برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

سلام ... می خوام بنویسم اما نمی دونم از چی بنویسم و از کجا شروع کنم ... قرار بود اینجا از مثنوی بنویسم اما مدت هاست که نشده ... قرار بود توی روزهام خبری از خستگی نباشه اما هست ... بازم جای شکرش باقیه که هنوز لبخند رو لب هام فراموش نکرده ... هنوز هم ته دلم یه نوری سو سو میزنه ... هنوز چشم انتظارم ... هنوز با دیدن یه عکس حس زیبای زندگی توی دلم جاری میشه ...و هنوز ... چند روز پیش ... داخل یه اتاق نشستم ... آدم های دور و برم همه ساکت ... پر استرس ... همه به فکر راهی برای فرار ... سفارت  ... اما من از  یه پنجره کوچیک ، چشم دوختم به یه درخت سبز ... با سنگ فرش چمن سبز سبز سبز ... می خوام به هیچ چیز فکر نکنم .... اینجا جای من نیست ... اما من نشستم اینجا ... ای آدم ها کجا می خواین فرار کنید ؟ هر جا باشیم ایران مثل تکه ای از تنمون باهامونه ، تن که نه ... بیشتر ... تکه ای از روح ... شاید شما هم مثل من با یک اتفاق ساده اینجایید .... از سفارت میرم بیرون ... نگاه می کنم به مردمی که دنبال زندگیشون راهی هستند ... اما با آرامش ... با لبخند ... با آزادی ... با حجاب و بی حجاب ... با دین و بی دین ... رنگ و وارنگ ... همه در کنار هم ... لبخند میزنند ...  اونجا تو خودت هستی .... اما به هر حال جای تو ایرانه ... تو دلت غیر از اونجا هیچ جا نیست ... هر چند دلتنگ ...هر چند دلگیر ... چقدر ساده ... دلم می خواد با یه لباس خنک ... برم کنار زاینده رود پر آب ... موهام و بدم دست باد ... برم زیر پل و آواز سر بدم ... فقط برای خودم ... یا سوار یه دوچرخه بشم و باد بخوره توی صورتم ... و لبخند بزنم ... برم خونه و بدون نیاز با ابزار اضافه برم توی فیس بوک و برای تک تک فامیل که گوشه گوشه جهان پراکنده شدند پیام بزارم که دوستون دارم و دلم بیشتر از همیشه براتون تنگ شده ... ماهواره رو روشن کنم و بی پارازیت هی کانال ها رو زیر و رو کنم ... و نشنوم که این روزها حتی میگن چی بینید و چی نبینید ... باور کنید اینها گناه نیست ... چقدر ساده و ... چقدر سخت ... این ها آرزوهای ساده ای هست که برای من برآورده شدنش اینجا ممکن نیست ... اما به هر حال من اینجا میمونم ... پ . ن : شاید خیلی از آقایون چیزی از نوشته ی من و دلتنگی هامو نفهمند ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۸
نازنین جمشیدیان
سلام روزها پشت سر هم میگذره  .... نگاه می کنم ... اتفاقات خاصی داره میافته و من در راه جدیدی دارم قرار میگیرم ... به وبلاگم نگاه می کنم ... چقدر وقته نتونستم به روزش کنم ... دلم می خواد باهاتون حرف بزنم ... وقتی نیستم شما ها هم غیب میشین ... هستید ؟ من که هستم هر روز به وبلاگ هاتون سر میزنم... یه جورایی هستم و نیستم ... چه برنامه هایی برای این تابستون داشتم و برای وبلاگم ... هیچ کدوم عملی نشد ... همه اش دارم میدوم دنبال کارهام . یه کار جدید راه اندازی کردم ... به خودم دلداری میدم که اولشه ، کم کم وقتی راه افتاد کارها سبک تر میشه ، اما فکر نکنم .... خب شماها چطورید ؟ هنوز سر میزنید اینجا ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۱۶
نازنین جمشیدیان