برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۶ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیزاول از همه تسلیت میگم به همه ی دوستان به خاطر سقوط هواپیمای تهران - ارومیه  و جان باختن تعدادی از  هموطنانمون :(دوم اینکه آخه این چه وضعشه همه جا بارون و برف اومده به جز اصفهان :(سوم اینکه امروز برای شما 3 تا آهنگ میخوام بزارم از آلبوم " تا نفس باقی ست ..." با صدای استاد عزیزم مجتبی عسگری که به تازگی روانه ی بازار شده . البته این آلبوم حدود 3سال پیش تهیه شده اما به خاطر مشکلاتی تازه تونسته مجوز بگیره . امیدوارم آلبوم را تهیه کنید و لذت ببرید :1-      تا نفس باقی است ...            فریدون مشیری (دشتی ) 2-      هنوز                              افشین یداللهی (ساز و آواز نوا)3-      افسوس                            افشین یداللهی ( دشتی )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۸:۰۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز امیدوارم روزهای زمستانیتون با شادی سپری بشه .... اینجا که از زمستون خبری نیست ..... سؤال کردن رسول از عمر رضی الله عنه ، از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم 1525 گفت : یا عمّر! چه حکمت بود و سرّحبس آن صافی در این جای کدر؟آب صافی در گِلی پنهان شدهجان صافی بستۀ ابدان شده گفت : تو بحثی شگرفی می کنیمعنیی را بند حرفی می کنی حبس کردی معنی آزاد رابند حرفی کرده ای تو یاد رااز برای فایده این کرده ای؟تو که خود از فایده در پرده ای آن که از وی فایده زاییده شدچون نبیند آنچه ما را دیده شد؟صد هزاران فایده ست و هر یکیصد هزاران پیش آن یک اندکی آن دم نطقت که جزو جزوهاستفایده شد . کُلّ کُل خالی چراست؟تو که جزوی، کار تو با فائده ستپس چرا در طعن کل آری تو دست؟ مطلب این 9 بیت در واقع دنباله ی پرسش و پاسخی است که در پست پیش توسط رسول روم پرسیده می شود : مرغ بی اندازه ( روح ) چون شد در قفص ؟ و عمر جواب می دهد که حق بر وی فسون خواند و قصص . گویی افسون خواندن حق بر روح ، رسول روم را قانع نمی کند و باز از حکمت این کار می پرسد . مولانا می گوید که با استدلال و الفاظ نمی توان در این راه پیش رفت : تو بحث عجیبی می کنی . معانی را در این الفاظ و حروف نمی توان بیان کرد .یاد : حافظه و به طور کلی امور و مسائل ذهنی . تو این سوال را برای فایده می پرسی اما تو فایده ی حقیقی را نمی شناسی و از آن "در پرده ای " یعنی در حجابی و نمی توانی آن را ببینی . خدایی که همه ی فایده ها از اوست ، آنچه را ما میبینیم ،  میبیند و از حکمت کارهای او سوال کردن خطاست . در کار حق "صد هزاران فایده است " و پیش هر یک از آنها ، صد هزاران فایده ای که من و تو میبینیم ، بسیار اندک  و بی ارزش است . همین نطق تو که جزوی از وجود کوچک توست فایده ای است از آفرینش . چطور ممکن است که کلّ کلّ هستی بی فایده باشد ؟ پس تو نباید سوالی مطرح کنی که طعنه زدن به کل هستی است . به هر صورت ، عمر جواب روشنی به سوال رسول روم نداده است . گفت را ، گر فایده نبود ، مگوور بود ، هِل اعتراض و شکر جوشکر یزدان طوق هر گردن بودنی جدال و رو ترش کردن بودگر ترش رو بودن آمد شکر و بسپس چو سرکه ، شکر گویی نیست کس سرکه را گر راه باید در جگرگو : بشنو  سرکنگبین ، او ، از شکرعمر مطلب را عوض می کند : اگر نمی خواهی نظر مرا بپذیری و باز هم فایده و حکمت کارهای حق را می پرسی ، بهتر است که چیزی نگویی . اگر قبول داری که کار حق بی حکمت و بی فایده نیست ، پس به جای اعتراض سپاسگزار حق باش . بعد می پردازد به تفسیر شکر حق : همه باید شکرگزار باشند ، آن هم نه این که ناخشنودی و پنهان کنند و با ترش رویی بگویند : خدا را شکر ! سرکه باید با شیرینی بیامیزد تا داروی بیماری  جگر ( یرقان ، بیماری غم ) شود . منظور مولانا می تواند این باشد که اگر کسی بخواهد از حکمت کارهای حق سر در آورد ، باید اول ایمان و اعتقاد داشته باشد نه این که با لحن اعتراض مسائل خود را مطرح کند . معنی اندر شعر،  جز با خبط نیستچون قَلاسنگ است و اندر  ضبط نیست قبلا مولانا گفته است که معنی را در لفظ نمی توان به طور کامل نشان داد ، بخصوص وقتی که ضرورت های شعر نیز همراه باشد ، لفظ بیشتر ممکن است از جان کلام دور شود . از این نظر مولانا معنی را به قلاسنگ یا قلماسنگ تشبیه می کند که وقتی سنگ را با آن پرتاب می کنند ، خارج از اختیار پرتاب کننده ، به سویی که باید می رود .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۹ ، ۱۸:۰۰
نازنین جمشیدیان
جانم به لب آمد چو نیامد به قرارم من عاشق سرگشته گی زلف نگارم بی قرارم .....بی قرارم ........ بی قرارم ای عشق ..... ای عشق در سوز و گدازم ای عشق ..... ای عشق ای نغمه ی سازم راهی نبود جز که بسوزم که بسازم آشفته گیسو        بردی قرارم                  بر شانه ی غم                           سر می گذارم چون زورق بشکسته در طوفان                          دل را به دریای نگاهت می سپارم می سوزد این کاشانه ام                   تو شمع و من پروانه ام                               مجنون هر افسانه ام                                            دیوانه ام ......... دیوانه ام یا بکش      یا بیا             با دلم کم کن جفا                         مرغ دل خسته  را از قفس کن رها آشفته گیسو .. با صدای سینا سرلک .... آواز اصفهان دانلود کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۹ ، ۲۰:۱۲
نازنین جمشیدیان
سلام .... همین . تفسیر "وَ هُوَ مَعَکُمْ أَینَما کُنْتُمْ " 1519 بار دیگر ما به قصه آمدیمما از این قصه برون خود کی شدیم؟ گر به جهل آییم، آن زندان اوستور به علم آییم، آن ایوان اوست ور به خواب آییم، مستان وی ایمور به بیداری، به دستان وی ایم ور بگرییم ابر پر زرق وی ایمور بخندیم ، آن زمان برق وی ایم ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوستور به صلح و عذر، عکس مهر اوست ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ؟چون الف .  او خود چه دارد؟ هیچ هیچ عنوان این قسمت ، اقتباس از آیه 4 سوره الحدید است که در آن سخن از آفرینش آسمان ها و زمین و کائنات است و در پایان آیه می خوانیم که : هر جا باشید او با شماست و آنچه می کنید می بیند . مولانا در این شش بیت ، کلام خدا را به این گونه تفسیر میکند : پروردگار در همه ی شئون زندگی و با ماست و مشیت اوست که در اعمال و احوال ما جلوه می کند . ما به قصه ی رسول روم و عمر باز می گردیم . اما هر چه گفته ایم و خواهیم گفت ، یک قصه است که هرگز ما از آن بیرون نبوده ایم : از جهل سخن بگوییم ، جهل زندان پروردگار است برای آنها که مستوجب قهر الهی اند . از علم سخن بگوییم ، علم الهی است که چون ایوانی با شکوه جلوه گاه حق است . خواب مردان حق ، مستی از عشق حق است و بیداری آنها از افسانه و افسون اوست یا به دست اوست . آنها که می گریند به عشق حق تظاهر می کنند و گریه ی آنها ابری است پر از ریاکاری . آنها که می خندند شادی آنها جلوه ی نور الهی است . خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است ، و آشتی بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل می نشیند . ما از خود چیزی نداریم ، مثل حرف الف که بی نقطه است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۹ ، ۱۸:۰۶
نازنین جمشیدیان
آواز دشتی ... همنشین دیرینه ... با صدای استاد عزیزم مجتبی عسگری دانلود کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۸۹ ، ۱۲:۴۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز با ادامه ی داستان عُمَر در خدمت شما هستم ... در ضمن : مدتی باید دور باشم از اینجا .... نیاز به سکوت و آرامش دارم ... شاید سفری در خود ... البته سعی می کنم وبلاگم رو به روز کنم اما اگر غیبت ام در وبلاگهاتون طولانی شد شرمنده ی همه ی دوستان هستم ... امیدوارم زودتر برگردم ... بخش های گذشته اضافت کردن آدم آن  زَلّت  را به خویشتن  که رَبَّنا ظَلَمْنا ، و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای  تعالی که: بِما أَغْوَیتَنِی 1490 کردِ حق و کردِ ما هر دو ببین کردِ ما را هست دان ، پیداست این گر نباشد فعل خلق اندر میان، پس مگو کس را : چرا کردی چنان خلق حق، افعال ما را موجد استفعل ما آثار خلق ایزد است ناطقی ، یا  حرف بیند یا غرضکی شود یک دم محیط دو عرض ؟گر به معنی رفت ، شد غافل ز حرفپیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف آن زمان که پیش بینی ، آن زمانتو پس خود کی ببینی ؟این بدان چون محیط حرف و معنی نیست جانچون بود جان خالق این هر دو آن؟ حق ، محیط جمله آمد ای پسر!وا ندارد کارش از کار دگردر این ابیات مولانا سعی در نشان دادن مفهوم جبر و اختیار دارد . در ظاهر کارهای ما دیده می شود و وجود دارد . اگر فعل  خلق  را به کلی منکر شویم ، دلیلی ندارد که از کسی بپرسیم : "چرا کردی چنان؟" . اما به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست .در مثنوی موارد زیادی هست که مولانا با وجود نسبت دادن همه ی اعمال به مشیت الهی ، انسان را هم مسئول می داند ، به این حال می گوید : که روح انسانی قادر به اداره ی تمام امور و احوال نیست ، و فعل حق است که کل زندگی او را می گرداند ، اما در جزئیات اراده ی آدمی و مسئولیت فردی او مطرح است و مشمول ثواب و عِقاب الهی نیز می گردد . سپس مولانا به ذکر مثال می پردازد : ناطق به الفاظ خود توجه دارد یا به منظور و معانی آن الفاظ ، و نمی تواند در یک لحظه بر هر دو احاطه یابد . وقتی به معانی می اندیشد از الفاظ غافل می شود و به طور کلی نمی تواند هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت سر خود را . پس فقط پروردگار بر همه ی امورو احوال احاطه دارد و هیچ کاری او را از کار دیگر باز نمی دارد . گفت شیطان که : بِما أغویتنیکرد فعل خود نهان، دیو دنی گفت آدم که : ظلمنا نفسنااو ز فعل حق نبد غافل چو مادر گنه او از ادب پنهانش کردز آن گنه بر خود زدن، او بر بخَوردبعد توبه گفتش :ای آدم نه منآفریدم در تو آن جرم و محن ؟نی که تقدیر  و قضای من بُد آن؟چون به وقت عذر کردی آن نهان؟ گفت : ترسیدم. ادب نگذاشتمگفت : هم من پاس آنت داشتم در ابیات پیش و در موارد دیگر از  مثنوی ، سخن از مسئولیت فرد است که در عین اعتقاد به قدرت بی چون و چرای خداوند ، انسان هم مستوجب ثواب یا عِقاب می شود ، و این ثواب و عِقاب مربوط به داعی و انگیزه ی هر عمل است که در باطن  انسان پدید می آید . در اینجا مولانا برای روشن تر ساختن این معنی ابلیس و آدم را مثال می آورد . ابلیس گناه گمراهی خود را به پرودگار نسبت می دهد اما آدم نافرمانی خود و حوا را  به گردن میگیرد و هر دو می گویند که ما به خود ستم کردیم و اگر تو از ما نگذری در شمار زیانکارانیم . مولانا اعتقاد دارد که ابلیس و آدم هر دو مسئولیت خود را نیز می شناختند اما ابلیس "فعل خود را نهان کرد " و آدم به گردن گرفت و پوزش خواست و از روی ادب فعل حق را خود به گردن گرفت و از آن" گنه بر خود زدن " بر خوردار شد . پروردگار از آدم پرسید : تو که می دانستی خطای تو هم تقدیر و قضای من بود ، چرا نگفتی ؟ گفت : ترسیدم ، ادب بندگی را رها نکردم  . پروردگار فرمود : به پاس همین ادب ، مقبول درگاه من شدی . در این ابیات ابلیس مثالی است برای جرم عوام ، و آدم نمونه ای است از مردان کامل که به بهانه ی جبر مسئولیت خود را نادیده نمی گیرند. هر که آرد حرمت ، او حرمت بردهر که آرد قند، لوزینه خوردطیبات از بهر کی؟ للطیبینیار را خوش کن، برنجان ، و ببینهر کار نیک پاداش نیک دارد ، چنان که خداوند در قرآن فرموده است : زنان پاک برای مردان پاک اند . پروردگار را خوشحال کن ، یا برنجان ، و نتیجه ی هر دو را ببین . یک مثال - ای دل!- پی فرقی بیار تا بدانی جبر را از اختیار دست کان لرزان بود از ارتعاش،و آن که دستی را تو لرزانی ز جاش،  هر دو جنبش آفریدۀ حق شناسلیک نتوان کرد این با آن قیاس زان پشیمانی ، که لرزانیدیشمرتعش را کی پشیمان دیدیش؟هر حرکت ، وقتی که مسبوق به انگیزه درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب یا عِقاب دارد . اما دستی که دچار لرزش حاصل از بیماری و سستی اعصاب است ، صاحب آن از این حرکت پشیمان یا خشنود نمی تواند باشد . بحث عقل است این .چه عقل ؟ آن حیله گرتا ضعیفی ره برد آن جا مگربحث عقلی ، گر دُر و مرجان بودآن ، دگر باشد که بحث جان بودبحث جان اندر مقامی دیگر استبادۀ جان را قوامی دیگر است آن زمان که بحث عقلی ساز بوداین عمر با بو الحکم هم راز بودچون عمر از عقل آمد سوی جانبو الحکم بو جهل شد در  حکم  آن سوی حس  و سوی  عقل  ، او کامل استگر چه خود نسبت به جان ، او جاهل است بحث عقل و حس اثر دان یا سبببحث جانی ، یا عجب ! یا بوالعجب! ضوء جان آمد ، نماند ای مستضی!لازم و ملزوم . نافی مقتضی ز آن که ، بینایی که نورش بازغ استاز دلیل چون عصا بس فارغ است بار دیگر مولانا باز می گردد به سخن کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار ، گناه خود را هم به گردن خدا می گذارند و می گوید : این گونه استدلال بحث عقل مادی  و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را می پذیرند .مولانا از عقل تعبیرهای گوناگون دارد : عقلی که عوام می پسندند و حافظ مادی و این جهانی است ، عقلی که مردان کامل به آن تکیه می کنند و عقلی است که نور خدا را در دل بنده می تاباند . در این ابیات عقل حسابگر و مادی مورد نظر است . این عقل و بحث عقلی ، اگر مانند دُر و مرجان جالب و دلپذیر باشد ، باز هم باید آن را رها کرد و در پی "بحث جان" رفت . بحث جان یعنی رابطه معنوی میان مرید و مراد ، که مبادله اسرار غیب است به صورتی که از هر دو سو کشش و کوششی در کار است . سپس مقایسه ی عقل حسابگر با جان روشن و آگاه ادامه می یابد و مولانا می گوید : جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است که قوام و پختگی دیگری دارد . در نظر عقل مادی و حسابگر ،  عُمَر و ابوالحکم ( = ابوجهل ) هر دو دانشمند و پر مایه اند ، اما هنگامی که عُمَر از عقل سوی جان می آید ، در نظر او و در عالم جان ، ابوالحکم ،  ابوجهل می شود و مردود می گردد . اهل حس و عقل ( = اهل ظاهر ) ابوجهل را کامل و فرزانه می دانند اما در پیشگاه جان ، او نادان به حساب می آید و مولانا می گوید : بحث عقل و حس ، یا در آثار حقیقت الهی است یا اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق . اما بحث جان خیلی عجیب است ، بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است . ضوء : نور – مستضی ء : نور پذیرنده ، روشن – نافی: حکمی است که حکم دیگری را نفی و نادرستی آن را اثبات کند – نافی مقتضی : آنچه تمام کننده ی کلام است ، سخنی که مقدمات استدلالی و بحث لازم و ملزوم را نفی کند .  مولانا می گوید : ای انسان روشن ! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحث های استدلالیان نداری و حقیقت را بی هیچ دلیل می توانی ببینی . آدمی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است ، نیازی ندارد که مانند کوران ، عصا ( = دلیل و برهان ) به دست گیرد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۸۹ ، ۱۵:۰۱
نازنین جمشیدیان