برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

سلام به همراهان عزیز

طبق معمول مولانا داستان را رها کرده و تا بیت 2083 خبری از پیر چنگی نیست ... 


در ابیات پیش رو مولانا به حدیثی از پیامبر اشاره می کند که فرمودند: راستی پروردگار شما را در روزها و لحظه ها وزش ها و جلوه هایی است، به هوش باشید و به سوی این تجلی های حق بروید.
چه نشانه هایی که آمد و رفت و ما اصلا آن را نه دیدیم و نه حس کردیم ... به گوش و به هوش باشید که باز این نفحه ها از راه می رسد و این بار آنها را از دست ندهید . 
به هر حال فرصت ها زودتر از آنچه فکر کنیم از دست می رود و مولانا در این ابیات سعی دارد در مورد این نشانه ها به ما آگاهی بخشد .این نفحات، جان بخش و آتش کُش و جاودانه ساز است.
اما امان از آن روزی که مسائلی به ظاهر پیش پا افتاده مانند خاری در پای جانِ ما فرو رود و ما را از ادامه ی راه باز دارد . 

در بیان این حدیث که : "اِنَّ لِرَبِّکُم فی اَیّامِ دهرِکُم نَفَحات، الّا فَتَعَرّضُوا لَها"

1961 گفت پیغمبر که: "نفحت های حق
اندر این ایام می‌آرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را"
نفحه آمد، مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست، جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجه‌ تاش!
جان آتش یافت زو آتش کُشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده، پوشید از بقای او قبا

این نفحه ها مانند درخت طوبی بر آورده کننده ی نیازها و آرزوهاست . و قلب آدمی تنها می تواند پذیرای آن باشد و حتی آسمان و زمین تحمل پذیرش آن را ندارد . 
اشاره به سوره ی احزاب آیه ی 72 : إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ ... 
ما این امانت را بر آسمانها و زمین و کوه‌ها عرضه داشتیم، از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند. انسان آن امانت بر دوش گرفت....
بعضی اعتقاد دارند این آیه به این معناست که تنها انسان است که استعداد دریافت معرفت اسرار غیب را داراست .


تازگی و جنبش طوبی است این
همچو جنبش های حیوان نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بی‌منتها
باز خوان: فابین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بُدی؟
گرنه از بیمش دل کُه خون شدی

در این ابیات شاید مولانا حس می کند که مریدان پس از صرف غذا، کمتر حوصله ی شنیدن دارند و به حالت سستی وارد شده اند پس می گوید : لقمه ای وارد شد و راه معنا را بست . چرا به خاطر لقمه ای نان لقمان شدن فراموش شد ؟! چرا به چیزهای بی اهمیت مشغول شدید ؟ وقت آگاهی است ای لقمه دور شو ! 
در این بخش لقمان که از حکما ست به معنای مرد آگاه دل به کار برده شده . 
مولانا می گوید: گاهی روح آدمی گرفتار مادیات و مسائل پیش پا افتاده می شود و دیگر توان درک حقایق را ندارد .
متاسفانه گاهی انسان اصلا گرفتاری را نمی بیند یا اینکه حس می کند جایی گره ای در کارش افتاده اما توانایی پیدا کردن راه حل را از دست داده است . آن وقت است که انگار بر پای جان آدمی خاری فرو رفته و همین خار کوچک بازدارنده ی حرکت به سوی این گلزار لقمانی است ...

دوش، دیگر لون این می‌داد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه، گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه! برو
از هوای لقمه یی این خارخار؟
از کف لقمان همی جویید خار
در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست
لیک تان از حرص این تمییز نیست
خار دان، آن را که خرما دیده‌ای
زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای
جان لقمان، که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست؟

بدن مادی ما مانند شتری است که روح بزرگی می تواند بر آن سوار باشد ، روحی که مانند بار گلی است که نسیم آن در تو صد گلزار پدید می آورد . اما حیف که گاهی میل این شتر به سوی ریگ زار، بیابان و خار است . 
دلبسته ی آنچه نباید شده ایم، به سمت آنچه ارزشی ندارد... راه را بیراهه رفته ایم . می رویم و می رویم و می پرسیم پس گلزار کجاست ؟ نمی دانیم که همین خار کوچک که در پایمان فرو رفته ، چشممان را کور کرده . این خار کوچک و در ظاهر بی ارزش چنان گرفتارمان کرده که نمی توانیم یک قدم در راه حق برداریم ....

اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی ‌زادی، بر این اشتر سوار
اشترا! تنگ گُلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو می‌نگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان

این بخش ادامه دارد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۹
نازنین جمشیدیان

سلام بر دوستان عزیز و همراه 

حکایتی که امروز آغاز می کنیم از دفتر اول مثنوی، داستان پیر چنگ نوازی است که پس از گذران دوران جوانی و طلایی خود و رسیدن به دوران پیری دیگر کسی خواهان هنر او نیست و فقیر و گوشه نشین می شود ... از تنهایی و بی کسی به گوشه ی قبرستانی پناه میبرد و این بار برای خداوند می نوازد و ادامه ی ماجرا ... 
مولانا در میانه ی این داستان به موضوعات دیگری نیز اشاره می کند و ما هم به شیوه ی او و پا به پایش داستان را دنبال می کنیم و به گوش جان می شنویم ...


( این فقط یک داستان است که با تعدادی اسم شکل گرفته و پیشینه ی تاریخی ندارد. لطفا داستان را بخوانید و دل به دریای معنی بسپارید و مواظب باشید گوشه ی دامنتان به اسامی گیر نکند و به اینجانب هم گیر ندهید !) 


آیا شنیده ای که در روزگار عُمر ، چنگ نواز قابلی با شکوه و جلال زندگی میکرد ؟ آنچنان چنگ می نواخت که بلبل از نوای سازش بی خود می شد و شمع مجلس و طرب فزایی قابل بود. با آوای چنگش مانند اسرافیل جانی تازه به حضار می بخشید و حتی فیل با آواز سازش به پرواز در می آمد ...


داستان پیر چنگی که در عهد عمر رضی الله عنه، بهر خدا روزِ بی نوایی چنگ زد میان گورستان

1923 آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کرّ و فرّ؟
بلبل از آواز او بی‌خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل، کآوازش به فن
مردگان را جان در آرد در بدن
یا رَسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر بِرُستی فیل را

مولانا تا اینجا به معرفی پیر چنگی ما می پردازد و طبق معمول با به هم پیوستن کلمات و مفاهیم، سر رشته ی دیگری در ذهنش ایجاد می شود و ما نیز به دنبال او ... 
همانطور که اسرافیل با دمیدن در ساز خود مردگان را در قیامت زنده می کند، درون انبیا نیز نغمه هایی وجود دارد که این نغمه ها روح انسان طالب را حیاتی دوباره می بخشد . البته این نغمه ها با گوش حس شنیده نمی شود. گوش حس ما با صداهای دنیایی و مادی آمیخته شده و لطافت خود را از دست داده . این گوش حتی نمی تواند صدای جنیان و پریان را بشنود چه برسد به نغمه ی دل که از همه ی آنها برتر است و در اینجا هم پریان و هم انسان ها گرفتار در زندان نا آگاهی اند .

سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را
انبیا را در درون هم نغمه‌هاست
طالبان را ز آن حیات بی‌بهاست
نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس
کز ستم ها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بود ز اسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهٔ پری زین عالم است
نغمهٔ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند

در اینجا مولانا اشاره به آیه 33 سوره الرحمن دارد : اى گروه جنیان و آدمیان، اگر مى‌توانید که از کناره‌هاى آسمانها و زمین بیرون روید، بیرون روید. ولى بیرون نتوانید رفت مگر با داشتن قدرتى.


معشر الجن ، سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا، تنفذوا را باز دان

نغمه هایی هم درون اولیا الهی است که می گوید : ای اجزای عالم خاک که اسیر بودن و نبودن هستید ، از این وهم و خیال بیرون آیید تا جان شما به حقیقت بپیوندد و بارور شوید .


نغمه‌های اندرون اولیا
اوّلا گوید که: "ای اجزای لا!
هین ! ز لای نفس، سرها بر زنید
این خیال و وهم یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فَساد
جان باقیتان نرویید و نزاد؟"

اگر به شما گوشه ای از این نغمه ها بگویم جان های شما از این دخمه های تنگ و تاریک سر برون می آورد . من اجازه ی گفتن آنها را به شما ندارم، اما تو خود گوش ت را نزدیک بیاور که شنیدن این نغمه ها دور نیست ! 
اولیا زمان مانند اسرافیل اند که آوازشان جان می بخشد . آنها خود به آواز خدا زنده گشته اند . ای کسانی که مرگ در زیر پوستتان نشستته ، این آوا ها را بشنوید و جانی تازه گیرید . این آوازها همه از خداست هر چند ممکن است از دهان بنده ای عادی به گوش شما رسد . ( واقعا گاهی خداوند از دهان دیگری با ما سخن می گوید و حتی ممکن است خود آن فرد بی اطلاع باشد از دادن پیام ... )


گر بگویم شمّه‌ای زآن نغمه‌ها
جان ها سر بر زنند از دخمه‌ها
گوش را نزدیک کن، کان دور نیست
لیک نقل آن به تو، دستور نیست
هین! که اسرافیل وقت اند اولیا
مرده را ز ایشان حیات است و نما
جان هر یک مرده‌ای، از گور تن
بر جهد ز آوازشان اندر کفن
گوید: این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و بکلّی کاستیم
بانگ حقّ آمد، همه بر خاستیم
بانگ حقّ، اندر حجاب و بی حجاب (حجیب خوانده شود ) 
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز، خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود

و گاهی آدمی آنچنان به خداوند نزدیک می شود که خداوند زبان و چشم او می شود و در تمام اعمالش خدا هویداست ... و خود او راز خداوند می شود. هر که خدا را باشد خدا او راست . هر کجا نور حق میتابد هر مشکلی از آنجا رخت بر می بندد و هر ظلمتی به روز بدل می شود (مشکات=چراغ دان - چاشت=صبح و روشنایی )


گفته او را: "من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بی یَسمَع و بی یُبصَر توی
سِر توی، چه جای صاحب‌ سِر توی
چون شدی "من کان لله" از وَلَه
من تو را باشم، که "کان الله لَه"
گه "توی" گویم تو را، گاهی "منم"
هر چه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مِشکاتِ دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما، گردد آن ظلمت چو چاشت"

خداوند به ابوالبشر اسماء و معانی آنها را آموخت و دیگران از او آموختند و تفاوتی ندارد که از آدم بیاموزیم و یا از خود او . مانند می، که تفاوتی ندارد می را از خم بنوشی یا از کدو ( کدو=آن قسمت از کدو که با آن کوزه ی شراب می سازند) در هر حال می اثر خودش را دارد . این کدو به سرچشمه اصلی متصل است .


آدمی را، او به خویش، اسما نمود
دیگران را، ز آدم اسما می‌گشود
خواه ز آدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خُم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خُنب پیوسته ست سخت
نی چو تو. شاد آن کدوی نیکبخت!

پیامبر هم گفت : خوش به حال کسی که مرا دید، یا کسی را، که او مرا دیده است .


گفت: "طوبی مَن رآنی" مصطفی
"والذی یبصر لمن وجهی رای"

وقتی با شمعی چراغی را روشن می کنیم هر کسی به آن چراغ هم نگاه کند انگار شمع را دیده است . حتی اگر صدها چراغ از آن چراغ دیگر روشن شوند باز هم نشانی از آن شمع دارند . ( در قدیم شمع برتر از چراغ بوده است ) حتی این نور از طریق گمراهان و کسانی که ظاهرا در راه حق نیستند نیز ممکن است در دل آدمی بتابد . ( غابرین = در قرآن برای توصیف زن نافرمان لوط آمده است )


چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ، ار نقل شد
دیدنِ آخر، لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
-هیچ فرقی نیست- خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخِرین
خواه بین نورش ز شمع غابِرین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵
نازنین جمشیدیان
مثل در بیان آن که حیرت مانع بحث و فکرت است 1381 ... آن یکی زد سیلیی مر زید راحمله کرد او هم برای کید راگفت سیلی‌زن : سوالت می‌کنمپس جوابم گوی ، وآن گه می‌زنمبر قفای تو زدم، آمد طَراقیک سؤالی دارم اینجا در وِفاقاین طراق از دست من بوده ست یااز قفاگاه تو ای فخر کیا؟گفت: از درد این فراغت نیستمکه درین فکر و تفکر بیستمتو که بی‌دردی همی اندیش ایننیست صاحب ‌درد را این فکر هین! سلام به دوستان همراه در این داستان که از دفتر سوم مولانا انتخاب شده مردی به مرد دیگر سیلیی میزند . مرد سیلی خورده و درد کشیده تا بر میگردد تا سیلی مرد را جبران کند مرد میگوید : یک لحظه صبر کن ! من سوالی دارم اول سوال را پاسخ گوی و بعد سیلی را به من بزن . سوال من این است که وقتی من با دست به پشت گردن تو زدم صدای "طرق" شنیده شد، حالا این صدا از دست من بود یا از گردن تو ؟؟ مرد سیلی خورده به او میگوید: چون تو بی درد هستی این سوال ها را می پرسی وگرنه من که درد سیلی را چشیدم ، مثل تو نیستم که در این حالت بنشینم ودر این موارد به سوال و جواب بپردازم! کار اصلی ما تلاش برای این است که روزنه ای بیابیم ، عاجزانه می خواهیم وجودمان تغییر و تحول پیدا کند. برای این کار، راهِ شما با کسی که می خواهد علمی را کسب کند و آن را به دیگران بفروشد متفاوت است . بسیاری از سوالات متکلمین و فیلسوفان اصلا نیاز فرد جوینده ی راه نیست ، چه بسا که بسیاریِ سوالات حتی گاهی می تواند گمراه کننده هم باشد . کسی که می خواهد در راه قرار گیرد ، باید سبکبار شیوه ی طی طریق را بیاموزد !فرض کنید شما در چاهی افتاده اید و رسنی آویزان شده. آیا باید رسن را بگیرید و تلاش کنید برای بالا رفتن یا بنشینید و علم رسن شناسی راه بیندازید ؟! نمی شود در ساحل نشست و بر روی دریا مطالعه کرد ، باید دل به دریا زد ... سودای "سر بالا " باید بر همه چیز مقدم باشد . خلاصه باید دردِ یافتن حقیقت داشته باشید تا با طلب راهی به سوی حقیقت بیابید ... (برداشتی آزاد از سخنان دکتر سروش در جلسه ی دوم دین شناسی مولانا )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز  فکر کنم نزدیک به 2 ماه به خاطر مشکلات پیش اومده در بلاگفا از هم دور بودیم ... خیلی خوشحالم که امروز دیدم دوباره میتونم براتون بنویسم و به زودی با شروع یک داستان جدید با شما هستم .  شاد باشید  نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
نازنین جمشیدیان
نگاه کن! چه زیاد و چه زود دل بستم به گل، به می، به تبسم ، به عود، دل بستم سکوتِ کهنه ی تبعید و ناله ی زنجیر به هر صدا که تو را می سرود، دل بستم و من که معنیِ وهم و شب و عدم بودم به چشم هایِ تو – یعنی وجود - دل بستم به خانقاه و به معبد، به آسمان، به سکوت به هرچه عقلِ مرا می ربود، دل بستم ستون ستون، غم تو ، شد مقیم شهر دلم وزید بغض و به زاینده رود دل بستم چه اعتراف غریبی ست این که سی و سه سال به هرکسی که شبیه تو بود ، دل بستم ...   دکتر عبدالحمید ضیایی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۴۳
نازنین جمشیدیان
هر چند زن را امر کنی که پنهان شود ، او را دغذغه خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن بیش گردد ، پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت کنی و پنداری که اصلاح می کنی .آن ، خود عین فساد است ، اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند، اگر منع کنی یا نکنی او بر طبع نیک و سرشت پاک خود خواهد رفتن . فارغ باش و تشویش مخور . و اگر به عکس این باشد ، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن . منع ، جز رغبت را افزون نمی کند علی الحقیقه. مولانا - فیه ما فیه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۰
نازنین جمشیدیان
برای هر کسی در این دنیای  پر ازدحام، مِی ای هست و میخانه ای ، ساقی ای هست و مستی ای ... برای من ، پشت این شیشه های رنگی ، میخانه ای است . میخانه ای همسایه ی حیاط و باغچه ... هر وقت از زندگی ، از دقایق ، از خودم  خسته ام به آنجا پناه میبرم ... کتابخانه ی کوچکم، گلدان ها، آفتاب و مهتاب، باد و باران،  باغچه ی کوچکم، همه دست به دست هم میدهند تا من می گساری کنم ... اینجا میخانه ی کوچک لحظه های تنهایی و آرامش و بی خودی است ... مولانا به عاشقی ام میکشاند و عطار به تسلیم  ام میبرد ... بوبن مرا به موتسارت و باران دعوت میکند و از پشت شیشه های رنگی فراتر از بودن را به تصویر میکشد ... سروش از قمار عاشقانه میگوید، ریچارد باخ از جاناتان مرغ دریایی و اکهارت توله از نیروی حال  .. سعدی پندم می دهد و یار آشنا سخن آشنا ... از صحیفه سجادیه میروم تا مصباح الشریعه ... و پدربزرگم از بین دست نوشته هایشان لبخند میزنند .... و مست میشوم ... بی خود .... کنج میخونه ها - اسفندیار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۲۴
نازنین جمشیدیان
... قِسم خلق از وی خیالی بیش نیست زو خبر دادن محالی بیش نیست گر بغایت نیک و گر بد گفته اند هرچ ازو گفتند از خود گفته اند ذره ذره در دو گیتی وهم توست هر چه دانی ، نه خداست . آن فهمِ توست چیست جان در کار او ، سرگشته ای دل، جگر خواری به خون آغشته ای می مکن چندین قیاس ای حق شناس زان که ناید کارِ بی چون در قیاس "آن" مگو چون در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت نه اشارت می پذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد نه نشان چند گویی؟ جز خموشی راه نیست زان که کس را زَهره ی یک آه نیست ... همچنین می رو به پایانش مپرس در چنین دردی به درمانش نپرس ای جهانی خلق حیران مانده تو به زیر پرده پنهان مانده پرده برگیر آخر و جانم مسوز بیش ازین در پرده پنهانم مسوز گم شدم در بحر حیرت ناگهان زین همه سرگشتگی بازم رهان نفس من بگرفت سر تا پای من گر نگیری دست من ، ای وایِ من ! خلق ترسد از تو من ترسم ز خود ( خَد ) کز تو نیکو دیده ام از خویش بد گفته ای من با شمایم روز و شب یک نفس فارغ مباشید از طلب چون چنین با یکدگر همسایه ایم تو چو خورشیدی و ما سایه ایم ، چبود ای معطی بی سرمایگان گر نگه داری حق همسایگان با دلی پر درد و جانی با دریغ زاشتیاقت اشک میبارم چو میغ رهبرم شو زان که گمراه آمدم دولتم ده گر چه بیگاه آمدم نیستم نومید و هستم بی قرار بوک درگیرد یکی از صد هزار ...   گوشه ای از  فی التوحید باری تعالی جل و علا ، منطق الطیر، عطار نیشابوری  همین .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
نازنین جمشیدیان
سلام به یاران همراه ... چه آنهایی که هنوز بعد از یک در میان آمدن های من هستند و چه آنها که مدت هاست خبری از آنها ندارم اما در قلبم همیشه جای دارند .  چیزی نمانده به پایان این سال و آغازی جدید ، بماند که آغازی جدید در من روزهایی قبل کلید خورده و من بهار را از اوایل اسفند در قلبم آغاز کردم .  امسال برای من سال خاصی بود ، سالی پر از اتفاقات خوب ... شاید اگر این اتفاقات خوب را برای کسی تعریف کنم تلخی آنها را بیشتر حس کند اما من اسم آن را اتفاقات خوب میگذارم زیرا آنها باعث شد تا نازنین امروز بعد از روزهای پر خزان ، بهاری باشد و لبخند بزند ... فارغ از همه ی مشکلات و اتفاقات عجیب و غریب و ...  دوستان من ، منتظر بهار نمانید ، بهار را خود به قلب خود بکشید و نسیم نوروزی را زودتر از تقویم استشمام کنید که اگر این کار را نکنید بهار می آید و اما قلبتان از بهار خالی میماند .  دوستان من ، ارتباط خود را با آن هستیِ بی پایان حفظ کنید ، البته ارتباط که همیشه هست که اگر نبود ما هم نبودیم ، اما منظور من از ارتباط آن چیزی است که گاهی فراموش میکنیم ، که گاهی آنقدر در زندگی ماشینی و الکترونیکی ، آنقدر در چهار دیواری هایمان غرق میشویم که فراموشش میکنیم و سیاه میشویم و چشممان بسته می شود و گوشمان ناشنوا  و حس هامان محدود به همین پنج حس زمینی و وقتی به خودمان می آییم که چنان در گرداب غوطه خورده ایم و آنچنان بند بر دست و پایمان هست که حالا بیا و درستش کن ...  و اما حتی اگر چنین هم شد ، کافی است تصمیم بگیرید و برخیزید ، کافی است "کاری کنید" ، آنوقت میبینید که چطور زمین و زمان دست به دست هم میدهند تا شما را از بندها رهایی بخشند و چشم شما را به سوی آن نور حقیقت باز کنند ، هیچ گاه نا امید نباشید و بدانید کافی است بخواهید ، از ته دلتان بخواهید ، و از هیچ کس جز "او" نخواهید ... از شما حرکت از او برکت ... آن هم چه برکتی ، آنچنان برکت میدهد که از حرکت اندک خود شرمنده میشوید ...  این رشته را رها نکنید ... به هر چیزی اعتقاد دارید ، نماز ، دعا ، مدیتیشن ، ارتباط ، ریکی .... هر چیزی می خواهید آن را نام بگذارید ، فقط باشد ،اما هدف تان "او" باشد ، که اگر این رشته را از دست دادید زندگیتان ، هستی تان بر باد رفته ...  بهار را به دل هاتان دعوت کنید ، از طبیعت دوری نکنید ، لبخند بزنید ، یاری رسانید ، و در همه حال خود را جاری و ساری در "او" و "او" را جاری و ساری در خود ببینید ...  سال نو مبارک ...  نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۷
نازنین جمشیدیان
با سلام و درود به  همراهان عزیز در این بخش هم با حکایت دیگری از دفتر دوم در خدمت شما هستم :  انسانِ عاشق تشنه ی دیدار حق و حقیقت است ، اما دنیای مادی مانع دید او میشود . هر چه شما به این دنیا بیشتر دل بسته باشید دیواری محکم تر بین شما و حقیقت پدیدار می شود که برداشتن آن به این آسانی ها نیست. از طرفی هر چه زمان میگذرد دیوار بلند تر و محکم تر و شما ناتوان تر میشوید . در این ابیات ، مولانا حکایت تشنه لبی را بازگو میکند که پشت دیواری گرفتار آمده و طرف دیگر دیوار جوی آبی روان است . تشنه لب ، کلوخی از دیوار میکند و به آن سوی دیوار می اندازد و از صدای افتادن کلوخ در آب خشنود است . آب بانگ میزند که این چه کاری است آخر ؟!؟!؟ و مرد میگوید انداختن کلوخ در آب دو فایده دارد : اول اینکه منِ تشنه لب حتی همین صدای آب هم برایم شادی آفرین است که میشنوم ( در این ابیات مولانا مثال هایی از همسانی های این نوع عاشقی کردن می آورد : بانگ اسرافیل و زنده شدن مردگان -  رعد بهاری و زنده شدن باغ – بوی پیراهن یوسف و شفای پدر و .... )  . دوم اینکه ، هر چه کلوخی را میکنم و به درون آب می اندازم این دیوار سست تر و کوتاه تر می شود و من به تو نزدیک تر . مولانا در اینجا به "سجده " اشاره میکند . سجده کردن در برابر خداوند هم مانند همین کندن خشت از دیوار و تلاش برای وصول به حق است . تا این دیوار سرافراز و برافراشته است مانع سجده می شود . بر آب حیات وقتی می توانی سجده کنی که این دیوار تن، رو به خرابی گذارد ( اشاره به علایق مادی و دنیوی ) . هر که عاشق تر و تشنه تر است به حق ، کلوخ های بزرگتری از دیوار را زودتر میکند و دیوار را تخریب میکند . او از بانگ آب، مستِ مست است و دیگران چیزی جز صدای ظاهری آب را نمی شنوند . در اینجا مولانا به نکته ی جالبی اشاره میکند . تا جوان هستی میتوانی این دیوار را خراب کنی وگرنه وقتی به دوران پیری و فرتوتی رسیدی دیگر کندن خشت از دیوار به این راحتی امکان پذیر نیست . هم تو پیر و فرتوت شدی و هم اخلاقیات بد تو ریشه در تو دوانده و محکم تر شده و دیگر رهایی از آنها به این راحتی میسر نیست ! پس بجنبید که راه طولانی و زمان اندک است ...     کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب   1196 بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنهٔ دردمند مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب، او چو ماهی زار بود ناگهان انداخت او خشتی در آب بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب چون خطاب یار شیرین لذیذ مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ از صفای بانگ آب آن ممتحَن گشت خشت‌انداز، از آنجا خشت‌کَن آب می‌زد بانگ یعنی: هی! تو را فایده چه زین زدن خشتی مرا؟ تشنه گفت: آبا! مرا دو فایده‌ست من ازین صنعت ندارم هیچ دست فایدهٔ اول سماع بانگ آب کو بود مر تشنگان را چون رباب بانگ او چون بانگ اسرافیل شد مرده را زین زندگی، تحویل شد یا چو بانگ رعد ایام بهار باغ می‌یابد ازو چندین نگار یا چو بر درویش ایام زکات یا چو بر محبوس پیغام نجات چون دم رحمان بود کان از یمن می‌رسد سوی محمد بی دهن یا چو بوی احمد مرسل بود کان به عاصی در شفاعت می‌رسد یا چو بوی یوسف خوب لطیف می‌زند بر جان یعقوب نحیف فایدهٔ دیگر، که هر خشتی کزین بر کنم آیم سوی ماء مَعین ( آب خوشگوار ) کز کمی خشت، دیوار بلند پست‌تر گردد بهر دفعه که کند پستی دیوار قربی می‌شود فصل او درمان وصلی می‌بود سجده ، آمد کندن خشت لَزِب ( سخت و چسبان ) موجب قربی که واسجُد واقترب ( سجده کن و پیشتر بیا ) تا که این دیوار عالی‌گردنست مانع این سر فرود آوردنست سجده نتوان کرد بر آب حیات تا نیابم زین تن خاکی نجات بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر زودتر بر می‌کند خشت و مَدَر (گِل) هر که عاشق تر بود بر بانگ آب او کلوخ زفت‌تر کَند از حجاب ( گران و ضخیم ) او ز بانگ آب ، پر مَی تا عُنُق ( کسی که زیاد شراب نوشیده ) نشنود بیگانه جز بانگ بُلُق ای خنک آن را که او ایام پیش مغتنم دارد گزارد وام خویش اندر آن ایام، کش قدرت بود صحت و زور دل و قوت بود وان جوانی همچو باغ سبز و تر می‌رساند بی دریغی بار و بر چشمه‌های قوت و شهوت روان سبز می‌گردد زمین تن بدان خانهٔ معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند ( بدون خرابی ) پیش از آن کایام پیری در رسد گردنت بندد به حَبل مِن مَسَد( طنابی از لیف خرما ) خاک شوره گردد و ریزان و سست هرگز از شوره ، نبات خوش نرُست آب زور و آب شهوت منقطع او ز خویش و دیگران نا مُنتَفِع ابروان چون پالدُم زیر آمده چشم را ، نم آمده،  تاری شده از تشنج ، رو چو پشت سوسمار ( در هم رفتن و چروکیدن پوست ) رفته نطق و طعم و دندانها ز کار روز بیگه ، لاشه لنگ و ره دراز کارگه ویران، عمل رفته ز ساز بیخ های خوی بد محکم شده قُوَّتِ بر کندنِ آن کم شده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۴۰
نازنین جمشیدیان