برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

خب بهتره توضیح خاصی ندم و بریم سر اصل مطلب . حتما حتما این پست رو تا آخر بخونید ... قرآن هیچ مثالی از خداوند ندارد فقط نور ،  "الله نور السماوات والارض " .  چیزی که روشنگر است نه نور مادی . در انجیل هم همین گونه هست .  از نور که بگذریم در کلام مولانا سه مثال برای خداوند میبینیم . البته مولاناهمیشه می گوید این مثال ها را جدی نگیرید . مانند نردبان از آن استفاده کنید و وقتی به آن بالا رسید نردبان را رها کنید : 1-    تعبیر خورشید  : از قدیم همیشه خورشید نمادی برای خداوند بوده است . البته باید توجه داشته باشیم که  در علم گذشتگان خورشید فرق داشت ،  خورشید را تقدیس می کردند . خورشید بر پاک و ناپاک یکسان میتابد و با تابیدن بر ناپاکان خود نجس نمیشود . بی دریغ میبخشد  بدون درخواست اجری از شما و روشنگری میکند . گاه خورشیدی و گه دریا شویگاه کوه قاف و گه عنقا شویتو نه این باشی نه آن در ذات خویشای فزون از وهمها وز بیش بیش ( مثنوی دفتر دوم ) 2- تعبیر دریا : در علم قدیم آب دریا بسیط است ، عنصر واحد است ،  بدون ترکیب  . دارای بی کرانگی است و  با بی رحمی شما را در کام میکشد . دریا وضع جالبی دارد .  در ساحل به اندازه ی دید میبینید ،  بی کرانگی را میبینید اما کم . فکر میکنید اگر تن به دریا بزنید عظمت را بیشتر میبینید ، اما در آنجا دریا شما را در بر میگیرد .  با شناخت خداوند شما در چنگ خداوند می افتید . شناخت او بر حیرت می افزاید .ما در شناخت به دنبال رفع حیرت هستیم اما در شناخت خداوند بیشتر غرق میشویم و فرو میرویم . در دل زدن به دریا اگر زیاد به عمقش روی یا گوهر به دست می آوری ،  یا غرق میشوی . این گوهر به دست ساحل نشینان نمی افتد . اما کسی که عافیت طلب است همان بهتر که تن به آب نزند و در ساحل نظاره گر باشد . یک بی رحمی و عبوسی خاص در دریاست  . یعنی  یک کشتی با آن همه جان ها در یک آن غرق شده و از بین میرود ،  امیدها و عشق به زندگی و ثروت همه در لحظه ای نابود می شود و ندای آنها  گویی به گوش هیچ کس نمی رسد  .  سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت این اتفاقی است که در عالم هستی هر روز می افتد  . در ظاهر شما فکر میکنید  که او در مقابل برخی اتفاقات حتی سرش را بالاهم نمی آورد  ، بی اعتنا و خاموش . همین هم انگار یکی از صفات الهی است ،  احساس میکنی که انگار اصلا نیست ، هیچ صدایی به هیچ جا نمیرسد .از طرفی یک جاهایی هم انگار کنار تو است و هر چه میگویی در گوش او خوانده ای . او  مانند دریا  به نزدیکان گوهر میدهد و  به دورترها باران . یعنی هر کسی به گونه ای از او فیض میبرد.  3-    عشق و محبت : این نماد از همه گویا تر و مهمتر و شریف تر و راهنما تر است . مفهوم کلیدی عشق یا محبت ،   دیدگاه جدیدی به شما میدهد . اگر شما بخواهید عشق یا محبت را تصور کنید ، بو ، رنگ ، فاصله ، شکل ، بی معنا است . بی معنا بودن این نیست که او اثر ندارد یا نیست بلکه تصور پذیر  نیست و اتفاقا بسیار هم موثر هست . بدون عشق این همه حرف زیبا به وجود نمی آمد . هر کار بزرگی در دنیا انجام شده به واسطه ی همین عشق بوده است .  اما شبیه هیچ چیز نیست ، حقیقتی است که فوق العاده مهم است  . عشق با جان اتحاد پیدا میکند ، یکی میشود . تمام جان عاشق گویی عشق است . عشق زبان ندارد اما سخن میگوید  . از صفای می و لطافت جامدر هم آمیخت رنگ جام، مدامهمه‌جا مست و نیست گویی مییا مدام است و نیست گویی جام(عراقی ) سر خدا که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید ؟(حافظ )  خدا هم با این جهان چنین رابطه ای دارد . هیچ چیز در دنیا شبیه تر از عشق  ، به خداوند نیست . از او تاثیر میگیریم اما هیچ صورت و کیفیتی ندارد  . مولانا پا را از این فراتر میگذارد و راز بزرگی را در یکی از غزلیاتش به وضوح برای ما فاش میکند . به نظر من برخی مسائل گاهی آنقدر واضح هستند که ما نمیبینیم یا باور نمی کنیم ... شاید شما بارها این غزل را شنیده یا خوانده باشید اما دلم می خواهد این بار با توجه به صحبت های این بحث دوباره این غزل را تا انتها بخوانید و راز آن را دریابید . البته تا درک این شعر راهی طولانی است اما این خود جرقه ای است بسیار عظیم و روشنگر . پیشنهاد می کنم برای درک بهتر غزل ، آن را با صدای دکتر سروش گوش دهید : من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگوسخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری ، رنج مبر ، هیچ مگودوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت :" آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو."گفتم : "ای عشق ، من از چیز دگر می‌ترسم ."گفت : " آن چیز دگر نیست دگر ، هیچ مگو.من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی ، جز که به سر هیچ مگو."قمری ، جان صفتی ، در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر ! هیچ مگوگفتم : " ای دل ، چه مه‌ست این ؟ " دل اشارت می‌کردکه  " نه اندازه توست این ، بگذر ، هیچ مگو . "گفتم : " این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است ؟ "گفت : " این غیر فرشته‌ست و بشر ، هیچ مگو ."گفتم : " این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد . "گفت : " می‌باش چنین زیر و زبر ، هیچ مگوای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیالخیز از این خانه برو ، رخت ببر ، هیچ مگو"گفتم : " ای دل ، پدری کن ، نه که این وصف خداست ؟ " گفت : " این هست ، ولی جان پدر ، هیچ مگو . " دانلود غزل با صدای دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در ادامه ی مباحثی که در پست های قبلی داشتیم امروز در این پست و پست بعدی می خوام به یه مسئله بسیار مهم اشاره کنم . البته این  مطالب را از دکتر سروش وام گرفتم و به نظرم سوال و ابهامی است که بدون شک برای همه ما وجود داره . لطفا اگه میبینید با ذهنیت شما نمی خونه هر کجای متن که هستید متوقف کنید خوندن رو ... و اگر این پست را تا انتها خوندید حتما پست بعدی را هم مطالعه کنید . ممنون :) میدانیم که تنها حقیقت در جهان خداوند است . ما سایه ای در کنار خداوند - که هستی واقعی است - هستیم . خیلی از ما در مقابل خداوند حس ترس و عشق و اطاعت داریم که اگر در جای درست خودش نباشد ممکن است حتی شرک باشد !! این یک حقیقت است که خدا دور از دسترس ترین  در تصور ماست  ،  اگرچه نزدیک ترین نیز هست  . خداوند فوق تصور بشری است و ما احاطه ی خردی به او  نداریم . یعنی نمی توانیم با عقل تصوری از او داشته باشیم . پیامبران خدمت بزرگی به بشر کردند که این خدای دور از دسترس را گرفتند و با تمثیل او را نزدیک و قابل فهم کردند چیزی که بسیار متعالی بوده پایین آوردند تا ما هم درکی از آن پیدا کنیم و دستمان به آن برسد . این کار مثل ریختن دریا در کوزه است اما در آن شناختن و ریختن دریا در پیمانه ، چیزهایی هم از بین رفته . کوزه پر میشود  اما همه ی دریا که در آن جای نمی گیرد ! این را همیشه باید به یاد داشته باشیم .گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد قسمت یک روزه‌ای  اگر همه ی دریا را می آوردند غرق میشدیم اگر نمی آوردند تشنه لب میماندیم . گر بگوید زان بلغزد پای تو / ور نگوید هیچ از آن ای وای تو / ور بگوید در مثال صورتی / بر همان صورت بچسبی ای فتی ( دفتر سوم مثنوی ) این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت / تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت / چون ز صورت رست جان  شد در وصال  /  فارغ است از وهم و تصــویر و خیال  ( لعبت : عروسک ، اسباب بازی ) کسانی که در حد عارفان و پیامبران هستند بسیار کم هستند . آدم ها در مواجه با بی نهایت میگریزند. نمیشود مستقیم به خورشید نگاه کرد . آفتابی کز وی این عالم فروخت / اندکی گر پیش آید جمله سوخت  ( دفتر اول مثنوی ) خداوند صفات بشری ندارد . اوصافی که برای او برمیشماریم نباید شبیه صفات انسانی باشد .هر چیزی ، فکری ، صورتی که در ذهن خودتان ظاهر کنید باز هم او مخلوق شماست و خدا نیست . خیلی ها انسان را خیلی بزرگ میکنند و رنگ و بوی خدایی به اون میدهند و او میشود  خدای آنها . اینها باطل هست ، هیچ چیز مثل خداوند نیست . بندگان عابد وقتی او را میخوانند و تضرع میکنند نباید فکرکنند خدا دل دارد و هر چه بیشتر ناله کنیم بهتر است  و خداوند دلش به رحم می آید و ... اینها غیر خدا شناسانه و حتی شرک آلود است . حتی تضرح به دلیل خشیت است و عشق و شرمندگی در مقابل یک موجود بی نهایت . در ذهن ما خداوند به مرز ناشناختگی نزدیک میشود و این خودش معرفت است ،  که بدانی او فرق دارد با آنچه میشناسی ،  اعتراف کنی  به عجز در شناخت او . خداوند به طور کامل چیز دیگر است . مثال ها راه زن هستند ،  باید مثل نردبان از آن بالا برویم و رها کنیمشان .  نباید به نردبان چسبید . تا اینجا فقط می خواستم به این نتیجه برسم که خداوند اون چیزی نیست که در ذهن و تصور ما بگنجه. حالا در پست بعدی اشاره میکنیم به اینکه این خدایی که در تصور ما نمیگنجه ، در زبان بزرگانی مانند مولانا چطور تشبیه شده و چطور میشه کمی به او نزدیک شد ...حالا که این پست رو خوندید تا آخر ، پست بعدی یادتون نره !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۵۵
نازنین جمشیدیان