          مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرارای چشم و ای چراغ ، روان شو به سوی باغ         مگذار شاهدان چمن را در انتظاراندر چمن ، ز غیب ، غریبان رسیده‌اند                 رو ، رو ، که قاعدست که "القادم یزار"گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست                    خار از پی لقای تو گشتست خوش عذارای سرو ، گوش دار که سوسن به شرح تو           سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبارغنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست              از تو شکفته گردد و بر تو کند نثارگویی قیامتست که برکرد سر ز خاک                 پوسیدگان بهمن و دی ، مردگان پارتخمی که مرده بود ، کنون یافت زندگی               رازی که خاک داشت ، کنون گشت آشکارشاخی که میوه داشت ، همی‌نازد از نشاط            بیخی که آن نداشت ، خجل گشت و شرمسارآخر چنین شوند درختان روح نیز                      پیدا شود درخت نکوشاخ بختیارلشکر کشیده شاهِ بهار و بساخت برگ                 اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقارگویند سر بریم فلان را چو گندنا                       آن را ببین معاینه در صنع کردگارآری چو دررسد مدد نصرت خدا                      نمرود را برآید از پشّه‌ای دمار شاهد : زیبا و دیدنی القادم یزار : آن که به شهری می رود باید به دیدارش رفت از پی : به خاطر بساخت برگ : برگ و ساز و بار و بنه آماده کرد . گندنا : تره ، "سر بریم فلان را چو گندنا" به صورت مثلی قدیمی در ادبیات کهن استفاده میشده .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۸۸ ، ۰۵:۵۷
نازنین جمشیدیان
به زندگی چطور نگاه می کنید ؟ نگاه شما کل نگر هست یا جزء نگر ؟من فکر میکنم هر چی نگاه ما از بالاتر باشه و زاویه ی دید بازتری به زندگی باشه ، زندگی راحت تر میشه ... فکر کنم بهترین راه باز کردن حرفم روش مولانا و زدن مثال باشه : از مثال ساده ای شروع میکنم .... یاد گرفتن بخشی از یک کتاب درسی : اگر شما به تک تک کلمات با دقت نگاه کنید و همه ی آنها را از نظر خود حفظ کنید اما تصویر درستی از کل متن نداشته باشید شما یک سری کلمات در ذهن خود دارید که به هیچ گونه نمی توانید آنهارا به هم متصل کنید و مفهوم درست آن را بفهمید .  در آواز خوندن هم همینطوره ، اگر فقط به کلمات و تحریرها به صورت ریز نگاه کنید هیچ وقت نمی تونی آواز بخونی . اول باید کل آواز را با دقت گوش بدی بعد بفهمی که اصلا فرم کلی این گوشه چیه ، شروع و فرودش چیه و چه حس و حالی داره بعد می تونی درست بخونیش ... در مورد این دنیا هم فکر کنم همینطور باشه ، با پیدا کردن یک دید کلی ، کم کم جزئیات پیدا میشن ... البته کار آسونی نیست !   شما چی فکر میکنی ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۸ ، ۰۷:۲۰
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیز در قسمت های قبل مولانا در میان  داستان شیر و خرگوش به داستان های دیگری هم اشاره کرد و دوباره در این بخش به داستان شیر و خرگوش باز می گردد . ذهن مولانا به گونه ای عمل میکند که گاهی با بیان یک کلمه به یاد موضوع خاصی می افتد و به سراغ آن می رود ولی جالب اینجاست که آنچنان ذهن او منظم و دقیق است که هیچ گاه با وجود فرعی های مختلف ، اصل داستان را رها نمی کند و بالاخره پس از گریزهای فراوان دوباره به داستان باز می گردد . و البته آنچه در اشعار مولانا مهم است داستان نیست بلکه مفاهیمی است که در لابه لای داستان بیان می شود . در بخش های قبلی داستان شیر و خرگوش را تا آنجا پیش بردیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا برای تامین غذای روزانه خوراک شیر شود ، به فکر چاره ای افتاد . او دیرتر به پیش شیر رفت و به شیر گفت که شیر دیگری سر راه او را گرفته و او را به مبارزه طلبیده و اگر آن شیر دوم را از سر راه بر ندارد دیگر غذایی به او نخواهد رسید . پس شیر و خرگوش راه افتادند تا به نزدیک چاهی رسیدند ... در اینجا مولانا اشاره می کند که خرگوش تا نزدیک چاه رسید پا وا پس کشید و دوباره از اینجای داستان به بعد ، مولانا حرف های خود را از زبان خرگوش بازگو میکند . این بار مولانا از ظاهر سخن می گوید و اینکه انسان دل آگاه با دیدن رو و بوی هر کسی می تواند به درون او پی ببرد . و سپس به بیان دیدگاهی در مورد مرگ و بیمناکی از نیستی می پردازد ... پای واپس کشیدن خرگوش از شیر ، چون نزدیک چاه رسید1272 : چون که نزد چاه آمد شیر، دیدکز ره آن خرگوش ماند و، پا کشیدگفت: پا واپس کشیدی تو چرا؟پای را واپس مکش، پیش اندر آگفت: کو پایم؟ که دست و پای رفتجان من لرزید و، دل از جای رفت رنگ رویم را نمی بینی چو زر؟ز اندرون، خود میدهد رنگم خبرمولانا در این بخش داستان شیر و خرگوش را پی میگیرد . شیر و خرگوش به سمت چاه رفتند و وقتی نزدیک شدند خرگوش عقب کشید  و گفت که جرات خود  را از دست داده . در اینجا مولانا با حرف خرگوش ( رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟ / زاندرون ، خود میدهد رنگم خبر) به بیان حالات درونی و تاثیر آن بر روی ظاهر و چهره می پردازد . حق چو سیما را معرف خوانده استچشم عارف سوی سیما مانده است رنگ و بو ، غماز آمد چون جرساز فرس آگه کند بانگ فرس آثار و علائم و رنگ و بوی هر چیز نشان دهنده ی وجود آن است . مانند زنگ شتر که از رسیدن کاروان خبر میدهد . فرس : اسب بانگ هر چیزی رساند زو خبرتا بدانی بانگ خر از بانگ درگفت پیغمبر: به تمییز کسانمرء مخفی لدی طی اللسان"کسان" اشاره به مرد عارف و دل آگاه دارد . مولانا ظاهرا این سخن را حدیث نبوی می دانسته ، اما حضرت علی فرموده اند : سخن بگویید تا شناخته شوید . و راستی مرد در زیر زبانش پنهان است . رنگ رو از حال دل دارد نشانرحمتم کن ، مهر من در دل نشان رنگ روی سرخ ، دارد بانگ شکررنگ روی زرد دارد صبر و نکررنگ روی انسان با مرد دل آگاه حرف می زند . سرخ رویی نشان شکر است و زردرویی نشان انسان صبور اما ناخشنود . در من آمد آن که دست و پا بردرنگ رو و قوتِ سیما بردآن که در هر چه در آید ، بشکندهر درخت از بیخ و از بن بر کنددر من آمد آن که از وی گشت مات آدمی و جانور ، جامد ، نبات این خود اجزا اند ، کلیات از اوزرد کرده رنگ و فاسد کرده بوتا جهان گه صابر است و گه شکوربوستان گه حُله پوشد ، گاه عورآفتابی کو بر آید ناژگونساعتی دیگر شود او سر نگون اختران  تافته بر چار طاقلحظه لحظه مبتلای احتراق ماه کو افزود ز اختر در جمالشد ز رنج دق ، او همچون خیال این زمین با سکون با ادباندر آرد زلزله اش در لرز و تب ای بسا که ، زین بلای مرده ریگگشته است اندر جهان او خرده و ریگ این هوا با روح آمد مقترنچون قضا آید ، وبا گشت و عفن آب خوش ، کو روح را همشیره شددر غدیری زرد و تلخ و تیره شدآتشی کو باد دارد در بروتهم یکی بادی ، بر او خواند یموت حال دریا ، ز اضطراب و جوش اوفهم کن تبدیلهای هوش اوچرخ سر گردان که اندر جستجوستحال او چون حال فرزندان اوست گه حضیض و گه میانه ، گاه اوجاندر او از سعد و نحسی فوج فوج مولانابا توجه به ترس خرگوش در ایجا قصه ی مرگ و بیم نیستی را مطرح کرده است . آدمی از خطور این فکر در ذهن ، دست و پا را گم می کند ، رنگش می پرد و ناتوان می شود . حتی سیما ( علائم ظاهری امور باطنی ) از چهره اش دور می شود . سپس به فنای درخت ، آدمی ، جانور و حتی جماد اشاره می کند . اینها اجزاء کائنات هستند و ممکن است به یکباره کلیات هستی مانند برگی زرد و فاسد شود و از میان برود . این جهان همیشه دستخوش خوبی و بدی یا بهار و خزان است . این فنا حتی شامل ستارگان آسمان هم می شود احتراق کواکب : اصطلاح ستاره شناسی است به معنای نا پدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید . تعریف علمی آن این است که یکی از 5 سیاره ی منظومه شمسی با خورشید در برج قرار گیرد و دیده نشود . ماه تا نیمه ی هر ماه قمری همواره تابنده تر و زیباتر می شود اما در نیمه ی دوم انگار بیماری دق ( = سل ، تب مداوم که همواره ضعیف تر می کند ) میگیرد و چنان باریک می شود که انگار خیال است و وجود خارجی ندارد .  مرگ به ارثی تشبیه شده که برای تمام نسل ها و دوره ها می ماند . هوا زندگی بخش است اما اگر قضای الهی برسد همین هوای زندگی بخش پر از بیماری می شود . آب گوارا است و خاصیت زندگی بخش دارد اما اگر در جایی راکد بماند زرد و فاسد می شود . این موج و جوشش در دریا نشانه ی این است که روح یا ضمیر دریا در دگرگونی است و آرامش ندارد و دریا هم از نابودی بیمناک است .مولانا از خاک و دریا و هوا و آتش هم فراتر رفته و میگوید افلاک و آسمان ها هم مشمول همین تلخ و شیرین سرنوشت هستند اختران فلکی هم گاهی در اوجند و گاهی در حضیض . و طالع سعد و نحس برای آنها هم مطرح است . مولانا به این دلیل "فرزندان چرخ " گفته است که قدما ستارگان و بخصوص هفت سیاره را در سرنوشت موجودات این جهان موثر می دانسته و آنها را پدران یا آباء علوی می گفته اند . مرده ریگ : ارث (به گفته ی جناب طیبی عزیز :  سنت های کهنه هم می توان معنی کرد ) بروت : سبیل . باد بروت : غرور و تکبر . یموت : بمیر الف : الفت همشیره : فردی که با دیگری از یک مادر شیر نوشیده باشند ( دوست و قرین و همراه ) حضیض : یکی از اصطلاحات نجوم ( حضیض : پایین ترین حالت قرار گیری ستاره ،  بدترین حالت – اوج : سعد ،  بهترین حالت – میانه : خنثی ) مثلا اصطلاحاتی مانند قمر در عقرب از همین حالات گرفته شده .  از خود ، ای جزوی ز کلها مختلطفهم می کن حالت هر منبسطچون که کلیات را رنج است و دردجزو ایشان چون نباشد روی زرد؟خاصه ، جزوی کو ز اضداد است جمعز آب و خاک و آتش و باد است جمع کل و کلیات در این ابیات همان عناصر آفرینش است . تو جزوی هستی مرکب از این کلیات . جمع این اضداد ما را به وجود آورده پس همانطور که آنها در دگرگونی و رنج هستند ما نیز .. این عجب نبود که میش از گرگ جَستاین عجب کین میش ، دل در گرگ بست زندگانی ، آشتی ضدهاستمرگ ، آن کاندر میانشان جنگ خاست لطف حق این شیر را و گور رااِلف داده ست این دو ضد دور راچون جهان رنجور و زندانی بودچه عجب رنجور اگر فانی بودزندگانی آشتی ضدهاست و ضدهایی که ما را به وجود آورده اند از هم نمی گریزند  و هنگامی که میان آنها برخوردی پیش آید مرگ است . و لطف حق است که اینها را در هستی محدود ما آشتی می دهد . مولانا جهان را نیز فانی می داند و علت رنجوری او را نقص های آن می داند و فناپذیری در اثر ترکیب عناصر فناپذیر است . زندانی بودن جهان به این دلیل است که دنیا محدود است و مانند عالم غیب بی کرانه نیست . خواند بر شیر او از این رو پندهاگفت من پس مانده ام زین بندهاخرگوش می گوید : بیم مرگ و نابودی مثل بند بر پای من افتاده و من دیگر نمی توانم پیش بیایم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۱۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز ببخشید که اندکی نوشتن ادامه ی داستان به تاخیر افتاد . اگر به یاد داشته باشید در داستان هدهد ، هدهد به کلاغ گفت که من چشمان تیز بینی دارم اما اگر قضای الهی در این باشد که من در دام بیافتم حتما این اتفاق خواهد افتاد و قضا پرده ای بر چشمان من می اندازد ... در این بخش نیز مولانا با اشاره به داستان آدم و حوا در مورد قضا سخن می گوید . من توی این بخش چند نکته به نظر خودم جالب بود .. اول اینکه در مورد نام ها و اینکه خداوند لقبی بر انسان می نهد که بر اساس فعلیت نهایی اوست و ... دیگر اینکه در مورد خیلی از چیزها ما ظاهرش را میبینیم اما در پیش پروردگار معنی دیگه ای داره ... و در مورد قضای الهی که هم خوب هست و هم بد ... خداوند ممکن است با قضای الهی دامی بر سر راه ما قرار دهد اما با قضای دیگری یا حتی همان قضا دست ما را میگیرد ... و بقیه اش رو خودتون بخونید و دوست دارم نظر شما را هم بدونم و اینکه از کدوم قسمت بیشتر خوشتون اومد .. قصۀ آدم علیه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک  تأویل 1243 بو البشر کاو "علمّ الاسما - بگ " استصد هزاران علمش اندر هر رگ است  آدم به مناسبت اینکه خداوند او را از نام ها ، معانی  صناعات و متعلقات زندگی دنیوی آگاه کرده است ، امیر این دانایی هاست . اسم هر چیزی ، چنان کآن چیز هستتا به پایان ، جان او را داد دست هر لقب کو داد ، آن مبدل نشدآن که چستش خواند او ، کاهل نشدهر که آخر مومن است ، اول بدیدهر که آخر کافر، او را شد پدیداسم هر چیزی تو از دانا شنوسرّ رمز عَلمَ الاسما شنواسم هر چیزی بر ما ظاهرشاسم هر چیزی بر خالق سِرش اسم حقیقی هر چیز آن است که مناسب فعلیت اخیر و شخصیت واقعی او میباشد و نام واقعی آن نامی است که خداوند تعیین کرده است و آدم نیز از این علم آگاه بوده . این موضوع مبتنی براین  است که صوفیه می گویند : اشیاء از آغاز تکون و آفرینش در معرض تغیر و تبدُل واقع اند و انسان به حسب قلب و قالب پیوسته تحول می پذیرد و اطوار و شئون مختلف بر قلب او عارض می گردد و این تحول تا وقت مرگ مستمر است و صورت هر چیز و از جمله انسان ، فعلیت اخیری است که قلب یا نفس وی بدان متحقق می شود و حشر او نیز به همان صورت خواهد بود و بدین جهت می گویند که کار به عاقبت و خاتمت باز بسته است . در این ابیات اشاره ای هم به پیر طریقت می شود که علم او ، پیوسته به علم الهی است و آنچه به "آدم" آموخته اند او نیز می تواند دریابد  و بیان کند و با توجه به "پایان" یا خاتمت هر چیز اسماء و صفاتی را به هر چیز می دهد که د رخاتمت بر او قرار گیرد .  نزد موسی ، نام چوبش بد عصانزد خالق ، بود نامش اژدهابُد عُمر را نام ،اینجا بت پرستلیک مومن بود نامش در الست آن که بد نزدیک ما نامش مَنیپیش حق ، این نقش بد که با منی صورتی بود این مَنی اندر عدمپیش حق موجود، نه بیش و نه کم حاصل ، آن آمد حقیقت نام ماپیش حضرت، کان بود انجام ماچشم آدم ، چون  به نور پاک دیدجان و سر نامها گشتش پدیددر این ابیات مثال هایی از تغیر و تبدل امور و اشیاء مطرح می شود . در نظر ما چوبدستی موسی چوب است ، عُمَر را پیش از ایمان آوردن یک بت پرست  می دانستیم ، اما در نزد پروردگار و در دیده ی آگاهان اسرار غیب ، چوبدستی موسی اژدهاست . عُمَر از همان آغاز هستی یک مومن است ، یک قطره منی نقش یک انسان دارد و هر چیزی همان است که در پایان خواهد بود و نامی دارد بر وفق فعلیت اخیری که قلب یا نفس وی بدان متحقق می شود . الست : آغاز آفرینش عاریت : صفت یا نامی است که تغییر می پذیرد و هنوز به آخرین فعلیت خود نرسیده است "به نور پاک دید " : با آگاهی که پروردگار در او نهاده بود ، حقیقت هر چیز و هر کس را میدید و نامی که می بایست بر آن می نهاد . چون ملک ، انوار حق از وی بیافتدر سجود افتاد و در خدمت شتافت مدح این آدم که نامش می برمقاصرم ، گر تا قیامت بشمرم فرشتگان انوار الهی را در آدم یافتند و به او سجده کردند که در حقیقت سجده به نور خدا بود نه به یک موجود خاکی . چنین انسانی که پیامبران و اولیا نمونه ی آن هستند اگر تا قیامت در مدح او سخن بگویم باز آنچه باید نگفته ام . این همه دانست ، و چون آمد قضادانش یک نهی شد بر وی خطاکای عجب ! نهی از پی تحریم بودیا به تأویلی بد و توهیم بوددر دلش ، تأویل چون ترجیح یافتطبع ، در حیرت سوی گندم شتافت باغبان را خار چون در پای رفتدزد فرصت یافت، کالا برد تفت در این ابیات اشاره به آن گوشه ی سرگذشت آدم و حواست که آنها نهی پروردگار را ندیده گرفتند و از میوه ی ممنوع ( انگور ، گندم یا انجیر و .. ) خوردند و از بهشت رانده شدند . نهی ممکن است به معنای تحریم یک امر باشد ، که در آن صورت ارتکاب آن گناه است ،یا نهی تنزیهی باشد ، به معنای اینکه نکردن آن کار بهتر است ( گناه کبیره نیست اما لغزش است ) و شیعه ، که انبیاء را معصوم می دانند این نهی را تنزیهی شمرده اند . سخن مولانا این است که آدم توجه نداشت که نهی پروردگار به معنی تحریم است و موضوع را موافق هوای خود تاویل کرد و نقش او را به خوردن گندم کشاند ، درست مانند باغبانی که خاری در پایش برود ، سرگرم بیرون آوردن خار شود و دزد میوه های او را بردارد و بگریزد .چون ز حیرت رست ،  باز آمد به راهدید برده دزد رخت از کارگاه ربنا إنا ظلمنا گفت و آهیعنی آمد ظلمت و گم گشت راهوقتی آدم متوجه اشتباه خود شد دید که وضعیت مطلوب را از دست داده و فریب شیطان را خورده است . آدم و حوا هر دو گفتند ما به خود ستم کردیم . این ستم بر خود ، گناهی است که بنده مرتکب می شود ، چه عقوبتی در پی آن باشد و چه نباشد . مولانا ظلم به خود را چنین تفسیر کرده است که ، آدم سبب گمراهی و تاریکی زندگی خود شد .  این قضا ابری بود خورشید پوششیر و اژدرها شود زو همچو موش من اگر دامی نبینم گاه حکممن نه تنها جاهلم در راه حکم ای خنک آن کو نکو کاری گرفتزور را بگذاشت او ، زاری گرفت گر قضا پوشد سیه همچون شبتهم قضا دستت بگیرد عاقبت گر قضا صد بار قصد جان کندهم قضا جانت دهد ، درمان کنداین قضا صد بار اگر راهت زندبر فراز چرخ ، خرگاهت زنداز کرم دان آن که می ترساندتتا به ملک ایمنی بنشاندت این سخن پایان ندارد ، گشت دیرگوش کن تو قصۀ خرگوش و شیردر این ابیات مولانا نافرمانی آدم را هم به قضای الهی مربوط می کند اما باید توجه داشت که در تفکر مولانا اعتقاد به قضای الهی ، از بنده سلب مسئولیت نمی کند . در برابر قضای پروردگار ، نیرومندترین بندگان       ( شیر و اژدها ) مانند موش ناتوان اند ، هر لحظه ممکن است دامی در سر آنها باشد ( بلغزند و خطا کنند ) . پس باید خودبینی و ادعای زور مندی را رها کرده و به درگاه حق "زاری گرفت " . قضای پروردگار همانطور که تو را به دام می اندازد دستت را هم میگیرد و از دام رها می کند .. فقط تو را می ترساند تا به زور خود مغرور نشوی ... پس از این مولانا تصمیم میگرد دوباره به داستان شیر و خرگوش بازگردد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۰۳
نازنین جمشیدیان