برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
مشاهده ی بخش های قبلی به پیشنهاد یکی از دوستان از این به بعد شماره ی ابیات را نیز ذکر میکنم . فقط به این نکته توجه داشته باشید که من از نسخه ی "دکتر استعلامی" استفاده میکنم و در نسخه های مختلف ممکن است ابیاتی اضافه تر یا کمتر باشد و این در شماره ی ابیات ایجاد تفاوت میکند . البته من با توجه به میزان کار و وقت کم خودم با اجازه فعلا فقط مینویسم که از چه شماره تا چه شماره ای نوشته شده . این ابیات از شماره ی  504 تا 524 در این بخش در ادامه ی داستان پادشاه جهود و وزیر مکار او ، دوباره مولانا از داستان منحرف شده و به بیان مسائل عرفانی می پردازد :   در بیان آن که : این اختلافات در صورت روش است ، نی در حقیقت راه   او ز یکرنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خمّ عیسی خو نداشت جامۀ صد رنگ  ازآن خم صفا ساده و یکرنگ گشتی، چون صبا   مشاهده ی بخش های قبلی به پیشنهاد یکی از دوستان از این به بعد شماره ی ابیات را نیز ذکر میکنم . فقط به این نکته توجه داشته باشید که من از نسخه ی "دکتر استعلامی" استفاده میکنم و در نسخه های مختلف ممکن است ابیاتی اضافه تر یا کمتر باشد و این در شماره ی ابیات ایجاد تفاوت میکند . البته من با توجه به میزان کار و وقت کم خودم با اجازه فعلا فقط مینویسم که از چه شماره تا چه شماره ای نوشته شده .   این ابیات از شماره ی  504 تا 524   در این بخش در ادامه ی داستان پادشاه جهود و وزیر مکار او ، دوباره مولانا از داستان منحرف شده و به بیان مسائل عرفانی می پردازد :   در بیان آن که : این اختلافات در صورت روش است ، نی در حقیقت راه   او ز یکرنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خمّ عیسی خو نداشت جامۀ صد رنگ  ازآن خم صفا ساده و یکرنگ گشتی، چون صبا یکرنگی عیسی یعنی محبت و کوشش او در راه پیوند دلهای مردم . مولانا میگوید : آن وزیر ریاکار – که در اصل مسیحی هم نبود – از محبت عیسی چیزی نمی فهمید . طبع و مزاج عیسی این بود که اگر چیزهایی را به او می دادند که در خم رنگ فرو برد ، همه را یکرنگ در می آورد و این وزیر در پی آن بود که همه را از یکدیگر دور کند .   "خم عیسی" اشاره به این روایت است که : مادر عیسی او را به رنگرزی سپرده بود تا صباغی بیاموزد و یک روز که صباغ جامه هایی را با رنگ های گوناگون نشانه زد و برای رنگ کردن به او سپرد ، او همه را در یک خم فرو برد اما در پایان کار هر جامه به همان رنگ در آمد که صباغ خواسته بود . در بیت آخر در نسخه های چاپی "ضیا" آمده اما با توجه به نسخه های قدیمی و معتبر در کتاب دکتر استعلامی "صبا " آورده شده . صبا : ساده و یکدست بودن و ملایمت صباء : کودکی که سادگی و یکرنگی و خلوص نشانه ی آن است . هر دو معنی مناسب است .   نیست یکرنگی کز او خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال گر چه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یبوست جنگهاست کیست ماهی؟ چیست دریا در مثل؟ تا بدان ماند ملک عز و جل صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود یکرنگی عیسی آن طور نیست که از نداشتن تنوع مایه ی ملال و دلتنگی شود . مثل آب زلال است که اگر چه رنگارنگ نیست اما برای ماهی زندگی است . خشکی رنگارنگ است اما ماهیان از آن بیزارند . مولانا مثال ماهی و آب زلال را در ذهن خود همانند رابطه ی انسان با دریای معرفت حق می یابد اما باز می گوید که خداوند را نباید به مفاهیم زندگی این جهانی تشبیه کرد .   چند باران عطا باران شده تا بدان، آن بحر دُرّ افشان شده در این ابیات مولانا مفهوم بیت های پیش را شرح می کند : همه ی جلوه های عالی زندگی این جهان پرتوی از فیض الهی است : باران عطای خداوند موجب می شود که در دریا  مروارید پدید آید.   چند خورشید کرم افروخته تا که ابر و بحر ، جود آموخته ابر و دریا اگر بخشندگی دارند فیضی از خورشید کرم خداوند است .   پرتو دانش زده بر خاک و طین تا که شده دانه پذیرندۀ زمین پرتو دانش الهی است که خاک را پذیرنده ی دانه ها می کند و رویش را پدید می آورد .   خاک امین ، و هر چه در وی کاشتی بی خیانت جنس آن برداشتی این امانت، ز آن عنایت یافته ست کافتاب عدل بر وی تافته ست پروردگار این کره ی خاکی را امین دانسته و آفتاب عدل خود را بر آن تافته است . به دلیل همین امانت است که خاک می تواند در مورد دانه ها نیز امین باشد و هر چه در آن بکاری همان را پس بدهد .   تا نشان حق نیارد نو بهار خاک سرها را نکرده آشکار خاک امانتدار ، رازها را هنگامی آشکار میکند که بهار می آید و این بهار نشان فرمان و اشارت حق است.   آن جوادی ، که جمادی را بداد این خبرها، وین امانت، وین سداد ، هر جمادی را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر پس از بیان تاثیر فیض الهی در خاک ، مولانا در این بیت میان خاک ( جماد ) و انسان مدعی عقل و آگاهی مقایسه ای می کند و می گوید : خداوند جواد ، به خاک آگاهی و امانت و استواری می بخشد (سداد) اما مدعیان که او را نمی بینند ، دچار قهر او می شوند و از دیدن حقایق باز می مانند .  "ضریر" به معنای نا بیناست .   جان و دل را طاقت آن جوش نیست با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست جوش به معنای شور و هیجانی است که در نتیجه ی کشف اسرار و ادراک حقایق دست میدهد . مولانا هر جا به بیان این حقایق می رسد متوجه این نکته می شود که سخن حق را با زیان جاری ما نمی توان بیان کرد و حواس ظاهر ما را یارای ادراک آن نیست . به همین دلیل می گوید در جهان یک گوش نیست که بتواند سخن حق را بشنود .   هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت در اینجا ضمیر "وی" برای خداوند به کار رفته . اگر فضل الهی شامل حال بنده شود به جای شنیدن ، حقایق را میبیند ( گوش چشم می شود ) و جماد وجود او به سنگی گرانبها (یشم)  تبدیل میشود .   کیمیا ساز است، چه بود کیمیا؟ معجزه بخش است، چه بود سیمیا؟ فضل پروردگار کیمیا می سازد یعنی وسیله ای به دست میدهد که با آن مس وجودی انسان تبدیل به زر می شود . در برابر کیمیای او هر آنچه در مورد کیمیا گفته اند هیچ است . فضل او قدرت معجزه به ما می بخشد . سیمیا اصطلاحا به علمی گفته میشود که انسان با استفاده از آن آنچه مخالف عادت است انجام میدهد . . در اینجا سیمیا و کیمیا دانش و احاطه ی معنوی پیر و مرشد است که تاثیر آن مس وجود مرید را زر می کند .   این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست کاین دلیل هستی و، هستی خطاست وقتی که من ثنای حق را می گویم در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق جدا از حق ، مطرح میکنم یعنی هستی دیگر را سوای هستی حق پذیرفته ام و این شرک و دو خدایی است و نمی تواند ثنای حق به حساب آید . بنده ای که راه به حق یافته چنان در بحر حق فانی است که نمی تواند ثنا بگوید . مشابه این حرف از "حلاج" نقل شده است : الهی تو میدانی که عاجزم از شکر . تو به جای من شکر کن خود را ، که شکر آن است و بس .   پیش هست او بباید نیست بود چیست هستی پیش او ؟ کور و کبود گر نبودی کور، زو بگداختی گرمی خورشید را بشناختی ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟ هستی ما در مقایسه با هستی حقیقی او هیچ است . مانند چهره ی زشت یک نابینا و ارجی ندارد . وجود ما تا هنگامی که در حق فانی نشود مانند کوری است که خورشید را نمیبیند و از تابش آن استفاده نمیبرد . اما چرا هستی ما کبود است ؟ برای اینکه هنوز به حق نپیوسته و به همین دلیل تاریک و افسرده است و از افسردگی اوست که این محیط مادی هم مانند یخ سرد و افسرده است . اما همین که نور معرفت میتابد و پیوندی با حق پدید میآید ، گرم و روشن می شویم .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۰/۰۹
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی