برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

سلام به همه ی دوستان و یاران همیشگی بهتون قول داده بودم که داستان را به صورت صوتی ضبط کنم و بزارم ... البته این کار بسیار سخت بود چون باید به گونه ای خلاصه میکردم که به داستان و حاشیه های آن خللی وارد نشه به همین منظور این بخش از داستان را که از بیت 325 تا 730 ادامه داره به دو بخش تقسیم کردم یکی خلاصه ی اصل داستان و دیگری نکته هایی که مولانا با گفتن بخشی از داستان به یاد آنها افتاده و بیان کرده . امروز خلاصه ی داستان را به شما تقدیم می کنم و در پست بعدی نکته های قابل تامل داستان . 2 فایل برای شما گذاشتم یک فایل خلاصه داستان به صورت فایل pdf  و فایل دیگر نسخه ی صوتی آن است .   شاد باشید نازنین فایل pdf  فایل صوتی ( 324 کیلو بایت )  1- برای ذخیره کردن فایل ها می تونید کلیک راست کرده گزینه ی save target as  را انتخاب کنید . 2- دوستانی که لهجه ی اصفهانی نمی پسندند دیگه مجبورند لهجه ی بنده رو تحمل کنند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۷ ، ۱۰:۱۵
نازنین جمشیدیان
در قسمت پیش داستان به پایان رسید و مولانا از اینجا داستان وزیر حیله گر را رها کرده و کشته شدن امیران عیسوی را پایان داستان گرفته ، به بحثی درباره ی مرگ پرداخته است .  در قسمت پیش داستان به پایان رسید و مولانا از اینجا داستان وزیر حیله گر را رها کرده و کشته شدن امیران عیسوی را پایان داستان گرفته ، به بحثی درباره ی مرگ پرداخته است .      ابیات از شماره ی 710  تا 730 منازعت امرا در ولیعهدی ( قسمت دوم )   جوزها بشکست ، و آن کان مغز داشت بعد کشتن، روح پاکِ نغز داشت کشتن و مردن، که بر نقش تن است چون انار و سیب را بشکستن است آنچه شیرین است، آن شد نار ِ دانگ وآنچه پوسیدست، نبود غیر بانگ مولانا مردن یا کشته شدن انسان را به شکستن گردو یا سیب و انار تشبیه کرده و گفته است : همان طور که باز کردن میوه ها مغز داشتن و شیرین بودن آنها را نشان میدهد ، مرگ نیز به ما می گوید که چه کسی روح پاک دارد و به پروردگار می پیوندد و جاودانگی می یابد . نبود غیر بانگ : فقط صدا دارد جوز : گردو   آن چه با معنی است، خود پیدا شود وآنچه پوسیده ست ، او رسوا شود رو به معنی کوش، ای صورت پرست زآنکه معنی بر تن صورت پَر است "معنی" جنبه ی معنوی و روحانی هستی است ، که برای تن و جنبه ی مادی مانند بال و پر است و انسان را یاری می کند که در مراتب کمال  پرواز کند و همواره بالاتر برود . صورت پرست : ظاهر بین   همنشین اهل معنی باش، تا هم عطا یابی و هم باشی فتی در این بخش نیز مولانا اشاره به پیر دارد . او همنشینی با اهل معنی را برای کسانی که هنوز در شمار اهل معنی نیستند ضروری و سودمند می شمارد تا رهرو نا آزموده از مردان کامل رهنمایی بیاید و در شمار جوانمردان ( فتی ) در آید . عطا یابی : به تو بخشش کنند  – باشی فتی : برگزیده شوی .   جان بی معنی در این تن، بی خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف مولانا جان بی معنویت را به شمشیر چوبی تشبیه کرده که هر چند شمشیر است اما با آن نمی توان به جنگ رفت .   تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد، سوختن را آلت است تا وقتی در غلاف است به نظر با ارزش است اما وقتی از غلاف بیرون کشیده شد ، به دلیل چوبی بودن وسیله ای است برای آتش زدن .   تیغ چوبین را مَبَر در کارزار بنگر اول، تا نگردد کار، زار کار زار : بیچاره شدن   گر بود چوبین، بُرو دیگر طلب ور بود الماس، پیش آ با طرب اگر شمشیر چوبینی داری به دنبال شمشیر دیگری برو که واقعی و تیز و برنده است . سپس با امید و موفقیت پیش بیا و جنگ کن .   تیغ در زرادخانۀ اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست دوباه در این بیت به پیر اشاره می کند . تیغ چوبین را همه دارند اما تیغ برنده الماسی ( جان آشنا به معنی ) را اولیاء دارند و دیدار آنها مانند کیمیا ، جان نا آشنای ما را به جان آشنا تبدیل می کند . مس وجود شما را طلا می کند . زرادخانه : جایی که اسلحه میسازند – کیمیا : تبدیل مس به زر   جمله دانایان همین گفته، همین هست دانا رَحْمَةً للعالمین اشاره به آیه ی 107 از سوره ی انبیا ء است ، دانایان رحمت خدا هستند در جهان .   گر اناری میخری، خندان بخر تا دهد خنده ز دانۀ او خبر ای مبارک خنده اش، کاو از دهان مینماید دل چو دُر، از درج جان بسیاری از میوه ها پس از رسیدن و شیرین شدن ، پوستشان شکاف می خورد و چنین میوه ای را خندان گویند . انار خندان انار رسیده ی شیرین است و در این ابیات اشاره به مردی است که آشنا به حقایق و معاتی غیبی الهی است . که ظاهرش از باطنش حکایت دارد . این انسان از دهان حقیقت وجود خویش را بیرون میریزد ، مانند مروارید  . انار شکافته کنایه از انسان به کمال رسیده است ( اولیا )   نامبارک، خندۀ آن لاله بود کز دهان او، سیاهی دل، نمود در این جا مولانا از لاله بر خلاف ادبیات ما استفاده ی دیگری می کند . ( لاله در ادبیات ما نشان عاشق دلسوخته است ) لاله ظاهر و باطن متفاوتی دارد . ظاهرش می خندد و در دل سیاهی دارد . آدمی که ظاهر خندان دارد و دلش یا جانش به معانی غیبی آشنا نیست مثل لاله سیاه دل است . این بیت می تواند اشاره به مشایخ و پیرانی باشد که در حقیقت به کمال نرسیده اند و ظاهر فریبنده دارند .   نار ِ خندان، باغ را خندان کند صحبت مردانت از مردان کند گر تو سنگ صخره و مرمر شوی چون به صاحب دل رسی، گوهر شوی مردان : برگزیدگان     مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا، به مهر دل خوشان کوی نومیدی مرو، اومیدهاست سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست دل تو را، در کوی اهل دل کشد تن تو را، در حبس آب و گل کشد هین ، غذای دل بده  از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی در این ابیات "پاکان – دلخوشان – خورشیدها – اهل دل – مقبل " همه اشاره به مردان روشن و راه یافته است . همانطور که قوت اصلی بشر ، نور خداست باید از دیدار و همنشینی این مردان راه ، دل خود را غذا دهی . مقبلی : انسان خوشبخت که مراد پیر است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۵۰
نازنین جمشیدیان
بالاخره داستان در این بخش به پایان خود میرسه . پادشاه جهود که قصد نابودی مسیحیان را داشت با کمک حیله ی وزیر و پاشیدن تخم دشمنی و استفاده از همان ابزار دین و تفرقه افکنی ، به هدف خود رسید .   این بخش را به دو قسمت تقسیم کردم . قسمت اول داستان را به پایان رسانده و در قسمت بعدی مولانا ، بحثی در مورد مرگ ،  آغاز می کند که به شرح آن می پردازم .  ابیات از شماره ی 700 تا 709 منازعت امرا در ولیعهدی ( قسمت اول )   یک امیری ز آن امیران، پیش رفت پیش آن قوم وفا اندیش رفت گفت: اینک نایب آن مرد، من نایب عیسی منم اندر زمن اینک این طومار، برهان من است کاین نیابت بعد از او آن ِ من است یکی از امیران جلو رفت و خود را جانشین وزیر در این زمان معرفی کرد و طوماری که در دست داشت به عنوان برهان و سند جانشینی ارایه کرد . قوم وفا اندیش : قوم وفادار به وزیر زمن : زمانه   آن امیر دیگر آمد از کمین دعوی او در خلافت بُد همین از بغل او نیز طوماری نمود تا بر آمد هر دو را خشم  جهود امیر دیگر نیز طومار خود را نشان داد و خود را جانشین در خلافت معرفی کرد . این کار باعث شد تا دشمنی سرسختانه ای آغاز شود . خشم جهود : دشمنی سرسختانه ، عمیق و ممتد   آن امیران دگر یک یک قطار بر کشیده تیغ های آبدار هر یکی را تیغ و طوماری به دست درهم افتادند، چون پیلان ِ مست امیران دیگر هم به ترتیب طومارهای خود را نشان دادند و تیغ ها را از غلاف بیرون کشیدند و مانند پیل های خشمگین به جان یکدیگر افتادند .   صد هزاران مردِ ترسا کشته شد تا ز سرهای بریده پُشته شد صدهزار مرد ترسا در این جنگ ها کشته شد ( همانطور که پادشاه جهود می خواست ) و آنقدر تعداد کشتگان زیاد بود که از سرهای آنها پشته ساختند .   خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه، اندر هوا ، زین گرد خاست سیل خون از هر طرف جاری شد و گرد و خاک زیادی به هوا رفت .   تخمهای فتنه ها کو کِشته بود آفت سرهای ایشان گشته بود بذر فتنه و دشمنی در بین آنها کاشته شده بود و آفت آن سرهایی است که بریده شد  .   داستان در اینجا به اتمام رسید . از شهریور ماه این داستان را شروع کردیم و الان بعد از حدود 6 ماه اولین داستان به پایان رسید . از دوستانی که در تمام مراحل کنار من بودند و با صحبت هاشون به من برای ادامه ی کار ، دلگرمی  دادند ،  تشکر می کنم . در پست بعدی خلاصه ای از داستان را در دسترس علاقه مندان قرار می دهم .سعی می کنم به پیوست آن فایل صوتی داستان را نیز ضبط کرده و در اختیار دوستانی که بیشتر مایل به شنیدن هستند تا خواندن قرار دهم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۷ ، ۲۲:۳۰
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان و یاران همیشگی از همگی شما عذر می خوام که به روز کردن این بخش تا این اندازه به تاخیر افتاد . کاری داشتم که باید تا این هفته تمام می کردم و خدا رو شکر به پایان رسید . در اولین فرصت بخش پایانی داستان "پادشاه جهود " را به شما تقدیم می کنم . شاد باشید نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۷ ، ۱۱:۳۳
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی داستان کم کم به انتهای خود نزدیک میشه ... داستان بدینجا رسید که وزیر شاه جهود ،  که با دین مسیحیت در ستیز بود ، برای از بین بردن دین مسیحیت در بین آنها رخنه کرد و در آخرین مرحله ی کار خود طومارهای متفاوتی برای هر کدام از امیران قبایل نوشت و به هر کدام گفت که  تو بعد از مرگ من جانشین من هستی و سپس خود را در خلوت کشت . بعد از این ماجرا و گذشتن مدت زمانی مردم به فکر افتادند تا برای او جانشینی پیدا کنند . در این بخش دوباره مولانا با شروع داستان و گفتن چند بیت از داستان ، به یاد مطالبی می افتد که نیاز می بیند آنها را از زبان خود بازگو کند . دوباره به مسئله نیاز به پیر در امر سلوک اشاره می کند و خیلی زیبا به بیان مسئله ی وحدت می پردازد  .   بعضی از دوستان از من خواسته بودند که پست ها را کوتاه تر بزنم تا از حوصله ی خوانندگان وبلاگ خارج نشود . من این بار خواستم این بخش را به چندین قسمت تقسیم کنم اما هر چه کردم نشد زیرا این بخش بندی ها که من بر طبق آن پست ها را ایجاد می کنم ، دارای مطالب پیوسته ای است که شکستن آنها دشوار است و گاهی حق مطلب ادا نمی شود .   مشاهده ی بخش های قبلی داستان کم کم به انتهای خود نزدیک میشه ... داستان بدینجا رسید که وزیر شاه جهود ،  که با دین مسیحیت در ستیز بود ، برای از بین بردن دین مسیحیت در بین آنها رخنه کرد و در آخرین مرحله ی کار خود طومارهای متفاوتی برای هر کدام از امیران قبایل نوشت و به هر کدام گفت که  تو بعد از مرگ من جانشین من هستی و سپس خود را در خلوت کشت . بعد از این ماجرا و گذشتن مدت زمانی مردم به فکر افتادند تا برای او جانشینی پیدا کنند . در این بخش دوباره مولانا با شروع داستان و گفتن چند بیت از داستان ، به یاد مطالبی می افتد که نیاز می بیند آنها را از زبان خود بازگو کند . دوباره به مسئله نیاز به پیر در امر سلوک اشاره می کند و خیلی زیبا به بیان مسئله ی وحدت می پردازد  .   بعضی از دوستان از من خواسته بودند که پست ها را کوتاه تر بزنم تا از حوصله ی خوانندگان وبلاگ خارج نشود . من این بار خواستم این بخش را به چندین قسمت تقسیم کنم اما هر چه کردم نشد زیرا این بخش بندی ها که من بر طبق آن پست ها را ایجاد می کنم ، دارای مطالب پیوسته ای است که شکستن آنها دشوار است و گاهی حق مطلب ادا نمی شود . ابیات شماره ی 672 تا 699 طلب کردن امت عیسی – علیه السلام – از امرا که : ولی عهد از شما کدام است ؟ بعد ماهی، خلق گفتند: ای مهان ! از امیران کیست بر جایش نشان؟ تا به جای او شناسیمش امام دست بر دامان و دست او دهیم بعد از یک ماه جماعت گفتند که : ای بزرگان ،  امیران کدام یک باید جانشین او باشد تا ما اختیار خود را دست او بسپاریم که او ما را به هر سویی بخواهد بکشاند . مهان : بزرگان امام : امیم خوانده شود برای درست شدن قافیه   چون که شد خورشید و، ما را کرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ به اعتقاد همه ی سلسله های صوفیه هیچ سالکی بدون ارشاد و راهنمایی پیر به وصال حق نمی رسد . فقط اویسیان در همه ی موارد وجود پیر را لازم نمی دانند و معتقدند که همت مردان حق بدون رابطه ی مستقیم هم می تواند موجب هدایت شود . هنگامی که خورشید رفت و داغ بر دل ما گذاشت چاره ای نیست به جز اینکه از چراغ کمک بخواهیم .   چون که شد از پیش دیده، وصل یار نایبی باید از او مان یادگار نایب : جانشین وقتی یار از ما دور شده پس باید جانشینی برای او قرار دهیم .   چونکه گل بگذشت و، گلشن شد خراب بوی گل را، از که یابیم؟ از گلاب هنگامی که زمان گل به سر رسید و گلشن ویران شد بوی گل را تنها می توان از گلاب گرفت .   از اینجا شروع حرف مولانا است :   چون خدا اندر نیاید در عیان نایب حق اند، این پیغمبران چون خداوند در عالم ظاهر دیده نمی شود پیامبران در عالم خاکی نایب او هستند و چون او باید مورد اطاعت باشند  .   نه ، غلط گفتم، که نایب با منوب گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب سپس مولانا گفته ی خود در بیت بالا را غلط می شمارد و تاکید میکند که نایب حق و خود حق دو وجود جداگانه نیستند و اگر این را دو بدانی حرف زشت و ناپسندی است .   نه دو باشد، تا تویی صورت پرست پیش او یک گشت، کز صورت برست مولانا در این ابیات می گوید که دویی و دو گانگی نتیجه ی ظاهر پرستی و دید مادی است و برای این معنی چند مثال می آورد .   چون به صورت بنگری، چشم تو دو است تو به نورش درنگر، کز چشم رست   نور هر دو چشم ، نتوان فرق کرد چون که در نورش، نظر انداخت مرد اگر در ظاهر نگاه کنی ، تو دو چشم داری اما دید آن دو یکی است و تو یک تصویر واحد میبینی .   ده چراغ ار حاضر آید در مکان هر یکی باشد به صورت، غیر آن فرق نتوان کرد نور هر یکی چون به نورش روی آری، بی شکی اگر در یک مکان ده چراغ روشن کنیم درست است که در ظاهر هر کدام از این چراغ ها ممکن است ظاهر مخصوص به خود داشته باشد اما نور و روشنی که ایجاد می کند یکی است و از هم نمی توان آنها را جدا کرد .   گر تو صد سیب و، صد آبی بشمری صد نماند، یک شود چون بفشری وقتی آب صد سیب و به را بگیری آن آب میوه یکی است و دیگر نمی توان آب سیب و به را از هم جدا کرد . آبی : به   در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست معانی و حقایق الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست تا اعداد و افراد داشته باشد . آنچه قابل تعدد و تقسیم است ماده و انسان است که تا وقتی که اسیر زندگی مادی و فریبندگی های آن است ، نمی تواند به آن کمالی برسد که وحدت ذاتی را درک کند و خود نیز مشمول آن شود .   اتحاد یار، با یاران خوش است پای معنی گیر، صورت سرکش است اتحاد در لغت به معنای یکی بودن است . در زبان صوفیان به این معنی است که همه موجودات به وجود حق موجودند و جلوه های ظهور یک حقیقت اند . بنده تا هنگامی که اسیر صورت و ظواهر زندگی است این حقیقت را درک نمی کند .   صورت سرکش، گدازان کن، به رنج تا ببینی زیر او، وحدت چو گنج این صورت سرکش را با رنج ( ریاضت : رام کردن نفس سرکش با دل بریدن از علایق مادی ) از میان بردار تا در زیر آن یکی بودن ( نه یکی شدن ) را ببینی . همچنان که در زیز خاک گنج می یابی .   ور تو نگدازی، عنایت های او خود گدازد ای دلم مولای او حتی اگر این کار را خود انجام ندهی خدا برای تو انجام میدهد .   او نماید، هم به دلها خویش را او بدوزد، خرقۀ درویش را او خود را به دل ها نشان میدهد و آن که واقعا درویش می شود خدا او را درویش می کند و برایش خرقه می دوزد . یعنی سلوک راه حق با کشش پروردگار تحقق می یابد نه با کوشش تو .   منبسط بودیم و یک جوهر همه بی سر و بی پا بُدیم، آن سر همه ما همه یک گوهر بودیم گسترده در سراسر هستی . در آن عالم غیب سر و پا و آغاز و انجام ، و هیچگونه حد و مرز و جدایی و دو گانگی مطرح نبود .   یک گهر بودیم، همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی، همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد، چون سایه های کنگره کنگره ویران کنید، از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق این جوهر منبسط مانند آفتاب همه جا را گرفته بود ، در آن گره و ناخالصی و ناصافی نبود ، مثل آب صاف و زلال و روشن بود . اما این نور سره ( خالص ) وقتی به عالم صورت در آمد ( در موجودات خاکی جلوه کرد ) دچار چندگانگی و تعدد ، درست مثل این که آفتاب بر دیوار کنگره دار بتابد و سایه اش کنگره کنگره بر زمین بیافتد . اگر گنگره های سر دیوار ( علایق این دنیایی و مظاهر زندگی مادی ) را ویران کنیم ، تابش خورشید صاف و یکدست را میبینیم و دیگر فرق  و جدایی و گوناگونی و برتری و فروتری در هستی نخواهیم دید .   شرح این را گفتمی من از مری لیک ترسم، تا نلغزد خاطری مولانا اینجا نگران  شنونده یا خواننده ای است که برای درک وحدت و مفهوم عمیق آن توانایی و ظرفیت ندارد . و ممکن است چنین فردی با او به ستیز بر خیزد . مری: ستیزه و لجبازی   نکته ها، چون تیغ پولاد است، تیز گر نداری تو سپر، واپس گریز نکته های دقیق بحث و جدل مانند شمشیر برنده ای است که برای فرد بدون سپر ( کسی که آمادگی ندارد ) خطرناک است .   پیش این الماس، بی اسپر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا پیش این الماس ( تیغ ) بی سپر نیا که این تیغ ، شرمی از بریدن ندارد .   زین سبب من تیغ کردم در غلاف تا که کژ خوانی، نخواند بر خلاف من گفتن این حرف ها را متوقف می کنم تا فرد نادانی به اشتباه نیافتد .   آمدیم اندر تمامی داستان وز وفاداری جمع راستان دوستان راستینی که اینجا هستند در انتظار ادامه داستان هستند پس به داستان بر میگردیم   کز پس این پیشوا برخاستند بر مقامش نایبی میخواستند این افراد دنبال جانشینی بودند برای وزیری که خود را کشت . دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۸
نازنین جمشیدیان