برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟    زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش ، چندان چشش ، چندان عطا چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه ؟ تا در رسی در اولیا از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان می‌شوی ، وز چاره پرسان می‌شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا ؟ این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا : "گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا !" گفتا :"نه این خواهم نه آن ، دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم ، بستست از او چشم ترم من در جحیم اولی ترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا ؟" گفتند :" باری کم گری تا کم نگردد مبصری  که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا " گفت :"ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ؟ ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را" چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر "لا" روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت :"چه پیشه گزیدی ای دغا ؟" گفتا که :"من خر بنده ام" پس با یزیدش گفت :"رو! یارب خرش را مرگ ده تا او شود بنده ی خدا "   دانلود شعر با صدای دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۰ ، ۰۶:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی  (4) 1744 ما چه باشد در لغت ؟اثبات و نفیمن نه اثباتم. منم بی ذات و نفی من کسی در ناکسی دریافتمپس کسی در ناکسی دربافتم جمله شاهان ، بندۀ بندۀ خودندجمله خلقان مردۀ مردۀ خودندجمله شاهان پست، پست خویش راجمله خلقان مست، مست خویش رامی شود صیاد، مرغان را شکارتا کند ناگاه ایشان را شکاربی دلان را دلبران جسته به جانجمله معشوقان شکار عاشقان هر که عاشق دیدی اش ، معشوق دانکو به نسبت هست هم این و هم آن تشنگان گر آب جویند از جهانآب هم جوید به عالم تشنگان چونکه عاشق اوست تو خاموش باشاو چو گوشت میکشد ،  تو گوش باش در شروع این بخش مولانا برا یان که خود را از شور ابیان پیش در آورد به یک بازی با لفظ پرداخته و از "ما" – ضمیر فارسی متکلم جمع – به "ما" – حرف نفی در عربی – روی آورده و از آن نیز دوباره به معانی عارفانه وارد شده است . مولانا میگوید اگر اشاره ای به "ما" کردم اثبات خود نبود . آن را "ما" ی نفی بگیرید زاری ما خود را در راه حق فنا کرده ایم و اگر انسان بخواهد در پیشگاه حق  کسی باشد باید خود را فنا کند و "ناکسی"  همین فنا کردن خود است . در ابیات بعد مولانا می گوید که : وجود بندگین و زیر دستان به پادشاهی معنا می دهد ، اگر کسی مست و کشته و مرده ی تو نباشد محبوب بودن تحقق پیدا نمی کند  . معشوق هم به وجود عاشق می تواند جلوه کند و اگر تشنگی نباشد ارزش آب را کسی نمی داند . پروردگار هم با آفرینش ، پروردگاری خود را هویدا کرده . او هم معشوق است و هم عاشق ، و اگر گوش تو را میکشد ، بگذار بکشد و تو را به عالم غیب و اسرار حقیقت آشنا کند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۰۷:۴۴
نازنین جمشیدیان