برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

سلام به دوست های عزیزم امروز از مثنوی و غزلیات شمس خبری نیست .. دلم میخواست با یکی حرف بزنم گفتم کی بهتر از شما ... چند هفته ای هست که مهمان مامان اینا هستم و دوباره شدم دختر خونه ! همسرگرامی برای کار رفتند به دیار غربت و خلاصه زندگی من هم یه جورایی دستخوش تغییر شده ... خب به نظرم تجربه ی جالبیه ... سختی و شیرینی با هم داره ... دوست دارم خونه ی جدیدی که داریم میسازیم براش پنجره های رنگی بزارم ... همه میگن تاریک میشه خونه ات ! نظر شما چیه ؟؟ سال 90 هم که داره به پایان میرسه و منتظر سال جدید هستیم ... امیدوارم همگی سال خوبی پیش رو داشته باشیم ... اگر واقع بینانه نگاه کنیم مطمئنا بالا و پایین هایی داریم اما امیدوارم خداوند بینشی به ما بده که همه رو راحت از سر بگذرونیم  ...  اگه خدا بخواد تصمیم دارم یک سایت برای مثنوی و غزلیات شمس درست کنم و از اینجا یه جورایی جداش کنم .. امیدوارم همت کنم و زودتر انجام بشه ... شاد باشید همگی نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۰۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز با ادامه ی ابیات دفتر اول مثنوی مولانا در خدمت شما هستم . ما هنوز در داستان طوطی و بازرگان هستیم،  اما میدانید که مولانا از شاخی به شاخ دیگر میپرد و باز به داستان اصلی باز میگردد. داستان ما حکایت طوطی بود که به بازرگان( صاحب خود) گفت : وقتی به هندوستان میروی سلام من ِ در بند را به طوطی های آزاد آنجا برسان . وقتی بازرگان این پیام را به طوطیان آزاد رسانید یکی از این طوطیان بر خود لرزدید و به زمین افتاد . وقتی بازرگان بازگشت و این خبر را به طوطی خود داد طوطی او نیز بر خود لرزید و بر کف قفس افتاد  . داستان تا اینجا پیش رفت و از آن پس مولانا خود با ما سخن میگوید ... شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ، و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی (۶) مولانا در این ابیات خود را در جای سالکی می گذارد که به کمال نرسیده ولی مختصر نوری بر او تابیده است و عقل و جان او هنوز غرق حق نیست : ۱۷۶۲ من دلش جسته ، به صد ناز و دلالاو بهانه کرده با من از ملال گفتم: آخر غرق توست این عقل و جانگفت رو رو ،  بر من این افسون مخوان من ندانم آنچه اندیشیده ای؟ای دو دیده! دوست را چون دیده ای؟ ای گران جان ! خوار دیدستی وُرازانکه ، بس ارزان خرید ستی وُراهر که او ارزان خرد، ارزان دهدگوهری ، طفلی به قرصی نان دهدمن از معشوق دلجویی کردم ، اما او به صد ناز و دلال ( تکبر و دلربایی ) بهانه کرده است که خسته و دلتنگ است و روی خوشی به من نشان  نداده ...ای دودیده : ای دو چشم من ! ای عزیز من ! گران جان: کسی که طبع لطیف ندارد و عاشق نمی شود و مدعی عاشقی است .  مولانا در ابیات بعد از عشق خود سخن گفته : غرق عشقی ام که غرق است اندر اینعشقهای اولین و آخرین مجملش گفتم . نکردم من بیانور نه هم افهام  سوزد هم زبان من چو لب گویم، لب دریا بودمن چو لا گویم، مراد الا بودمن ز شیرینی نشستم رو ترشمن ز بسیاری گفتارم ، خمش تا که شیرینی ما از دو جهاندر حجاب رو ترش باشد نهان تا که در هر گوش ناید این سَخُنیک همی گویم ز صد سِرِّ لَدُنمن گرفتار عشقی هستم که همه ی عشق های روزگاران دور و نزدیک در آن غرق است . مولانا از این عشق به خلاصه و اشاره سخن میگوید ، زیرا اگر روشن بگوید و اسرار آن را بیان کند ، فهم دیگران تاب آن را ندارد و خواهد سوخت و زبان گوینده هم آن را تحمل نمی کند و قادر به بیان آن نیست . مولانا میگوید : وقتی من می گویم "لب" منظورم لب دریای اسرار الهی  است . از خود دریا و غرقه شدن در امواج آن نمیتوانم سخنی بگویم . من از "لا اله الا الله "  فقط "لا" (نیست ) می گویم و شنونده آگاه خود تا "الا" (هست) که پیوسته به "الله " است پیش خواهد رفت و به وحدانیت خواهد پیوست . سپس صحبت از شیرینی لذت حاصل از رابطه با عالم غیب است . این لذت و شور آنقدر  شیرین است که گویی دل آدم را می زند و چهره ی انسان در هم میرود . من با این چهره ی درهم و ترش ، راز آن شیرینی را پنهان میدارم تا به گوش نامحرم نرسد . از صدها راز  که از پیشگاه حق به من الهام می شود  یکی را میگویم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۶
نازنین جمشیدیان